در زمينه دمكراسي، مائو معتقد به دمكراسي توده اي (شورايي ـ ساويت Soviet) اصطلاحا پايه اي (شروع از سطوح روستا ، كارخانه و محله) بود و دمكراسي به سبك غرب را مطلقا قبول نداشت و آن را ديكتاتوري توانگران و حكومت طبقه ثروتمند و بورژوا و سراسر تقلب و نيرنگ مي دانست و تاكيد مي كرد كه پول نبايد وسيله به دست آوردن قدرت سياسي شود. به تاكيد او، حكومت نبايد به صورت ابزاري براي تامين منافع طبقه توانگر شاخص (به زعم او استثمارگر) درآيد و مي گفت كه بدون تغيير ساختار مالكيت در يك جامعه نمي توان به حكومت واقعي مردم بر مردم رسيد. گفته مائو ؛ دولت دستگاهي است براي فراهم ساختن وسائل تامين برابري اقتصادي - اجتماعي مردم و بهترين دولت، آن است كه سريعتر و سهلتر مردم را به اين آرزوي طبيعي و هدف نهايي برساند و ايجاد جامعه بي طبقه را جامه عمل بپوشاند. در مورد شرايط نماينده مردم بودن در مجالس و شوراها، مائو مي گفت: نماينده كسي بايد باشد كه به مردم و تامين منافع و حقوق طبيعي آنان مومن باشد و براي رسيدن به آن دمي از كوشش بازنايستد و خدمت به مردم در خون او باشد و همه چيز را تنها براي جامعه بخواهد نه خودش و مزد و لذت خود را شادي و رفاه مردم بداند و هيچگاه از آنان جدا نباشد. منابع توليد و ثروت عمومي بايد در دست جامعه باشد و نه فرد و افراد به صورت عادلانه از منافع اين نظام (سوسياليسم) برخوردار شوند.
مائو معتقد به هميشه فعال بودن انقلاب بود و مي گفت كه اگر چراغ انقلاب خاموش شود، ديري نخواهد پاييد كه همه دستاوردها بر باد خواهد رفت و اوضاع به حالت سابق بازخواهد گشت.

مائو و همسرش كه در عين حال همرزمش
بود در سال 1947 (پيش از پيروز شدن انقلاب چين)
در زمينه وضع قانون، مائو مي گفت كه قانون موضوعه بايد حتي الامكان به قانون طبيعي نزديك باشد و سوسياليسم را نقض نكند. بايد قبلا توسط معتقدان واقعي به سوسياليسم و كارشناسان حقوق بررسي دقيق شده باشد. او با كپي كردن قانون از جوامع ديگر مخالف بود و مي گفت كه هر جامعه شرايط و فرهنگ خاص خود را دارد.
وي برخلاف ماركس و لنين و تروتسكي ناسيوناليسم را رد نكرد و سوسياليسم خود را در قالب ناسيوناليسم قرار داد و از آن سوسياليسم چيني را به وجود آورد.او در حرفهايش هميشه از شهروند چيني سخن به ميان آورده است كه بايد در جامعه چين از حقوق برابر و نيز تكاليف مساوي برخوردار باشد و مطلقا تبعيضي در كار نباشد. وي به كرات از چين ستمديده، غارت شده، استثمار شده و طاعون زده كه بايد روي پاي خودش بايستد و سر برافرازد سخن به ميان مي آورد تا وطن جهاني.
مائو هيشه مي گفت كه ملل تحت ستم و استعمار زده راهي جز قيام ندارند، ولي تاكيد مي كرد كه اين قيام را بايد خودشان آغاز كنند و استعداد و تمايل به اين كار را داشته باشند.
مائو پس از پياده روي 9700 كيلومتري سالهاي 1934 و 1935 و نجات پيروان خود از اين طريق معتقد به آبديده شدن افراد شد، زيرا بازماندگان همين پياده روي تاريخي موفق شدند كه در اكتبر سال 1949 جمهوري توده اي چين را بنا نهند. جنگ كره انضباط و نيروي فداكاري چينيان برخوردار از آموزشهاي مائو را به جهانيان نشان داد.مائو موفق شد نه تنها چين از هم پاشيده شده را با همه دشمناني كه داشت داراي دندان اتمي كند، بلكه كرسي آن را در سازمان ملل بازستاند و دست آخر آمريكا را مجبور كند كه برخواست پكن كه در جهان تنها يك چين وجود دارد و تايوان، چين دوم نيست صحه بگذارد و سپس با هم روابطي سياسي برقرار كردند. مائو از زمان نكوهش كارهاي استالين توسط خروشچف، پايان كار سوسياليسم شوروي را پيش بيني كرده بود و از همين زمان سران حزب کمونيست شوروي را تجديد نظر طلب (Revisionist ) مي خواند و با آنان روابط خوب نداشت.
مائو معتقد به تماس مستقيم رئيس حكومت با مردم بود و نامه هاي مردم را شخصا مي خواند و زندگاني ساده, نه بهتر از ساير مردم داشت.