بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 1 از 72 1231151 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 از مجموع 720

موضوع: اشعار شاعران معاصر

  1. #1
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    Heart اشعار شاعران معاصر

    اولي رو با سهراب شروع ميكنم

    اهل كاشانم
    روزگارم بد نيست
    تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .
    مادري دارم ، بهتر از برگ درخت .
    دوستاني ، بهتر از آب روان .
    *****
    و خدايي كه در اين نزديكي است :
    لاي اين شب بوها ، پاي آن كاج بلند.
    روي آگاهي آب ، روي قانون گياه .
    *****
    من مسلمانم .
    قبله ام يك گل سرخ .
    جانمازم چشمه ، مهرم نور .
    دشت سجاده من .
    من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم
    در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف .
    سنگ از پشت نمازم پيداست :
    همه ذرات نمازم متبلور شده است .
    من نمازم را وقتي مي خوانم
    كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو
    من نمازم را ، پي (( تكبيرة الاحرام )) علف مي خوانم
    پي (( قد قامت )) موج .
    *****
    كعبه ام بر لب آب
    كعبه ام زير اقاقي هاست .
    كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهربه شهر
    (( حجر الاسود )) من روشني باغچه است .
    *****
    اهل كاشانم
    پيشه ام نقاشي است
    گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
    تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
    دل تنهايي تان تازه شود .
    چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
    پرده ام بي جان است .
    خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است .
    *****
    اهل كاشانم .
    نسبم شايد برسد .
    به گياهي در هند ، به سفالينه اي از خاك (( سيلك )).
    نسبم شايد ، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد .
    *****
    پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،
    پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
    پدرم پشت زمان ها مرده است .
    پدرم وقتي مرد ، آسمان آبي بود ،
    مادرم بي خبر از خواب پريد ، خواهرم زيبا شد .
    پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .
    مرد بقال ازمن پرسيد: چند من خربزه مي خواهي ؟
    من ازاو پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟
    *****
    پدرم نقاشي مي كرد .
    تار هم مي ساخت ، تار هم مي زد .
    خط خوبي هم داشت .
    *****
    باغ ما در طرف سايه دانايي بود .
    باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه ،
    باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس آينه بود .
    باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود .
    ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويم در خواب .
    آب بي فلسفه مي خوردم .
    توت بي دانش مي چيدم .
    تا اناري تركي بر مي داشت . دست فواره خواهش مي شد .
    تا چلويي مي خواند ، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت .
    گاه تنهايي ، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد .
    *****
    شوق مي آمد ، دست در گردن حس مي انداخت .
    فكر ، بازي مي كرد
    زندگي چيزي بود . مثل يك بارش عيد ، يك چنار پر سار .
    زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود .
    يك بغل آزادي بود .
    زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود .
    *****
    طفل پاورچين پاورچين ، دور شد كم كم در كوچه سنجاقكها
    بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون
    دلم از غربت سنجاقك پر
    *****
    من به مهماني دنيا رفتم
    من به دشت اندوه
    من به باغ عرفان
    من به ايوان چراغاني دانش رفتم
    رفتم از پله مذهب بالا .
    تا ته كوچه شك ،
    تا هواي خنك استغنا ،
    تا شب خيس محبت رفتم .
    من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق .
    رفتم . رفتم تا زن ،
    تا چراغ لذت ،
    تا سكوت خواهش ،
    تا صداي پر تنهايي .
    *****
    چيزها ديدم در روي زمين :
    كودكي ديدم . ماه را بو مي كرد .
    قفسي بي در ديدم كه در آن ، روشني پرپر مي زد .
    نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت .
    من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوبيد .
    ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي دور شبنم بود ،
    كاسه داغ محبت بود .
    من گدايي ديدم ، در به درمي رفت آواز چكاوك مي خواست
    و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز
    *****
    بره اي را ديدم ، بادبادك مي خورد
    من الاغي ديدم ، يونجه را مي فهميد
    در چرا گاه (( نصيحت )) گاوي ديدم سبز
    شاعري ديدم هنگام خطاب ، به گل سوسن مي گفت : (( شما ))
    *****
    من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور
    كاغذي ديدم ، از جنس بهار .
    موزه اي ديدم ، دور از سبزه
    مسجدي دور از آب
    سر بالين فقيهي نوميد ، كوزه اي ديدم لبريز سئوال
    *****
    قاطري ديدم بارش (( انشاء ))
    اشتري ديدم بارش سبد خالي (( پند و امثال )) .
    عارفي ديدم بارش (( تنناها ياهو ))
    *****
    من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد .
    من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
    من قطاري ديدم .كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت . )
    من قطاري ديدم ، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد .
    و هواپيمايي ، كه در آن اوج هزاران پايي
    خاك از شيشه آن پيدا بود :
    كاكل پوپك ،
    خالهاي پر پروانه ،
    عكس غوكي در حوض
    و عبور مگس از كوچه تنهايي .
    خواهش روشن يك گنجشك ،وقتي از روي چناري به
    زمين مي آيد .
    و بلوغ خورشيد .
    و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح .
    *****
    پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت .
    پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت .
    پله هايي كه به بام اشراق
    پله هايي به سكوي تجلي مي رفت
    *****
    مادرم آن پائين
    استكانها را در خاطره شط مي شست
    *****
    شهر پيدا بود
    رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ
    سقف بي كفتر صدها اتوبوس
    گل فروشي گلهايش را مي كرد حراج
    در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي بست
    كودكي هسته زرد الويي روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد
    و بزي از (( خزر )) نقشه جغرافي آب مي خورد
    *****
    بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب
    چرخ يك گاريچي در حسرت واماندن اسب
    اسب در حسرت خوابيدن گاريچي
    مرد گاريچي در حسرت مرگ
    *****
    جشن پيدا بود ، موج پيدا بود
    برف پيدا بود دوستي پيدابود
    كلمه پيدا بود
    آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب
    سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون
    سمت مرطوب حياط
    شرق اندوه نهاد بشري
    فصل ول گردي در كوچه زن
    بوي تنهايي در كوچه فصل .
    دست تابستان يك بادبزن پيدا بود .
    *****
    سفر دانه به گل .
    سفر پيچك اين خانه به آن خانه .
    سفر ماه به حوض .
    فوران گل حسرت از خاك .
    ريزش تاك جوان از ديوار .
    بارش شبنم روي پل خواب .
    پرش شادي از خندق مرگ .
    گذر حادثــه از پشت كلام .
    *****
    جنگ يك روزنه با خواهش نور .
    جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد .
    جنگ تنهايي با يك آواز .
    جنگ زيباي گلابي ها با خالي يك زنبيل .
    جنگ خونين انار و دندان .
    جنگ (( نازي )) ها با ساقه ناز .
    جنگ طوطي و فصاحت با هم .
    جنگ پيشاني با سردي مهر .
    *****
    حمله كاشي مسجد به سجود .
    حمله باد به معراج حباب صابون .
    حمله لشگر پروانه به بنامه (( دفع آفات )) .
    حمله دسته سنجاقك ، به صف كارگر (( لوله كشي )) .
    حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي .
    حمله واژه به فك شاعر .
    *****
    فتح يك قرن به دست يك شعر .
    فتح يك باغ به دست يك سار .
    فتح يك كوچه به دست دو سلام .
    فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبي .
    فتح يك عيد به دست دو عروسگ ، يك توپ
    *****
    قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر
    قتل يك قصه سر كوچه خواب
    قتل يك غصه به دستور سرود
    قتل مهتاب به فرمان نئون
    قتل يك بيد به دست (( دولت ))
    قتل يك شاعر افسرده به دست گل سرخ
    همه روي زمين پيدا بود
    نظم در كوچه يونان مي رفت
    جغد در (( باغ معلق )) مي خواند
    باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به
    خاور مي راند
    روي درياچه آرام (( نگين )) قايقي گل مي برد
    در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود
    *****
    مردمان را ديدم
    شهرها را ديدم
    دشت ها را ، كوهها را ديدم
    آب را ديدم ، خاك را ديدم
    نورو ظلمت را ديدم
    و گياهان را در نور ، و گياهان را د رظلمت ديدم
    جانورها را در نور ، جانور ها را در ظلمت ديدم
    و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم
    *****
    اهل كاشانم اما
    شهر من كاشان نيست .
    شهر من گم شده است .
    من با تاب ، من با تب
    خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام .
    *****
    من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم .
    من صداي نفس باغچه را مي شنوم
    و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد .
    و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت ،
    عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
    چكچك چلچله از سقف بهار.
    و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي .
    و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
    متراكم شدن ذوق پريدن در بال
    و ترك خوردن خودداري روح .
    من صداي قدم خواهش را مي شنوم
    و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ .
    ضربان سحر چاه كبوترها ،
    تپش قلب شب آدينه ،
    جريان گل ميخك در فكر
    شيهه پاك حقيقت از دور .
    من صداي كفش ايمان را در كوچه شوق
    و صداي باران را ، روي پلك تر عشق
    روي موسيقي غمناك بلوغ
    روي آواز انار ستان ها
    و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب
    پاره پاره شدن كاغذ زيبايي
    پرو خالي شدن كاسه غربت از باد
    *****
    من به آغاز زمين نزديكم
    نبض گل ها را مي گيرم
    آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
    *****
    روح من در جهت تازه اشياء جاري است .
    روح من كم سال است .
    روح من گاهي از شوق ، سرفه اش ميگيرد .
    روح من بيكار است :
    قطره هاي باران را ، درز آجرها را ، مي شمارد .
    روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد
    *****
    من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن .
    من نديدم بيدي ، سايه اش را بفروشد به زمين .
    رايگان مي بخشد ، نارون شاخه خود را به كلاغ .
    هر كجا برگي هست ، شوق من مي شكفد .
    بوته خشخاشي ، شست و شو داده مرا در سيلان بودن .
    *****
    مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم .
    مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن .
    مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم .
    مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم .
    مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابري
    تابخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند ، تا بخواهي تكثير
    *****
    من به سيبي خشنودم
    و به بوئيدن يك بوته بابونه .
    من به يك آينه ، يك بستگي پاك قناعت دارم .
    من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد .
    و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند .
    من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم ،
    رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را .
    خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد .
    سار كي مي آيد ، كبك كي مي خواند ، باز كي مي ميرد .
    ماه در خواب بيابان چيست ،
    مرگ در ساقه خواهش
    و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.
    *****
    زندگي رسم خوشايندي است .
    زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ ،
    پرشي دارد اندازه عشق .
    زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
    زندگي جذبه دستي است كه مي چيند .
    زندگي نوبر انجير سياه ، در دهان گس تابستان است .
    زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره .
    زندگي تجربه شب پره در تاريكي است .
    زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
    زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
    زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست .
    خبر رفتن موشك به فضا ،
    لمس تنهايي (( ماه )) ،
    فكر بوييدن گل در كره اي ديگر .
    *****
    زندگي شستن يك بشقاب است .
    زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است .
    زندگي (( مجذور )) آينه است .
    زندگي گل به (( توان )) ابديت ،
    زندگي (( ضرب )) زمين د رضربان دل ها،
    زندگي (( هندسه )) ساده و يكسان نفس هاست .
    *****
    هر كجا هستم ، باشم ،
    آسمان مال من است .
    پنجره ، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است .
    چه اهميت دارد
    گاه اگر مي رويند
    قارچ هاي غربت ؟
    *****
    من نمي دانم
    كه چرا مي گويند : اسب حيوان نجيبي است ،
    كبوتر زيباست .
    و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست
    گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
    چشم ها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديد
    واژه را بايد شست .
    واژه بايد خود باد ، واژه بايد خود باران باشد
    چتر را بايد بست ،
    زير باران بايد رفت .
    فكر را ، خاطره را ، زير باران بايد برد .
    با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت .
    دوست را ، زير باران بايد جست .
    زير باران بايد با زن خوابيد .
    زير باران بايد بازي كرد .
    زير باران بايد چيز نوشت ، حرف زد . نيلوفر كاشت ، زندگي تر شدن پي درپي،
    زندگي آب تني كردن در حوضچه (( اكنون )) است .
    *****
    رخت ها را بكنيم :
    آب در يك قدمي است
    روشني را بچشيم .
    شب يك دهكده را وزن كنيم . خواب يك آهو را .
    گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم .
    روي قانون چمن پا نگذاريم
    در موستان گره ذايقه را باز كنيم .
    و دهان را بگشائيم اگر ماه در آمد .
    و نگوئيم كه شب چيز بدي است .
    و نگوئيم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ .
    و بيارايم سبد
    ببريم اينهمه سرخ ، اين همه سبز .
    *****
    صبح ها نان و پنيرك بخوريم
    و بكاريم نهالي سر هرپيچ كلام .
    و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت .
    و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
    و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
    و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند .
    و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد .
    و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون .
    و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت .
    و اگر خنج نبود، لطمه مي خورد به قانون درخت .
    و اگر مرك نبود ، دست ما در پي چيزي مي گشت .
    و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد .
    و بدانيم كه پيش از مرجان ، خلائي بود در انديشه درياها
    و نپرسيم كجاييم ،
    بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را .
    و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست .
    و نپرسيم كه پدرها ي پدرها چه نسيمي . چه شبي داشته اند .
    پشت سرنيست فضايي زنده .
    پشت سر مرغ نمي خواند .
    پشت سر باد نمي آيد .
    پشت سرپنجره سبز صنوبر بسته است .
    پشت سرروي همه فرفره ها خاك نشسته است .
    پشت سرخستگي تاريخ است .
    پشت سرخاطره موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد .
    *****
    لب دريا برويم ،
    تور در آب بيندازيم
    و بگيريم طراوت از آب .
    ريگي از روي زمين برداريم
    وزن بودن را احساس كنيم
    *****
    بد نگوئيم به مهتاب اگر تب داريم
    ( ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين ،
    مي رسد دست به سقف ملكوت .
    ديده ام ، سهره بهتر مي خواند .
    گاه زخمي كه به پا داشته ام
    زير و بم هاي زمين را به من آموخته است .
    گاه در بستر بيماري من ، حجم گل چند برابرشده است .
    و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس . )
    و نترسيم از مرگ
    مرگ پايان كبوتر نيست .
    مرگ وارونه يك زنجره نيست .
    مرگ در ذهن اقاقي جاري است .
    مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد .
    مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد .
    مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان .
    مرگ در حنجره سرخ ـ گلو مي خواند .
    مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است .
    مرگ گاهي ريحان مي چيند .
    مرگ گاهي ودكا مي نوشد .
    گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد .
    و همه مي دانيم
    ريه هاي لذت ، پر از اكسيژن مرگ است . )
    در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپرهاي صدا مي شنويم .
    *****
    پرده را برداريم :
    بگذاريم كه احساس هوايي بخورد .
    بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند .
    بگذاريم غريزه پي بازي برود .
    كفش ها را بكند . و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .
    بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند .
    چيز بنويسد و
    به خيابان برود .
    ساده باشيم .
    ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت .
    *****
    كار ما نيست شناسايي (( راز )) گل سرخ .
    كار ما شايد اين است
    كه در (( افسون )) گل سرخ شناور باشيم .
    پشت دانايي اردو بزنيم .
    دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم .
    صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم .
    هيجان را پرواز دهيم .
    روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم .
    آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي (( هستي )) .
    ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم .
    بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم .
    نام را باز ستانيم از ابر ،
    ازچنار ، از پشه ، از تابستان .
    روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم .
    در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم .
    *****
    كار ما شايد اين است
    كه ميان گل نيلوفر و قرن
    پي آواز حقيقت بدويم

  2. #2
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز

    هر طرف می سوزد این آتش

    پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود

    من به هر سو می دوم گریان

    در لهیب آتش پر دود

    وز میان خنده هایم تلخ

    و خروش گریه ام ناشاد

    از دورن خسته ی سوزان

    می کنم فریاد ،

    ای فریاد !

    ای فریاد ...

    خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم

    همچنان می سوزد این آتش

    نقشهایی را که من بستم به خون دل

    بر سر و چشم در و دیوار

    در شب رسوای بی ساحل

    وای بر من ، سوزد و سوزد

    غنچه هایی را که پروردم به دشواری

    در دهان گود گلدانها

    روزهای سخت بیماری

    از فراز بام هاشان ، شاد

    دشمنانم موذیانه خنده های فتح شان بر لب

    بر من آتش به جان ناظر

    در پناه این مشبک شب

    من به هر سو می دوم ،گریان ازین بیداد

    می کنم فریاد ،

    ای فریاد !

    ای فریاد ...

    وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش

    آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان

    و آنچه دارد منظر و ایوان

    من به دستان پر از تاول

    این طرف را می کنم خاموش

    وز لهیب آن روم از هوش

    ز آن دگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود

    تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود

    خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر

    صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر

    وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب

    مهربان همسایگانم از پی امداد ؟

    سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد

    می کنم فریاد ،

    ای فریاد !

    ای فریاد ...

    مهدی اخوان ثالث

  3. #3
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    دم غروب، ميان حضور خسته اشيا
    نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد
    و روي ميز، هياهوي چند ميوه نوبر
    به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود.
    وبوي باغچه را، باد، روي فرش فراغت
    نثار حاشيه صاف زندگي ميكرد.
    و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را
    گرفته بود به دست
    و باد ميزد خودرا.
    مسافر از اتوبوس
    پياده شد:
    (( چه آسمان تميزي!))
    و امتداد خيابان غربت اورابرد
    ***
    غروب بود.
    صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
    مسافر آمده بود.
    و روي صندلي راحتي، كنار چمن
    نشسته بود:
    (( دلم گرفته،
    دلم عجيب گرفته است.
    تمام راه به يك چيز فكر ميكردم
    و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.
    خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
    چه دره هاي عجيبي!
    و اسب، يادت هست،
    سپيد بود
    و مثل واژه پاكي، سكوت سبز چمن زار را چرا مي كرد.
    و بعد، غريب رنگين قريه هاي سر راه.
    و بعد، تونل ها.
    دلم گرفته،
    دلم عجيب گرفته است.
    وهيچ چيز،
    نه اين دقايق خوشبو،‌كه روي شاخه نارنج مي شود
    خاموش،
    نه اين صداقت حرفي، كه در سكوت ميان دو برگ اين
    گل شب بوست،
    نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
    نمي رهاند.
    و فكر مي كنم
    كه اين ترنم موزون حزن تا ابد
    شنيده خواهد شد. ))
    ***
    نگه مرد مسافر به روي ميز افتاد:
    (( چه سيب هاي قشنگي!
    حيات نشئه تنهايي است. ))
    و ميزبان پرسيد:
    قشنگ يعني چه؟
    - قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
    و عشق، تنها عشق
    را به گرمي يك سيب مي كند مانوس.
    و عشق، تنها عشق
    مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد،
    مرا رساند به امكان يك پرنده شدن
    - و نوشداروي اندوه؟
    - صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش.
    ***
    و حال، شب شده بود.
    چراغ روشن بود.
    و چاي مي خوردند.
    ***
    - چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
    - چقدر هم تنها!
    - خيال مي كنم
    دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
    - دچار يعني
    عاشق
    - و فكر كن كه چه تنهاست
    اگر كه ماهي كوچك، دچارآبي درياي بيكران باشد.
    - چه فكر نازك غمناكي!
    - و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
    و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست
    - خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
    و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.
    - نه، وصل ممكن نيست،
    هميشه فاصله اي هست.
    اگر چه منحني آب بالش خوبي است
    براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
    هميشه فاصله اي هست.
    دچار بايد بود
    و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
    حرام خواهد شد.
    و عشق
    سفر به روشني اهتزار خلوت اشياست.
    و عشق
    صداي فاصله هاست.
    صداي فاصله هايي كه
    - غرق ابهامند.
    - نه،
    صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
    و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر.
    هميشه عاشق در دست ترد ثانيه هاست.
    و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز.
    و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند.
    و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
    به آب مي بخشند.
    و خوب مي دانند.
    كه هيچ ماهي هرگز
    هزار و يك گره رودخانه را نگشود.
    و نيمه شبها. با زورق قديمي اشراق
    در آب هاي هدايت رونه مي گردند
    و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند.
    - هواي حرف تو آدم را
    عبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات
    و در عروق چنين لحن
    چه خون تاره محزوني!
    حياط روشن بود
    و باد مي آمد
    و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد.
    ***
    (( اتاق خلوت پاكي است.
    براي فكر، چه ابعاد ساده اي دارد!
    دلم عجيب گرفته است.
    خيال خواب ندارم.
    كنار پنجره رفت
    و روي صندلي نرم پارچه اي
    نشست: (( هنوز در سفرم.
    خيال مي كنم
    در آب هاي جهان قايقي است
    و من - مسافر قايق - هزاران سال است
    سرود زنده دريانوردي هاي كهن را
    به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
    و پيش مي رانم
    مرا پيش مي رانم
    مرا سفر به كجا بردي؟
    كجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
    و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت
    گشوده خواهد شد؟
    كجاست جاي رسيدن، و پهن كردن يك فرش
    و بي خيال نشستن
    و گوش دادن به
    صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور؟
    ***
    و در كدام بهار
    درنگ خواهي كرد
    و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
    ***
    شراب بايد خورد
    و در جواني يك سايه راه بايد رفت،
    همين.
    ***
    كجاست سمت حيات؟
    حيات، غفلت رنگين يك دقيقه « حوا » ست.
    نگاه مي كردي:
    ميان گاو و چمن ذهن باد در جريان بود.
    ***
    به يادگاري شاتوت روي پوست فصل
    نگاه مي كردي،
    حضور سبز قبايي ميان شبدرها
    خراش صورت احساس را مرمت كرد.
    ***
    ببين، هميشه خراشي است روي صورت احساس.
    هميشه چيزي، انگار هوشياري خواب،
    اثر گذاشته بود:
    (( به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي. ))
    ***
    شراب را بدهيد.
    شتاب بايد كرد:
    من از سياحت در يك حماسه مي آيم
    و مثل آب
    تمام قصه سهراب و نوشدارو را
    روانم.
    ***
    سفر مرا به در باغ چند سالگي ام برد
    وايستادم تا
    دلم قرار بگيرد،
    صداي پرپري آمد
    و در كه باز شد
    من از هجوم حقيقت به خاك افتادم.
    ***
    و بار ديگر، در زير آسمان « مزامير »،
    در آن سفر كه لب رودخانه « بابل »
    به هوش امدم،
    نواي بربط خاموش بود
    و خوب گوش كه دادم، صداي گريه مي آمد
    و چند بربط بي تاب
    به شاخه هاي تربيد تاب مي خوردند.
    ***
    و در مسير سفر راهبان پاك مسيحي
    به سمت پرده خاموش « ارمياي نبي »
    اشاره مي كردند.
    و من بلند بلند
    « كتاب جامعه » مي خواندم.
    و چند زارع لبناني
    كه زير سدر كهن سالي
    نشسته بودند
    مركبان درختان خويش را در ذهن
    شماره مي كردند.
    ***
    كنار راه سفر كودكان كور عراقي
    به خط « لوح حمورابي »
    نگاه مي كردند.
    و در مسير سفر روزنامه هاي جهان را
    مرور مي كردم.
    ***
    سفر پر از سيلان بود
    و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
    گرفته بود و سياه
    و بوي روغن مي داد.
    و روي خاك سفر شيشه هاي خالي مشروب.
    شيارهاي غريزه، و سايه هاي مجال
    كنار هم بودند.
    ميان راه سفر، از ساري مسلولين
    صداي سرفه مي آمد.
    زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
    شيار روشن « جت » ها را
    نگاه مي كردند
    و كودكان پي پرپر چه ها روان بودند.
    سپورهاي خيابان سرود مي خواندند
    و شاعران بزرگ
    به برگهاي مهاجر نماز مي بردند.
    و راه دور سفر، از ميان آدم و آهن
    به سمت جوهر پنهان زندگي مي رفت،
    به غربت تر يك جوي آب مي پيوست؟،
    به برق ساكت يك فلس،
    به آشنايي يك لحن،
    به بيكراني يك رنگ.
    ***
    سفر مرا به زمين هاي استوايي برد.
    و زير سايه آن « بانيان » سبز تنومند
    عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد:
    وسيع باش، و تنها، و سر به زير، و سخت.
    ***
    من از مصاحبت آفتاب مي آيم،
    كجاست سايه؟
    ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است
    و بوي چيدن از دست باد ميآيد
    و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
    به حال بيهوشي است.
    در اين كشاكش رنگين، كسي چه مي داند
    كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است.
    هنوز جنگل، ابعاد بي شمار خودش را
    نمي شناسد.
    هنوز برگ
    سوار حرف اول باد است.
    هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
    و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است
    و در مدار درخت
    طنين بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدمي زاد است.
    ***
    صداي همهمه مي آيد.
    و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم.
    و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
    به من مي آموزند،
    فقط به من.
    و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم
    و گوشواره عرفان نشان تبت را
    براي گوش بي آذين دختران بنارس
    كنار جاده « سرنات » شرح داده ام.
    به دوش من بگذار اي سرود صبح « ودا » ها
    تمام وزن طراوت را
    كه من
    دچار گرمي گفتارم.
    و اي تمام درختان زيت خاك فلسطين
    و فور سايه خود را به من خطاب كنيد.
    به اين مسافر تنها، كه از سياحت اطراف « طور» مي آيد
    و از حرارت « تكليم » در تب و تاب است.
    ***
    ولي مكالمه، يك روز، محو خواهد شد
    ز شاهراه هوا را
    شكوه شاه پرك هاي انتشار حواس
    سپيده خواهد كرد.
    براي اين غم موزون چه شعرها كه سرودند!
    ***
    ولي هنوز كسي ايستاده زير درخت.
    ولي هنوز سواري است پشت باره شهر
    كه وزن خواب خوش فتح قادسيه
    به دوش پلك تر اوست.
    هنوز شيهه اسبان بي شكيب مغول ها
    بلند مي شود از خلوت مزارع يونجه.
    هنوز تاجر يزدي، كنار « جاده ادويه »
    به بوي امتعه هند مي رود از هوش.
    و در كرانه « هامون »، هنوز مي شنوي:
    - بدي تمام زمين را فرا گرفت.
    - هزار سال گذشت،
    - صدي آب تني كردني به گوش نيامد
    و عكس پيكر دوشيزه اي در آب نيفتاد.
    ***
    و نيمه راه سفر، روي ساحل « جمنا »
    نشسته بودم
    و عكس « تاج محل » را در آب
    نگاه مي كردم:
    دوام مرمري لحظه هاي اكسيري
    و پيشرفتگي حجم زندگي در مرگ.
    ببين، دو بال بزرگ
    به سمت حاشيه روح آب، در سفرند.
    جرقه هاي عجيبي است در مجاورت دست.
    بيا، و ظلمت ادراك را چاغان كن
    كه يك اشاره بس است:
    حيات ضربه آرامي است
    به تخته سنگ « مگار »
    ***
    و در مسير سفر مرغ هاي « باغ نشاط »
    غبار تجربه را از نگاه من شستند،
    به من سلامت يك سرو را نشان دادند.
    و من عبادت احساس را،
    به پاس روشني حال،
    كنار « تال » نشستم، و گرم زمزمه كردم.
    عبور بايد كرد
    و هم نورد افق هاي دور بايد شد
    و گاه در رگ يك حرف خيمه بايد زد.
    عبور بايد كرد
    و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد.
    ***
    من از كنار تغزل عبور مي كردم
    و موسم بركت بود
    و زير پاي من ارقام شن لگد مي شد.
    زني شنيد،
    كنار پنجره آمد، نگاه كرد به فصل
    در ابتداي خودش بود
    و دست بدوي او شبنم دقايق را
    به نرمي از تن احساس مرگ بر مي چيد.
    من ايستادم .
    و آفتاب تعزل بلند بود
    و من مواظب تبخير خوابها بودم
    و ضربه هاي گياهي عجيب را به تن ذهن
    شماره مي كردم:
    خيال مي كرديم
    بدون حاشيه هستيم.
    خيال مي كرديم
    ميان متن اساطيري تشنج ريباس
    شناوريم
    و چند ثانيه غفلت، حضور هستي ماست.
    ***
    در ابتداي خطير گياه ها بوديم
    كه چشم زن به من افتاد:
    صداي پاي تو آمد، خيال كردم باد
    عبور مي كند از روي پرده هاي قديمي.
    صداي پاي ترا در حوالي اشيا
    شنيده بودم.
    - كجاست جشن خطوط؟
    - نگاه كن به تموج، به انتشار تن من،
    - من از كدام طرف مي رسم به سطح بزرگ؟
    - و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان
    پر از سطوح عطش كن.
    - كجا حيات به اندازه شكستن يك ظرف
    دقيق خواهد شد
    و راز رشد پنيرك را
    حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد؟
    و در تراكم زيباي دست ها، يك روز،
    صداي چيدن يك خوشه را به گوش شنيديم.
    - و در كدام زمين بود
    كه روي هيچ نشستيم
    و در حرارت يك سيب دست و رو شستيم؟
    - جرقه هاي محال از وجود برمي خاست.
    - كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
    و ناپديدتر از راه يك پرونده به مرگ؟
    - و در مكالمه جسم ها مسير سپيدار
    چقدر روشن بود!
    - كدام راه مرا مي برد به باغ فواصل؟
    ***
    عبور بايد كرد.
    صداي باد مي آيد،عبور بايد كرد.
    و من مسافرم، اي بادهاي همواره!
    مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد.
    مرا به كودكي شور آب ها برسانيد.
    و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور
    پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
    دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
    در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
    و اتفاق وجود مرا كنار درخت
    بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
    و در تنفس تنهايي
    دريچه هاي شعور مرا بهم بزنيد.
    روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
    مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.
    حضور « هيچ » ملايم را
    به من نشان بدهيد

    سهراب

  4. #4
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    عاشقانه


    اي شب از روياي تو رنگين شده
    سينه از عطر توام سنگين شده
    اي به روي چشم من گسترده خويش
    شاديم بخشيده از اندوه بيش
    همچو باراني که شويد جسم خاک
    هستيم زآلودگي ها کرده پاک

    اي تپش هاي تن سوزان من
    آتشي در سايهء مژگان من
    اي ز گندمزارها سرشارتر
    اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
    اي در بگشوده بر خورشيدها
    در هجوم ظلمت ترديدها
    با توام ديگر ز دردي بيم نيست
    هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست

    اي دل تنگ من و اين بار نور؟
    هايهوي زندگي در قعر گور؟

    اي دو چشمانت چمنزاران من
    داغ چشمت خورده بر چشمان من
    پيش از اينت گر که در خود داشتم
    هرکسي را تو نمي انگاشتم

    درد تاريکيست درد خواستن
    رفتن و بيهوده خود را کاستن
    سر نهادن بر سيه دل سينه ها
    سينه آلودن به چرک کينه ها
    در نوازش، نيش ماران يافتن
    زهر در لبخند ياران يافتن
    زر نهادن در کف طرارها


    آه، اي با جان من آميخته
    اي مرا از گور من انگيخته
    چون ستاره، با دو بال زرنشان
    آمده از دور دست آسمان
    جوي خشک سينه ام را آب تو
    بستر رگهايم را سيلاب تو
    در جهاني اينچنين سرد و سياه
    با قدمهايت قدمهايم براه

    اي به زير پوستم پنهان شده
    همچو خون در پوستم جوشان شده
    گيسويم را از نوازش سوخته
    گونه هام از هرم خواهش سوخته
    آه، اي بيگانه با پيرهنم
    آشناي سبزه واران تنم
    آه، اي روشن طلوع بي غروب
    آفتاب سرزمين هاي جنوب
    آه، آه اي از سحر شاداب تر
    از بهاران تازه تر سيراب تر
    عشق ديگر نيست اين، اين خيرگيست
    چلچراغي در سکوت و تيرگيست
    عشق چون در سينه ام بيدار شد
    از طلب پا تا سرم ايثار شد

    اين دگر من نيستم، من نيستم
    حيف از آن عمري که با من زيستم
    اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
    خيره چشمانم به راه بوسه ات
    اي تشنج هاي لذت در تنم
    اي خطوط پيکرت پيرهنم
    آه مي خواهم که بشکافم ز هم
    شاديم يک دم بيالايد به غم
    آه، مي خواهم که برخيزم ز جاي
    همچو ابري اشک ريزم هاي هاي

    اين دل تنگ من و اين دود عود ؟
    در شبستان، زخمه هاي چنگ و رود ؟
    اين فضاي خالي و پروازها؟
    اين شب خاموش و اين آوازها؟

    اي نگاهت لاي لائي سِحر بار
    گاهوار کودکان بيقرار
    اي نفسهايت نسيم نيمخواب
    شسته از من لرزه هاي اضطراب
    خفته در لبخند فرداهاي من
    رفته تا اعماق دنيا هاي من

    اي مرا با شور شعر آميخته
    اينهمه آتش به شعرم ريخته
    چون تب عشقم چنين افروختي
    لاجرم شعرم به آتش سوختي

    فروغ فرخزاد

  5. #5
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    بی شکوه و غریب و رهگذرند
    یادهای دگر ، چو برق و چو باد
    یاد تو پرشکوه و جاوید است
    و آشنای قدیم دل ، اما
    ای دریغ ! ای دریغ ! ای فریاد
    با دل من چه می تواند کرد
    یادت ؟ ای باد من ز دل برده
    من گرفتم لطیف ،‌ چون شبنم
    هم درخشان و پک ، چون باران
    چه کنند این دو ، ای بهشت جوان
    با یکی برگ پیر و پژمرده ؟

    مهدی اخوان ثالث


  6. #6
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    بر نگه سرد من به گرمي خورشيد
    مي نگرد هر زمان دو چشم سياهت
    تشنه ي اين چشمه ام، چه سود، خدا را
    شبنم جان مرا نه تاب نگاهت

    جز گل خشكيده اي و برق نگاهي
    از تو در اين گوشه يادگار ندارم
    زان شب غمگين كه از كنار تو رفتم
    يك نفس از دست غم قرار ندارم

    اي گل زيبا، بهاي هستي من بود
    گر گل خشكيده اي ز كوي تو بردم
    گوشه ي تنها، چه اشك ها كه فشاندم
    وان گل خشكيده را به سينه فشردم

    آن گل خشكيده، شرح حال دلم بود
    از دل پر درد خويش با تو چه گويم؟
    جز به تو، از سوز عشق با كه بنالم
    جز ز تو، درمان درد، از كه بجويم؟

    من، دگر آن نيستم، به خويش مخوانم
    من گل خشكيده ام، به هيچ نيرزم
    عشق فريبم دهد كه مهر ببندم
    مرگ نهيبم زند كه عشق نورزم

    پاي اميد دلم اگر چه شكسته است
    دست تمناي جان هميشه دراز است
    تا نفسي مي كشم ز سينه ي پر درد
    چشم خدا بين من به روي تو باز است
    فريدون مشيري

  7. #7
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    در یافت



    آن تيره مردمکها، آه
    آن صوفيان سادهء خلوت نشين من
    در جذبهء سماع دو چشمانش
    از هوش رفته بودند

    ديدم که بر سراسر من موج مي زند
    چون هرم سرخگونهء آتش
    چون انعکاس آب
    چون ابري از تشنج بارانها
    چون آسماني از نفس فصلهاي گرم
    تا بي نهايت
    تا آنسوي حيات
    گسترده بود او

    ديدم در وزيدن دستانش
    جسميت وجودم
    تحليل مي رود
    ديدم که قلب او
    با آن طنين ساحر سرگردان
    پيچيده در تمامي قلب من

    ساعت پريد
    پرده بهمراه باد رفت
    او را فشرده بودم
    در هالهء حريق
    مي خواستم بگويم
    اما شگفت را
    انبوه سايه گستر مژگانش
    چون ريشه هاي پردهء ابريشم
    جاري شدند از بن تاريکي
    در امتداد آن کشالهء طولاني طلب
    وآن تشنج، آن تشنج مرگ آلود
    تا انتهاي گمشدهء من

    ديدم که مي رهم
    ديدم که مي رهم

    ديدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک مي خورد
    ديدم که حجم آتشينم
    آهسته آب شد
    و ريخت، ريخت، ريخت
    در ماه، ماه به گودي نشسته، ماه منقلب تار

    در يکديگر گريسته بوديم
    در يکديگر تمام لحظهء بي اعتبار وحدت را
    ديوانه وار زيسته بوديم

    فروغ فرخزاد

  8. #8
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    چشم صنوبران سحر خيز
    بر شعله بلند افق خيره مانده بود .
    دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .
    سر مي كشيد كوه،
    آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟
    پر مي كشيد باد،
    آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،
    با كوله بار شادي،
    از دره مي گذشت ،
    در دشت مي دويد !
    ***
    هنگامه اي شگفت ،
    يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !
    نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد
    دنيا،
    در انتظارمعجزه ... :
    خورشيد مي دميد
    فريدون مشيري

  9. #9
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    بر او ببخشایید


    بر او ببخشائيد
    بر او که گاهگاه
    پيوند دردناک وجودش را
    با آب هاي راکد
    و حفره هاي خالي از ياد مي برد
    و ابلهانه مي پندارد
    که حق زيستن دارد
    بر او ببخشائيد
    بر خشم بي تفاوت يک تصوير
    که آرزوي دور دست تحرک
    در ديدگان کاغذيش آب مي شود

    بر او ببخشائيد
    بر او که در سراسر تابوتش
    جريان سرخ ماه گذر دارد
    و عطرهاي منقلب شب
    خواب هزار سالهء اندامش را
    آشفته مي کند

    بر او ببخشائيد
    بر او که از درون متلاشيست
    اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور مي سوزد
    و گيسوان بيهده اش
    نوميدوار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزد

    اي ساکنان سرزمين سادهء خوشبختي
    اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران
    بر او ببخشائيد
    بر او ببخشائيد
    زيرا که محسور است
    زيرا که ريشه هاي هستي بارآور شما
    در خاک هاي غربت او نقب مي زنند
    و قلب زودباور او را
    با ضربه هاي موذي حسرت
    در کنج سينه اش متورم مي سازند.

    فروغ فرخزاد

  10. #10
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد
    با شب خلوت به خانه می روم
    گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سیاه خیابان می دوند
    خلوت شب آنها را دنبال می کند
    و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید
    من او را به جای همه بر می گزینم
    و او می داند که من راست می گویم
    او همه را به جای من بر می گزیند
    و من می دانم که همه دروغ می گویند
    چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل
    بر گزیننده ی دروغها
    صدای گامهای سکوت را می شنوم
    خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند
    سکوت گریه کرد دیشب
    سکوت به خانه ام آمد
    سکوت سرزنشم داد
    و سکوت ساکت ماند سرانجام
    چشمانم را اشک پر کرده است



    مهدی اخوان ثالث


صفحه 1 از 72 1231151 ... آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •