تأملي‌ در ريشه‌هاي‌ سقوط‌ ساسانيان


14-25- سقوط‌ امپراطوري‌ چهارصد ساله‌ي‌ ساسانيان‌ به‌ نيروي‌ يك‌ تئوكراسي‌ نوخاسته‌ كه‌ چهل‌ سال‌ بيش‌ از تأسيس‌ آن‌ نگذشته‌ بود، در دنياي‌ عصر چنان‌ خلاف‌ انتظار به‌ نظر مي‌رسيد كه‌ قبولش‌ براي‌ اذهان‌ مستلزم‌ قبول‌ يك‌ معجزه‌ي‌ واقعي‌ بود. اما موجب‌ اين‌ سقوط‌ تا حدي‌ نيز هماهنگي‌ و همسازي‌ مجموع‌ اسبابي‌ بود كه‌ لااقل‌ از يك‌ قرن‌ قبل‌ از وقوع‌، امپراطوري‌ را تدريجاً به‌ سوي‌ اين‌ سرنوشت‌ مي‌برد و انقراض‌ اجتناب‌ناپذير آن‌ را الزام‌ مي‌كرد. در اين‌ يك‌ قرن‌، كه‌ مدت‌ بين‌ جلوس‌ خسرو اول‌ و جلوس‌ يزدگرد سوم‌ را شامل‌ مي‌شد، تقريباً به‌ طور مستمر و فقط‌ با وقفه‌هاي‌ كوتاه‌، ايران‌ با بيزانس‌ جنگيده‌ بود و در طي‌ اين‌ جنگها كه‌ حاصل‌ آن‌ همواره‌ بازگشت‌ به‌ وضع‌ سابق‌ بود، لاجرم‌ چيزي‌ از نيروي‌ مادي‌، نيروي‌ انساني‌، و نيروي‌ اميد خود را از دست‌ داده‌ بود. نهضت‌ مزدك‌ و سركوبي‌ شديد آن‌، جامعه‌ي‌ ايراني‌ را هم‌ نسبت‌ به‌ موبدان‌ و هم‌ نسبت‌ به‌ طبقات‌ نجبا كينه‌توز و بدگمان‌ و ناخرسند كرده‌ بود. توليد كشاورزي‌ به‌ خاطر استمرار جنگها و داد و ستد بازرگاني‌ به‌ علت‌ ناامني‌ راهها هر روز نقصان‌ يافته‌ بود. توسعه‌ي‌ شهرها كه‌ نقل‌ و انتقال‌ دائم‌ سپاه‌ آن‌ را الزام‌ مي‌كرد معيشت‌ دهقانان‌ و نجباي‌ زمين‌دار را تدريجاً دشوار كرده‌ بود، و الزام‌ روستاييان‌ و پيشه‌وران‌ به‌ خدمات‌ نظامي‌ كشاورزي‌ و صنعت‌ را از توسعه‌ به‌ توليد بازداشته‌ بود. اختلاف‌ مراتب‌ در طبقات‌، استعدادهاي‌ آفريننده‌ را از فعاليت‌ و گسترش‌ مانع‌ آمده‌ بود و سنگيني‌ بار جزيه‌ و خراج‌، كه‌ طبقات‌ ممتاز از پرداخت‌ آن‌ معاف‌ بودند، طبقات‌ عامه‌ را از پا درآورده‌ بود. قدرت‌ سلطنت‌، به‌ جهت‌ مداخلات‌ مستمر سرداران‌ و ارتشتاران‌ در امور غيرنظامي‌، تنزل‌ پيدا كرده‌ بود، و فساد پنهان‌ مقامات‌ آتشگاه‌ به‌ سبب‌ استمرار فريبكاريهايي‌ كه‌ لازمه‌ي‌ دخالت‌ آنها در امور مربوط‌ به‌ حكومت‌ بود آشكار شده‌ بود. تفاوتي‌ كه‌ در بين‌ قول‌ و عمل‌ در نزد موبدان‌ و هيربدان‌ وجود داشت‌. اعتماد عامه‌ را نسبت‌ به‌ آنها متزلزل‌ كرده‌ بود. تبليغ‌ اقليتهاي‌ ديني‌ و آنچه‌ نزد موبدان‌ بدكيشي‌ تلقي‌ مي‌شد در اعتقاد عامه‌ نسبت‌ به‌ آيين‌ زرتشتي‌ ترديد و تأمل‌ به‌ وجود آورده‌ بود. و با چنين‌ احوال‌، كه‌ اسباب‌ سقوط‌ و از هم‌ پاشيدگي‌ امپراطوري‌ را فراهم‌ ساخته‌ بود بقا و دوام‌ دستگاه‌ قدرت‌ بيشتر از سقوط‌ و اضمحلال‌ آن‌ به‌ معجزه‌ احتياج‌ داشت‌، خاصه‌ كه‌ شور و هيجان‌ مهاجمان‌ هم‌ در نشر عقيدت‌ و تأمين‌ معيشت‌ خويش‌ عامل‌ عمده‌ي‌ پيروزي‌ آنها بود و براي‌ مقابله‌ با آن‌ همان‌ اندازه‌ شور و هيجان‌ لازم‌ بود: چيزي‌ كه‌ در مدافعان‌ «رژيم‌» در دنبال‌ سالها راحت‌طلبي‌ و مسئوليت‌گريزي‌ اشرافي‌ ديگر وجود نداشت‌. طبقات‌ عامه‌ هم‌، به‌ دفاع‌ از آنچه‌ مسئوليت‌گريزي‌ اشراقي‌ آن‌ را از دست‌ مي‌داد علاقه‌ي‌ قلبي‌ نداشت‌، با اين‌ همه‌ سقوط‌ دنياي‌ اشراف‌ ساساني‌ نيروي‌ حياتي‌ ايران‌ را از بين‌ نبرد. روح‌ ايراني‌ در زبان‌، در «سنت‌»، و در تاريخ‌ وي‌ باقي‌ ماند، مقاومت‌ كرد، و در طي‌ دو قرن‌ كشمكش‌ آنچه‌ را به‌ خود او تعلق‌ داشت‌ و ويژه‌ي‌ امپراطوري‌ محكوم‌ به‌ سقوطش‌ نبود، با سرسختي‌ حفظ‌ كرد. سرانجام‌ ققنوس‌ دوباره‌ از ميان‌ خاكسترهايي‌ كه‌ آتش‌ آن‌ خاموش‌ شده‌ بود سر برآورد. فقط‌ يك‌ خاموشي‌ طولاني‌، كه‌ ناگزير بود، بين‌ حيات‌ تازه‌اش‌ با آنچه‌ به‌ گذشته‌ي‌ او تعلق‌ داشت‌ فاصله‌ انداخت‌. آنچه‌ به‌ گذشته‌اش‌ تعلق‌ داشت‌ شور و غرور يك‌ جواني‌ طولاني‌ بود: آكنده‌ از قهرمانيهاي‌ بزرگ‌ و در عين‌ حال‌ سرشار از گمراهيهاي‌ بزرگ‌ - نه‌ آيا دوران‌ جواني‌ لغزشهاي‌ بزرگ‌ را هم‌ در پي‌ پيروزيهاي‌ بزرگ‌ به‌ دنبال‌ دارد؟ مع‌هذا ياد آن‌ روزگاران‌ شاد و پرجوش‌ و خروش‌ جواني‌ كه‌ سبكسريها و ديوانگيهايش‌ نيروي‌ انسان‌ را تباه‌ مي‌كند همواره‌ مايه‌ي‌ دلنوازي‌ است‌. كيست‌ كه‌ آن‌ روزگاران‌ از دست‌ رفته‌ي‌ جواني‌ خود را با شوق‌ و حسرت‌ ياد نكند؟ روزگاران‌ قهرمانيهاي‌ بزرگ‌، خطاهاي‌ بزرگ‌، و لذتهاي‌ بزرگ‌ را كه‌ تا چشم‌ بازكردي‌ گذشت‌: ياد باد آن‌ روزگاران‌ ياد باد!