نوشته اصلی توسط
مترسک بیصدا
اينجا مزرعه اي طلسم شده است ومن مترسك آن... شب است ... ساكت و آرام و خاموش!
باز من مانده ام و کوله باري پر از حسرت و تنهايي ها... با بی خوابی چشمانم...
نمی دانم چطوری و با کدام فانوس شکسته خودم را در این صفحه بی رنگ خالی کنم...
بغل بغل تنهايي مي چينم ... ريزه زيزه نفس مي ريزيم... و چه ساده خزان خزان مي افتم و در دل اين شب مي شکنم...
شبی که چه راحت خاموشی سیل اشک را بر دیدگانم می نگارد و صورتم را خط خطی می کند...در این دل شب که
ديگر حتی اين مهتاب شب هم ذره اي نور بر صورت شکسته ام نمي تاباند
ديگر اين دينگ دينگ هاي آخر شب را هم در گريه هايم نمي شنوم
همه ثانيه ها شکسته اند .... همه گريه ها زوزه ماتم گرفته اند....
همه آه ها در سينه ام لنگ مانده اند.... همه نفس هایم سکسکه گرفته اند.....
حتی چشمانم نيز براي بيکسي هايم عزا گرفته اند...
می بینی نازنین! چه راحت برای خود در سوگ می نشینم... چه راحت می شکنم...
می بینی چه ساده با چشمانت کشتی محبت را درساحل دلم پياده کردي و چه زيبا در سینه ام لنگرانداختي...
و من از ميان بغض ترکيده ام گفتم بگذار تکه ای از نیمه ی گم شده تو باشم ولی تو چقدر ساده چشمانت را به رویم بستی و کشتی دلم را در تاریکی دل شب؛ غرق بی کسی هایم کردی و مرا با کوله باری از غصه و تنها جا گذاشتی. حتی پشت سرتو هم نگاه نکردی ببینی بدون تو چگونه ویران می شوم...آخه مهربانم تو بگو:بعد از تو از كدام دريچه؛ آسمان را به تماشا بنشينم...از کدام ستاره نشانی دل تو را بگیرم...
کاش لاقل مي دانستم به ستاره ها چه گفتي که آنها نيز مرا در جاده هاي بي کسي رهایم کردند و رفتند ؟؟؟ ... ؟؟؟آخه چگونه بگویمت تا باورم کنی....چگونه بر دل تو بنشینم!؟....مگر به کدامین گناه محکوم شده ام!؟...
آخ! میدانم که هیچ وقت نوشته هایم را نمی خوانی!!؟...؟؟؟؟؟؟؟
وقتی حتی به چشمانت خیره می شوم ... نگاهت را از من بر می گردانی و پسم می زنی...
ولی مثل اينكه به تو تا پاي جان انس گرفته ام و اين عادت نيست و لحظه اي نيست كه با ياد تو چشمانم را خیس نکنم...
بي تو همه ي فصلها خاكستري و همه ي ستاره ها خاموشند، كيفر شكستن دل من چند جاده غربت و چند آسمان تنهايي است .... کاش ميدانستي که در بدون تو چگونه به آغوش سرد اندوه پناه می برم ...کاش میدانستی که بدون تو چگونه در یکی از این شب ها جان می سپارم و خاکستر میشم...
ای کاش مي توانستم براي اولين بار در جاده بي انتهاي قلبت قدم بزنم و با
دريائي از اميد و آرزو نامم را در شهر قلبت حک کنم....
اینک فقط چشمانم را به انتظار رويا بسته ام...رویایی که هر روز تو را در خواب می بینم...
به امید آنکه شاید روزی در زدی و قفلی سنگین بر تاریکی این قفس تنگ گشودی....
++++++++++++++++++++++
کسي هست دراين شهر هواخواه نگاهت نشسته است نگاهي غريبانه براهت مبادا که نيايي..!
آنقدر رفته اي که تمام درهاي باز مانده به ياد تو؛ روي پاشنه هاي انتظار پوسيده اند....!!
++++++
>>این نوشته را چون از ته دل نوشتم در صفحه اول هم قرار دادم...