آژيدهاك مصلحت ديد كه فرزند كاوه را آزاد كند و آنگاه به او گفت كه تو نيز چون ديگران به راستي و درستي من گواهي ده. كاوه بر مردماني كه گواهي داده بودند و همه پرسي فرمايشي آژيدهاك را ياري رسانده بودند، فرياد زد كه چرا تن به زبوني و پستي سپرده ايد و براي خوشايند اين ستمگر به راستي پشت كرده ايد ؟ داد خود را از اين ستمگران بستانيد و به پشتوانه فرهنگ سترگ نياكان خود و با ياري اهورا آنها را از كشورتان بيرون برانيد.
همي بـرخـروشيد و فـرياد خواند
جهان را سراسر سوي داد خواند
از آن چـرم كاهنگـران پشت پـاي
بپـوشنـد هنگـام زخــم دراي
همان كاوه آن بـر سر نيـزه كـرد
همان گه ز بازار برخاست گـرد
خروشان همي رفت نيزه به دست
كـه اي نـامــداران يـزدان پرست
كسي كـــو هـواي فــريدون كنـد
سـر از بنـد ضحاك بيرون كنــد
همي رفت پيش اندرون مرد گرُد
سپاهي بر او انجمن شد نه خُـرد
سراندر كشيد و همي رفت راست
عموم مردم به ستوه آمده از دست آژيدهاك تازي صفت نيز صداي اعتراض خود را بلند كردند و يك صدا در پشتيباني از كاوه فرياد برآوردند :
نخـواهيم برگــاه ضحــاك را
مــر آن اژدهـا دوش ناپـاك را
سپاهي و شهري به كردار كـوه
سراسر به جنگ اندرون هم گروه
از آن شهرروشن يكي تيره گرد
بـر آمد كه خـورشيد شد لاجورد
در ادامه فروسي روايت مي كند كه مردم به پيشوايي كاوه به ديدار فريدون مي شتابند و او نيز به پشتيباني از قيام مردم مي پردازد و خود را براي نبرد با آژيدهاك آماده مي سازد و سرانجام در نبردي دشوار گرزي گران بر سر آژيدهاك مي كوبد. همان گاه «سروش خجسته» يا نداي وجدان به او نهيب مي زند كه اگر چه او ناراستي پيشه كرد، تو راستي پيشه كن و مبادا او را بكشي. تنها مي تواني او را به كوه ببري و در بندكني. اما نبايد جان او را بستاني كه دادن و ستاندن جان در دست خداست.
فريدون چنين مي كند و او را بر بالاي كوه دماوند فرو مي بندد. فريدون فرخ با اين كردار نيك خود به جهانيان ياد آور شد كه ايرانيان با دشمنان خود نيز هنگامي كه دربندند مدارا مي كنند و در فرهنگ راستين ايران اعدام وجود ندارد و خون را نبايد با خون شُست.
__________________