امام صادق (ع) ؛ رويارويى عباسيان


چنانكه ديديم، بنى عباس در آغاز كشمكش با بنى اميه، شعار خود را طرفدارى از خاندان پيامبر (بنى هاشم) و تحقق قسط و عدل قرار دادند. در واقع، از آن‏جا كه مظلوميت خاندان پيامبر در زمان حكومت امويان دلهاى مسلمانان را جريحه دار ساخته بود، و از طرف ديگر امويان بنام خلافت اسلامى از هيچ ظلم و ستمى فروگذارى نمى‏كردند، بنى عباس با استفاده از تنفر شديد مردم از بنى اميه و به عنوان طرفدارى از خاندان پيامبر توانستند در ابتداى امر پشتيبانى مردم را جلب كنند/

ولى نه تنها وعده‏هاى آنان در مورد رفع مظلوميت از خاندان پيامبر و اجراى عدالت عملى نشد، بلكه طولى نكشيد كه برنامه‏هاى ضد اسلامى بنى اميه، اين بار با شدت و وسعتى بيشتر اجرا گرديد، به طورى كه مردم، باز گشت حكومت اموى را آرزو نمودند! از آنجا كه حكومت سفاح، نخستين خليفه عباسى، كوتاه مدت بود و در زمان وى هنوز پايه‏هاى حكومت عباسيان محكم نشده بود، در دوران خلافت او فشار كمترى متوجه مردم شد و خاندان پيامبر نيز زياد در تنگنا نبودند، اما با روى كار آمدن منصور دوانيقى، فشارها شدت يافت. از آن‏جا كه منصور مدت نسبتاً طولانى، يعنى حدود بيست و يك سال، با امام صادق (ع) معاصر بود، لذا بيمناسبت نيست كه قدرى پيرامون فشارها و جنايتهاى او در اين مدت طولانى به بحث و بررسى پردازيم:

سياست فشار اقتصادى

ابوجعفر منصور (دومين خليفه عباسى) مردى ستمگر و خونريز و سنگدل بود. او جامعه اسلامى را به بدبختى كشيده جان مردم را به لب رسانده بود و پاسخ كوچكترين انتقاد را با شمشير مى‏داد/

منصور علاوه بر ستمگرى، فوق العاده پول پرست، بخيل، و تنگ نظر بود و در ميان خلفاى عباسى در بخل و پولپرستى زبانزد خاص و عام بود، به طورى كه در كتب تاريخ درباره بخل و مالدوستى افراطى او داستانها نقل كرده‏اند. ولى سختگيريها و فشارهاى مالى و تضييقات طاقت فرساى اقتصادى او، تنها با عامل بخل و دنيا پرستى قابل توجيه نيست، زيرا او در زمان خلافت خود، اقتصاد جامعه اسلامى را فلج كرد و مردم را از هستى ساقط نمود. او نه تنها اموال عمومى مسلمانان را در خزانه دربار خلافت گنج گردآورد و از صرف آن در راه عمران و آبادى و رفاه و آسايش مردم خوددارى كرد، بلكه آنچه هم در دست مردم بود، بزور از آن‏ها گرفت و براى احدى مال و ثروتى باقى نگذاشت، به طورى كه طبق نوشته برخى از مورخان، مجموع اموالى كه وى از اين طريق جمع كرد، بالغ بر هشتصد ميليون درهم مى‏شد.(62)

آرى، اين برنامه وسيع و گسترده كه در سطح مملكت اجرا مى‏شد، برنامه‏اى نبود كه بتوان آن را صرفاً به بخل ذاتى و پول پرستى افراطى منصور مستند دانست، بلكه قرائن و شواهدى در دست است كه نشان مى‏دهد برنامه گرسنگى و فلج سازى اقتصادى، يك برنامه حساب شده و فراگير بود كه منصور روى مقاصد خاصى آن را دنبال مى‏كرد/

هدف منصور از اين سياست شوم اين بود كه مردم، همواره نيازمند و گرسنه و متكى به او باشند و در نتيجه هميشه در فكر سير كردن شكم خود بوده مجال انديشه در مسائل بزرگ اجتماعى را نداشته باشند/

او روزى در حضور جمعى از خواص درباريان خود، با لحن زننده‏اى، انگيزه خود را از گرسنه نگهداشتن مردم چنين بيان كرد:

«اعراب چادرنشين در ضرب المثل خود خوب گفته‏اند كه سگ خود را گرسنه نگهدار تا به طمع نان دنبال تو بيايد»!!(63)

در اين هنگام يكى از حضار كه از اين تعبير زننده سخت ناراحت شده بود، گفت: «مى‏ترسم شخص ديگرى، قرص نانى به اين سگ نشان بدهد و سگ به طمع نان دنبال او برود و تو را رها كند»!(64)

منصور نه تنها در دوران زمامدارى خود، برنامه سياه تحميل گرسنگى را اجرا مى‏كرد، بلكه اين برنامه ضد انسانى را به فرزندش «مهدى» نيز تعليم مى‏داد. او ضمن يكى از وصيتها خود به پسرش «مهدى» گفت:

«من مردم را به طريق مختلف، رام و مطيع ساخته‏ام. اينك مردم سه دسته‏اند: گروهى فقير و بيچاره‏اند و هميشه دست نياز به سوى تو دراز خواهند كرد: گروهى متوارى هستند و هميشه بر جان خود مى‏ترسند، و گروه سوم در گوشه زندانهابه سر مى‏برند و آزادى خود را فقط از رهگذر عفو و بخشش تو آرزو مى‏كنند. وقتى كه به حكومت رسيدى، خيلى به مردم در طلب رفاه و آسايش ميدان نده»!(65)

اين حقايق نشان مى‏دهد كه اين برنامه، به منظور تثبيت پايه‏هاى حكومت منصور طرح شده و هدف آن جلوگيرى از جنبش و مخالفت مردم از طريق تضعيف و محو نيروهاى مبارز بود و تنها حساب صرفه جويى و سختگيرى در مصرف اموال دولتى در ميان نبود/

موج كشتار و خون

سياست ضد اسلامى منصور، منحصر به ايجاد گرسنگى و قطع عوايد مردم نبود، بلكه گذشته از فشار اقتصادى و فقر و پريشانى، رعب و وحشت و اختناق عجيبى در جامعه حكمفرما بود و موجى از كشتار و شكنجه به وسيله عمال و دژخيمان منصور به راه افتاده بود و هر روز گروهى قربانى اين موج خون مى‏شدند/

روزى عموى ابو جعفر منصور به وى گفت: تو چنان با عقوبت و خشونت به مردم هجوم آورده‏اى كه انگار كلمه «عفو» به گوش تو نخورده است! وى پاسخ داد: هنوز استخوانهاى بنى مروان نپوسيده و شمشيرهاى آل ابى طالب در غلاف نرفته است، و ما، در ميان مردمى به سر مى‏بريم كه ديروز ما را اشخاصى عادى مى‏ديدند و امروز خليفه، بنابر اين هيبت ما جز با فراموشى عفو و به كارگيرى عقوبت، در دلها جا نمى‏گيرد.(66)

البته اين اختناق، در تمام قلمرو حكومت منصور بيداد مى‏كرد، ولى در اين ميان شهر «مدينه» بيش از هر نقطه ديگر زير فشار و كنترل بود، زيرا مردم مدينه به حكم آنكه از روز نخست، از نزديك با تعاليم اسلام و سيستم حكومت اسلامى آشنايى داشتند، هرگز حاضر نبودند زير بار حكومتهاى فاسدى مثل حكومت منصور بروند و هر حكمى را بنام دستور اسلام نمى‏پذيرفتند. بعلاوه، پس از رحلت پيامبر شهر مدينه اغلب، جايگاه وعظ و ارشاد پيشوايان بزرگ اسلام بود و رجال بزرگ خاندان وحى، كه هر كدام در عصر خود رسالت حفظ اسلام و ارشاد جامعه اسلامى را عهده دار بودند، تا زمان پيشواى هشتم، در مدينه اقامت داشتند و وجود آنها همواره نيرو بخش جنبشهاى اسلامى مسلمانان مدينه به شمار مى‏رفت/

در زمان خلافت منصور، پيشواى ششم و بعد از رحلت آن حضرت، فرزند ارجمندش موسى بن جعفر (ع) مركز ثقل مبارزات اسلامى به شمار مى‏رفتند و مدينه كانون گرم جنبشها و نهضتهاى اصيل اسلامى بر ضد استبداد و خودكامگى زمامداران ظالم محسوب مى‏شد/

مدينه در محاصره اقتصادى!

پس از قيام «محمد بن عبدالله بن الحسن» مشهور به «نفس زكيه» (نواده امام حسن مجتبى)، در اواخر حيات امام صادق (ع) ، منصور براى درهم شكستن نهضت شهر مدينه، شخص بسيار بيرحم و خشن و سنگدلى بنام «رياح بن عثمان» را به فرماندارى مدينه منصوب كرد. رياح پس از ورود به مدينه، مردم را جمع كرد و ضمن خطبه‏اى چنين گفت:

«اى اهل مدينه! من افعى و زاده افعى هستم! من پسر عموى «مسلم بن عقبه» (67)هستم كه شهر شما را به ويرانى كشيد رجال شما را نابود كرد. به خدا سوگند اگر تسليم نشويد شهر شما را در هم خواهم كوبيد، به طورى كه اثرى از حيات در آن باقى نماند»!

در اين هنگام گروهى از مسلمانان از جا برخاستند و به عنوان اعتراض فرياد زدند: «شخصى مثل تو كه سابقه‏اى ننگين در اسلام دارى و پدرت دوبار به واسطه ارتكاب جرم، تازيانه (كيفر اسلامى) خورده، كوجكتر از آن هستى كه اين كار را انجام دهى، ما هرگز اجازه نخواهيم داد با ما چنين رفتار كنى.»

«رياح» به منصور گزارش داد كه مردم مدينه شورش نموده از اوامر خليفه اطاعت نمى‏كنند. منصور نامه تندى به وسيله وى به اهل مدينه نوشت و طى آن تهديد كرد كه اگر به روش مخالفت جويانه خود ادامه دهند، راههاى بازرگانى را از خشكى و دريا به روى آنها بسته و آنها را در محاصره اقتصادى قرار خواهد داد و با اعزام قواى نظامى دمار از روزگار آنها در خواهد آورد!

«رياح» مردم را در مسجد گرد آورد و بر فراز منبر رفت و شروع به قرائت نامه خيلفه كرد. هنوز نامه را تا آخر نخوانده بود كه فرياد اعتراض مرم از هر طرف بلند شد و آتش خشم و ناراحتى آنان شعله ور گرديد، به طورى كه وى را بالاى منبر سنگباران كردند و او براى حفظ جان خود، از مجلس فرار كرد و پنهان گرديد...(68)

منصور به دنبال اين جريان تهديد خود را عملى كرد و با قطع حمل و نقل كالا، مدينه را در محاصره اقتصادى قرار داد و اين محاصره تا زمان خلافت پسر وى «مهدى عباسى» ادامه داشت. (69)

امام صادق (ع) و منصور


ابوجعفر منصور از تحرك و فعاليت سياسى امام صادق (ع) سخت نگران بود. محبوبيت عمومى و عظمت علمى امام بر بيم و نگرانى او مى‏افزود. به همين جهت هر از چندى به بهانه‏اى امام را به عراق احضار مى‏كرد و نقشه قتل او را مى‏كشيد، ولى هر بار به نحوى خطر از وجود مقدس امام بر طرف مى‏گرديد.(70)

منصور شيعيان را در مدينه بشدت تحت كنترل و مراقبت قرار داده بود، به طورى كه در مدينه جاسوسانى داشت كه كسانى را كه با شيعيان امام صادق (ع) رفت و آمد داشتند، گردن مى‏زدند.(71)

امام ياران خود را از نزديكى و همكارى با دربار خلافت باز مى‏داشت. روزى يكى از ياران امام پرسيد: برخى از ما شيعيان گاهى دچار تنگدستى و سختى معيشت مى‏گردد و به او پيشنهاد مى‏شود كه براى اينها (بنى عباس) خانه بسازد، نهر بكند(و اجرت بگيرد)، اين كار از نظر شما چگونه است؟ امام فرمود: من دوست ندارم كه براى آن‏ها (بنى عباس) گرهى بزنم يا در مشكى را ببندم، هر چند در برابر آن پول بسيارى بدهند، زيرا كسانى كه به ستمگران كمك كنند در روز قيامت در سراپرده‏اى از آتش قرار داده مى‏شوند تا خدا ميان بندگان حكم كند.(72)

امام، شيعيان را از ارجاع مرافعه به قضات دستگاه بنى عباس نهى مى‏كرد و احكام صادر شده از محكمه آنها را شرعاً لازم الاجرا نمى‏شمرد. امام همچنين به فقيهان و محدثان هشدار مى‏داد كه به دستگاه حكومت وابسته نشوند و مى‏فرمود: فقيهان امناى پيامبرانند، اگر ديديد به سلاطين روى آوردند (و با ستمكاران دمساز و همكار شدند) به آنان بدگمان شويد و اطمينان نداشته باشيد.(73)

روزى ابوجعفر منصور به امام صادق (ع) نوشت: چرا مانند ديگران نزد ما نمى‏آيى؟

امام در پاسخ نوشت: ما (از لحاظ دنيوى) چيزى نداريم كه براى آن از تو بيمناك باشيم و تو نيز از جهات اخروى چيزى ندارى كه به خاطر آن به تو اميدوار گرديم. تو نه داراى نعمتى هستى كه بياييم به خاطر آن به تو تبريك بگوييم و نه خود را در بلا و مصيبت مى‏بينى كه بياييم به تو تسليت دهيم، پس چرا نزد تو بياييم؟!

منصور نوشت: بياييد ما را نصيحت كنيد/

امام پاسخ داد: اگر كسى اهل دنيا باشد تو را نصيحت نمى‏كند و اگر هم اهل اخرت باشد، نزد تو نمى‏آيد!(74)

مفتى تراشى‏

زمامداران بنى اميه مى‏كوشيدند با وسائل مختلف، مردم را از مكتب ائمه دور نگهداشته ميان آنان و پيشوايان بزرگ اسلام فاصله ايجاد كنند و به اين منظور مردم را به مفتيان وابسته به حكومت وقت - يا حداقل فقيهان سازشكار و بى ضرر- رجوع مى‏دادند/

زمامداران عباسى نيز با آنكه در آغاز كار، شعار طرفدارى و حمايت از بنى هاشم را دستاويز رسيدن به اهداف خويش قرار داده بودند، پس از آنكه جاى پاى خود را محكم كردند، همين برنامه را در پيش گرفتند.

خلفاى عباسى هم مانند امويان، پيشوايان بزرگ خاندان نبوت را كه جاذبه معنوى و مكتب حيات بخش آنان مردم را شيفته و مجذوب خود ساخته و به آنان بيدارى و تحرك مى‏بخشيد، براى حكومت خود كانون خطرى تلقى مى‏كردند و از اينرو كوشش مى‏كردند به هر وسيله‏اى كه ممكن است، آنان را در انزوا قرار دهند.

اين موضوع، در زمان امام صادق (ع) بيش از هر زمان ديگر به چشم مى‏خورد. در عصر امام ششم حكومتهاى وقت به طور آشكار مى‏كوشيدند افرادى را كه خود مدتى شاگرد مكتب آن حضرت بودند، در برابر مكتب امام بر مسند فتوا و فقاهت نشانده مرجع خلقت معرفى نمايند، چنانچه «ابوحنيفه» و «مالك بن انس» را نشاندند!

تأليف اجبارى‏

منصور دوانيقى به همين منظور «مالك بن انس» را فوق‏العاده مورد تكريم‏قرار مى‏داد و او را مفتى و فقيه رسمى معرفى مى‏كرد. سخنگوى بنى عباس در شهر مدينه اعلام مى‏كرد كه: جز مالك بن انس و ابن ابى ذئب كسى حق ندارد در مسائل اسلامى فتوا بدهد!(75)/

نيز منصور دستور داد مالك كتاب حديثى تأليف كرده در اختيار محدثان قرار دهد. مالك از اين كار خوددارى مى‏كرد،ولى منصور در اين موضوع اصرار مى‏ورزيد. روزى منصور به وى گفت: بايد اين كتاب را بنويسى، زيرا امروز كسى داناتر از تو وجود ندارد!

مالك بر اثر پافشارى واجبار منصور، كتاب «موطّأ» را تأليف نمود(76)/

به دنبال اين جريان، حكومت وقت با تمام امكانات خود به طرفدارى از مالك و ترويج تبليغ وى و نشر فتاواى او پرداخت تا از اين رهگذر، مردم را از مكتب امام صادق - عليه السلام - دور نگهدارد/

منصور به مالك گفت: اگر زنده بمانم فتاواى تو را مثل قرآن نوشته به تمام شهرها خواهم فرستاد و مردم را وادار خواهم كرد به آنها عمل كنند(77)/

البته اين مُفتيها نيز در مقابل پشتيبانيهاى بى دريغ حكومتهاى آن زمان، خواهى نخواهى دست نشانده و حافظ منافع آنها بودند و اگر خليفه پى مى‏برد كه فقيه و مفتى وابسته، قدمى برخلاف مصالح او برداشته يا باطناً با آن موافق نيست،

بسختى او را مجازات مى‏كرد؛ چنانكه مالك بن انس كه آنهمه مورد توجه منصور بود، بر اثر سعايتى كه از او نزد پسر عموى منصور نمودند، به دستور وى هفتاد تازيانه خورد! اين سعايت مربوط به فتوايى بود كه وى برخلاف ميل خليفه صادر نموده بود(78)/

قيام زيد بن على بن الحسين‏عليهم السلام‏

زيد بن على - عليه السلام -، برادر امام باقر - عليه‏السلام - و از بزرگان و رجال با فضيلت و عاليقدر خاندان نبوت، و مردى دانشمند، زاهد، پرهيزگار، شجاع و دليربود(79)و در زمان حكومت بنى اميه زندگانى مى‏كرد/

زيد از مشاهده صحنه‏هاى ظلم و ستم و تاخت و تاز حكومت اموى فوق‏العاده ناراحت بود و عقيده داشت كه بايد با قيام مسلحانه، حكومت فاسد اموى را واژگون ساخت/

احضار زيد به دمشق‏

هشام بن عبدالملك،كه از روحيه انقلابى زيد آگاه بود، درصدد بود او را بادسيسه‏اى از ميان برداشته و خود را از خطر وجود او نجات بخشد/

هشام نقشه خائنانه‏اى كشيد تا از اين رهگذر به هدف پليد خود برسد. به دنبال اين نقشه، زيد را از مدينه به دمشق احضار كرد. هنگامى كه زيد وارد دمشق شد و براى گفتگو با هشام به قصر خلافت رفت، هشام ابتدأاً او را با سردى پذيرفت و براى اينكه به خيال خود موقعيت او را در افكار عمومى پايين بياورد، او را تحقير كرد و جاى نشستن نشان نداد، آنگاه گفت:

- يوسف بن عمرو ثقفى (استاندار عراق) به من گزارش داده است كه«خالد بن عبدالله قسرى»(80)ششصد هزار درهم پول به تو داده است، اينك بايد آن پول را تحويل بدهى/

- خالد چيزى نزد من ندارد/

- پس بايد پيش يوسف بن عمرو در عراق بروى. تا او تو را با خالد روبرو كند/

- مرا نزد فرد پستى از قبيله ثقيف نفرست كه به من اهانت كند/

- چاره‏اى نيست، بايد بروى!

آنگاه گفت:

- شنيده‏ام خود را شايسته خلافتت مى‏دانى و فكر خلافت را در سر مى‏پرورانى، در حالى كه كنيز زاده‏اى بيش نيستى و به كنيز زاده نمى‏رسد كه بر مسند خلافت تكيه بزند/

-آيا خيال مى‏كنى موقعيت مادرم از ارزش من مى‏كاهد؟ مگر فراموش‏كرده‏اى كه «اسحاق» از زن آزاد به دنيا آمده بود، ولى مادر «اسماعيل» كنيزى بيش نبود؛ با اين حال خداوند پيامبران بعدى را از نسل اسماعيل قرار داد و پيامبر

اسلام 6نيز از نسل او است/

آنگاه زيد هشام را نصحيت نمود و او را به تقوا و پرهيزگارى دعوت كرد/

هشام گفت:

- آيا فردى مثل تو مرا به تقوا و پرهيزگارى دعوت مى‏كند؟

- آرى، امر به معروف و نهى از منكر، دو دستور بزرگ اسلام است و انجام آن بر همه لازم است، هيچ كس نبايد به واسطه كوچكى رتبه و مقام، از انجام اين وظيفه خوددارى كند و هيچ كس نيز حق ندارد به بهانه بزرگى مقام از شنيدن آن اباورزد!

سفر اجبارى!

هشام پس از گفتگوهاى تند، زيد را روانه عراق نمود و طى نامه‏اى به «يوسف بن عمرو» نوشت:«وقتى زيد پيش تو آمد او را به خالد مواجهه كن و اجازه نده وى حتى يك ساعت در كوفه بماند، زيرا او مردى شيرين زبان، خوش بيان، و سخنور است و اگر در آنجا بماند، اهل كوفه بسرعت به او مى‏گروند»/

زيد به محض ورود به كوفه، نزد يوسف رفت و گفت:

- چرا مرا به اينجا كشاندى؟

- خالد مدعى است كه نزد تو ششصد هزار درهم پول دارد/

- خالد را احضار كن تا اگر ادعايى دارد شخصاً عنوان كند/

يوسف دستور داد خالد را از زندان بياورند. خالد را در حالى كه زنجير و آهن سنگين به دست و پايش بسته بودند، آوردند. آنگاه يوسف رو به وى كرده گفت:

- اين زيد بن على است، اينك هر چه نزد او دارى بگو. خالد گفت: به خدا سوگند نزد او هيچ چيز ندارم و مقصود شما از آوردن او جز آزار واذيت او نيست!

در اين هنگام يوسف رو به زيد نموده گفت:

- اميرالمؤمنين هشام به من دستور داده همين امروز تو را از كوفه بيرون كنم!

- سه روز مهلت بده تا استراحت كنم آنگاه از كوفه بروم/

- ممكن نيست، حتماً بايد امروز حركت كنى/

- پس مهلت بدهيد امروز توقف نمايم/

- يك ساعت هم مهلت ممكن نيست!(81)

به دنبال اين جريان، زيد همراه عده‏اى از مأموران يوسف، كوفه را به سوى مدينه ترك گفت و چون مقدارى از كوفه فاصله گرفتند، مأموران برگشتند، و زيد راتنها گذاشتند///

در كوفه‏

ورود زيد به عراق جنب و جوشى به وجود آورده و جريان او با هشام همه جاپيچيده بود. اهل كوفه كه از نزديك مراقب اوضاع بودند، به محض آنكه آگاه شدند زيد روانه مدينه شده است، خود را به او رساندند و اظهار پشتيبانى نموده گفتند: در كوفه اقامت كن و از مردم بيعت بگير، يقين بدان صد هزار نفر با تو بيعت خواهند

نمود و در ركاب تو آماده جنگ خواهند بود، در حالى كه از بنى اميه فقط تعداد معدودى در كوفه هستند كه در نخستين حمله تار و مار خواهند شد/

زيد كه سابقه بى‏وفايى و پيمان‏شكنى مردم عراق را در زمان حضرت اميرمؤمنان - عليه‏السلام -، امام مجتبى‏ - عليه‏السلام - و امام حسين - عليه‏السلام - فراموش نكرده‏بود، چندان به وعده‏هاى آنان دلگرم نبود، ولى در اثر اصرار فوق‏العاده آنان از رفتن‏به مدينه صرفنظر كرده به كوفه باز گشت و مردم گروه گروه با او بيعت نمودند به طورى‏

كه فقط از اهل كوفه بيست و پنج هزار نفر آماده جنگ شدند/

پيكار بزرگ‏

از طرف ديگر يوسف بن عمرو، تجمع نيروهاى ضد اموى پيرامون زيد رامرتباً به هشام گزارش مى‏داد/

هشام كه از اين امر به وحشت افتاده بود، دستور داد يوسف بى‏درنگ به سپاه‏زيد حمله كند و آتش قيام را هرچه زودتر خاموش سازد/

نيروهاى طرفين بسيج شدند و جنگ سختى در گرفت. زيد با كمال دلاورى و شجاعت مى‏جنگيد و پيروان خود را به ايستادگى و پايدارى دعوت مى‏كرد/

جنگ تا شب طول كشيد. در اين هنگام تيرى از جانب دشمن به پيشانى زيد اصابت كرد و در آن فرو رفت/

زيد كه بر اثر اصابت تير قادر به ادامه جنگ نبود، و از طرف ديگر نيز عده‏اى‏از يارانش در جنگ كشته شده و عده‏اى ديگر متفرق شده بودند، ناگزير دستورعقب‏نشينى صادر كرد/

شهادت زيد

شب، طبيب جرّاحى را آرودند تا پيكان تير را از پيشانى زيد بيرون بياورد، ولى پيكان به قدرى در بدن او فرو رفته بود كه بيرون كشيدن آن بسهولت مقدور نبود.سرانجام طبيب، پيكان را از پيشانى زيد بيرون كشيد ولى براثر جراحت بزرگ تير،زيد به شهادت رسيد/

ياران زيد پس از مشاوره زياد تصميم گرفتند جسد او را در بستر نهرى كه در آن حدود جارى بود، به خاك سپرده و آب را روى آن جارى سازند تا مأموران هشام آن راپيدا نكنند. به دنبال اين تصميم، ابتدأاً آب نهر را از مسير خود منحرف كردند، و پس از دفن جسد زيد در بستر نهر، مجدداً آب را در مسير خود روان ساختند/

مع‏الأسف يكى از مزدوران هشام كه ناظر دفن زيد بود، جريان را به «يوسف بن عمرو» گزارش داد. به دستور يوسف جسد زيد را بيرون آورده سر او را از تن جدا كردند و بدنش را در كناسه كوفه به دار آويختند و تا چهار سال بالاى دار بود/

آنگاه بدن او را از دار پايين آوردند و آن را آتش زدند و خاكسترش را به باد دادند!

آيا قيام زيد با موافقت امام صادق 7 بود؟

درباره زيد و اينكه آيا او مدعى امامت بوده يا امامت حضرت باقر - عليه‏السلام - و حضرت صادق - عليه‏السلام - را قبول داشته، روايات متضادى از ائمّه - عليهم‏السلام - نقل شده است كه در بعضى از آنها وى مورد نكوهش قرار گرفته و در بعضى ديگر از اوتمجيد شده است/

اكثر دانشمندان و محققان ما، در علم رجال و حديث، اعمّ از قدما و معاصرين، روايات حاكى از نكوهش او را از نظر سند مردود دانسته و به آنها اعتماد نكرده‏اند. به عنوان نمونه مرحوم آيت اللّه العظمى خوئى - قدّس سرّه - پس از نقد و بررسى رواياتى كه در نكوهش زيد نقل شده، آنها را از نظر سند ضعيف و غير قابل اعتماد

معرفى نموده مى‏نويسد:

حاصل آنچه گفتيم اين است كه زيد فردى بزرگوار و مورد ستايش بوده است و هيچ مدركى كه بر انحراف عقدتى يا نكوهش او دلالت كند، وجود ندارد(82)/

مرحوم علامه مجلسى - قدّس سرّه - نيز پس از نقل روايات مربوط به زيد، مى‏نويسد: بدان كه اخبار، در حالات زيد مختلف و متعارض است. لكن اخبار حاكى از جلالت و مدح وى و اينكه او ادعاى نادرستى نداشت،بيشتر است و اكثر علماى شيعه به علوّ شأن زيد نظر داده‏اند. بنابراين مناسب است كه نسبت به او حسن ظن داشته و از نكوهش او خوددارى كنيم...(83)

اما در مورد قيام زيد، دلائل و شواهد فراوانى گواهى مى‏دهند كه قيام او با اجازه و موافقت حضرت صادق - عليه‏السلام - بوده است . از جمله اين شواهد، گفتار امام رضا (ع) در پاسخ مأمون است كه امام طى آن فرمود: بيرون رفت، امام فرمود: واى به حال كسى كه نداى او را بشنود و به يارى او نشتابد»(84)/

اين روايت شاهد خوبى است بر اينكه قيام زيد با اجازه امام بوده است، امّا چون مسئله خروج زيد مى‏بايست با رعايت اصول احتياط و حساب شده باشد، و ممكن بود مداخله امام و موافقت او با قيام زيد به گوش دشمن برسد، نه امام و نه خود زيد و نه اصحاب نزديك آن حضرت به هيچ وجه مايل نبودند كسى از آن اطلاع يابد/

امام صادق - عليه‏السلام - در گفتگو با يكى از ياران زيد كه در ركاب او شش تن از سپاه امويان را كشته بود، فرمود: خداوند مرا در اين خونها شريك گرداند. به خداسوگند عمويم زيد روش على و يارانش را در پيش گرفتند(85) زيد از معتقدين به امامت حضرت صادق - عليه‏السلام - بوده است، چنانكه از او نقل شده است كه مى‏گفت: جعفر امام ما در حلال و حرام است(86)/

نيز زيد مى‏گفت:در هر زمانى يك نفر از ما اهل بيت حجت خداست، و حجت زمان ما برادر زداه‏ام جعفر بن محمد است، هر كس از او پيروى كند، گمراه نمى‏شود و هر كس با او مخالفت ورزد، هدايت نمى‏يابد(87). امام صادق - عليه‏السلام - مى‏فرمود:

خوا عمويم زيد را رحمت كند، هرگاه پيروز مى‏شد (به قرار خود) وفا مى‏كرد، عمويم زيد مردم را به رهبرى شخص برگزيده‏اى از آل محمد دعوت مى‏كرد، و آن شخص منم!(88)/

در روايتى ديگر از امام صادق - عليه‏السلام - نقل شده است كه درباره زيد فرمود: خدا او را رحمت كند، مرد مؤمن و عارف و عالم و راستگويى بود، اگر پيروز مى‏شد، به عهد خود وفا مى‏كرد و اگر قدرت و حكومت را به دست مى‏آورد، مى‏دانست آن را به چه كسى بسپارد(89)/

خبر شهادت زيد و يارانش در مدينه اثرى عميق و ناگوار داشت و بيش از همه امام صادق - عليه‏السلام - از اين واقعه متأثر بود. پس از شهادت زيد چنان غم و غصه امام صادق - عليه‏السلام - را فراگرفته بود كه هرگاه نام كوفه وزيد به ميان مى‏آمد، بى‏اختيار اشك از چشمان حضرت سرازير مى‏شد و با جمله‏هايى جانسوز و تكان دهنده توأم با تكريم و احترام عميق نسبت به عموى شهيد خود و ياران فداكار وى، خاطره شهادت او را گرامى مى‏داشت/

يكى از دوستان امام ششم بنام «حمزة بن حمران»، مى‏گويد:

روزى به محضر امام صادق - عليه‏السلام - شرفياب شدم، حضرت از من پرسيد:

اى حمزه از كجا مى‏آيى؟

عرض كردم: از كوفه/

امام تا نام كوفه را شنيد، بشدت گريه كرد، به طورى كه صورت مباركش از اشك چشمش خيس شد. وقتى كه من اين حالت را مشاهده كردم، از روى تعجب عرض كردم:

- پسر پيغمبر! چه مطالبى شما را چنين به گريه انداخت؟

- امام، با حالتى حزن‏انگيز و چشمان پر از اشك، فرمود:

- به ياد عمويم زيد و آنچه بر سر او آوردند افتادم، گريه‏ام گرفت/

- چه چيزى از او به ياد شما آمد؟

- قتل و شهادت او/

آنگاه امام چگونگى شهادت او را براى حمزه شرح داد...(90)

1- ذهبى، شمس الدين محمد، تذكرة الحفاظ، بيروت، داراحيا، التراث العربى، ج 1، ص 166/
2- مجلسى، بحارالانوار، ط2، تهران، المكتبة الاسلاميه، 1395 ه'.ق ج 47، ص 217- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذاهب الاربعة، ط 2، بيروت، دارالكتاب العربى، 1390 ه'.ق، ج 4، ص 335/
3- ابن حجر العسقلانى، تهذيب التهذيب، ط 1، بيروت، دارالفكر، 1404 ه'.ق ج 1، ص 88/
4- حيدر، اسد، همان كتاب، ج 1، ص 53/
5- الارشاد، قم، منشورات مكتبة بصيرتى، ص 270/
6- الصواعق المحرقه، ط 2، قاهره، مكتبة القاهره، 1385 ه'.ق، ص 201/
7-حيدر، اسد، همان كتاب، ج 1، ص 55(به نقل از رسائل جاحظ)/
8-مختصر تاريخ العرب، تعريب: عفيف البعلبكى، ط 2، بيروت، دارالعلم للملايين، 1967 م، ص 193/
9- رفيات الاعيان، تحقيق: دكتر احسان عباس، ط 2، قم، منشورات الشريف الرضى، 1364 ه'.ش، ج 1، ص 327/
10- (شيهد) مطهرى، مرتضى، سيرى در سيره ائمه اطهار(ع) چاپ اول، قم، انتشارات صدرا، 1367 ه'.ش، ص 142 - 160 (با تلخيص و اقتباس)
11- حيدر، اسد، الامام صادق و المذاهب الاربعه، ط 2، بيروت، دارالكتاب العربى، 1390 ه'.ق، ج 2، ص 113-126/
12-زنادقه منكران خدا و اديان بودند و با علوم و زبانهاى زنده آن روز نيز ناآشنا نبودند/
13- مقصود از علم كلام، علم اصول عقايد است. اين علم از علوم بسيار رايج و پرطرفدار آن زمان بود و متكلمين بزرگ آن عصر در زمينه‏هاى مختلف عقيدتى بحث و گفتگو مى‏كردند/
14- شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبه بصيرتى، ص 271 - حيدر، اسد، همان كتاب، ج 1، ص 69/
150- صفائى، سيد احمد، هشام بن حكم مدافع حريم ولايت، تهران، نشر آفاق، ط 2، 1359 ه'.ش، ص 19 - فتال نيشابورى، روضه الواعظين، ط 1، بيروت، موسسة الاعلمى للمطبوعات، 1406 ه'.ق، ص 229 - طبرسى، اعلام الورى باعلام الهدى، ط 3، منشورات المكتبه الاسلاميه، ص 284/
16- ابن نديم در كتاب «الفهرست» بيش از دويست و بيست جلد كتاب به جابر نسبت داده است. (الفهرست، قاهره، المكبتة التجاريه الكبرى، ص 512-517/)
17- توحيد مفضل، ترجمه علامه مجلسى، تهران، كتابخانه صدر، ص 7-11 و ر.ك به: پيشواى ششم حضرت امام جعفر صادق (ع)، موسسه در راه حق، ص 47-58/
18- حيدر، اسد، همان كتاب، ج 1، ص .70 اسم ابوحنيفه نعمان ثابت بوده است.
19-حيدر، اسد، همان كتاب، ص 38/
20- نجاشى، فهرست مصنفى الشيعه، تحقيق: سيد موسى شبيرى زنجانى، قم، دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين، ص 39 و 40/
21- تهذيب التهذيب، ط 1، بيروت، دارالفكر، 1404 ه'.ق، ج‏1، ص 88/
22- مرآة الجنان، ج 2، ص 304/
23- طوسى، اختيار معرفه الرجال(معروف به رجال كشى)، تحقيق: حسن مصطفوى، مشهد، دانشگاه مشهد، 1348 ه'.ش، ص 275-278 - تسترى، شيخ محمد تقى، قاموس الرجال، تهران، مركز نشر كتاب، ج 3، ص 416/
24-قياس عباريت است از اين كه حكمى را خداوند براى موردى بيان نموده باشد و بدون اينكه وجود علت آن حكم در مورد ديگرى شناخته گردد، در مورد دوم هم جارى گردد/
25-«لتسئلن يومئذ عن النعيم» (سوره تكاثر، 8)/
26-مجلسى، بحارالانوار، تهران، دارالكتب الاسلاميه، ج 10، ص 22 - محمدى رى شهرى، محمد، مناظره درباره مسائل ايدئولوژيكى، قم، انتشارات دارالفكر، ص 130-132/
27-كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، 1381 ه'.ق، ج 1، ص 186/
28-(آيت لله) خامنه‏اى، سيدعلى، پيشواى صادق، تهران، انتشارات سيد جمال، ص 87-91/
29-در مورد زندگى هشام رجوع شود به: نعمه، عبدالله، هشام بن الحكم، ط 2، لبنان، دارالفكر، ص 39-53/
30-تسترى، شيخ محمد تقى، قاموس الرجال، تهران، مركز نشر كتاب، ج 9، ص 351/
31- صفائى، سيد احمد،هشام بن الحكم، مدافع حريم ولايت، ط 2، تهران، نشر آفاق، 1359 ه'.ش، ص 14- مامقانى، عبدالله، تنقيح المقال، تهران، انتشارات جهان، ج 3، ص 301/
32-امين، احمد، ضحى الاسلام، ط 7، قاهره، مكتبة النهضة المصرية، ج 2، ص 54/
33-صفائى، همان كتاب، ص 14/
34-با توجه به اينكه «حيره» يكى از شهرهاى عراق بوده و هشام در كوفه سكونت داشته است، گويا اين ديدارها در جريان يكى از سفرهاى اجبارى اما صادق (ع) به عراق، صورت گرفته است/
350- طوسى، همان كتاب، ص 256- صفائى، همان كتاب، ص 15/
36-اين كتاب را يكى از شاگردان هشام بنام «على بن منصور» با استفاده از بحثهاى هشام گرد آورده است/
37-مقصود از مفضول كسى است كه ديگرى از نظر فضيلت و شايستگى بر او برترى و اولويت داشته باشد/
38- شيخ طوسى، الفهرست، مشهد، دانشكده الهيات و معارف اسلامى، ص 355- نجاشى، فهرست مصنفى الشيعة، قم، مكتبة الداورى، ص 304- ابن النديم، الفهرست، قاهره، المكتبه النجاريه الكبرى، ص 264- صدر، سيد جسن، تأسيس الشيعة، شركة النشر و الطباعه العراقيه، ص 361/
39-نجاشى، همان كتاب، ص 304/
40- دكتر شهيدى، سيد جعفر، تاريخ تحليلى اسلام تا پايان امويان، ط 6، تهران، مركز نشر دانشگاهى، 1365 ه'.ش، ص 204 با تلخيص و اندكى تغيير در عبارت/
41- در باره پرچم و جامه سياه آنان رجوع شود به: زرين كوب، عبدالحسين، دو قرن سكوت، ط 7، تهران، سازمان انتشارات جاويدان، ص 116- ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 10، ص 208- ابن كثير، البداية والنهايه، ط 1، بيروت، مكتبة المعارف، 1966 م، ج 10، ص 67/
42- در ضمن روايات علائم ظهور، آمدن پرچمهاى سياه از جانب شرق،نشانه ظهور دولت حقه معرفى شده است ر.ك به: بحارالانوار، ج 52، ص 217-229 (باب علائم الظهور)- ارشاد مفيد، ص 357/
43- شهرستانى، الملل و النحل، تحقيق: محمد سيد گيلانى، بيروت، دارالمعرفه، 1402 ه'. ق، ج 1، ص .154
44- كلينى، الروضه من الكافى، ط 2، تهران، دارالكتب الاسلاميه، 1389 ه'.ق، ص 274-مجلسى، بحارالانوار، تهران، المكتبه الاسلاميه، 1395 ه'.ق، ج 47، ص 297/
45-در سبب ناميده شدنن ابو سلمه به «خلال» سه وجه ذكر كرده‏اند. ر.ك به: ابن طقطقا، الفخرى، بيروت، دارصادر، 1386 ه.ق، ص 153-154/
46-ابن طقطقا، همان كتاب، ص 154- مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دارالاندلس، ج 3، ص 243-.254 مسعودى از نامه عمر بن زين العابدين ياد نمى‏كند/
47-مجلسى، بحارالانوار، تهران، المكتبة الاسلامية، 1395 ه'.ق، ج 47، ص 133/
48-مجلسى، همان كتاب، ج 52، ص 139/
49- مجلسى، همان كتاب، ج 52، ص 139/
50- دكتر فاروق، عمر، طبيعة الدعوة العباسية، ط 1، بيروت، دارالارشاد، 1389 ه'.ق، ص 226/
51- ابن خلدون، العبر، ترجمه عبدالمحمد آيتى، چ 1، تهران، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، 1364 ه'.ش، ج 2، ص 167 - ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 5، ص 348 - مقريزى، النزاع و التخاصم فيما بين بنى اميه و بنى هاشم، قاهره، مكتبه الاهرام، ص 66 - ابن كثير، البداية و النهايه، ط 2، بيروت، مكتبة المعارف، 1977 م، ج 10، ص 28/
52-النزاع والتخاصم فيما بين بنى اميه و بنى هاشم، قاهره، مكتبه الاهرام، ص 67/
53- مراة الجنان، ط 2، بيروت، موسسة الاعلمى، 1390 ه'.ق، ج 1، ص 285/
54- ابن كثير، البداية و النهاية، ط 2، بيروت، مكتبة المعارف، 1977 م، ج 10، ص 72 - ابن خلكان، و فيات الاعيان، تحقيق: دكتر احسان عباس، ط 2، قم، منشورات الشريف الرضى، 1364ه'.ش، ج 3، ص 148 - ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 5، ص 476 - محمد بن جرير الطبرى، تاريخ الامم و الملوك، بيروت، دارالقاموس الحديث، ج 9، ص 167/
55- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذاهب الاربعه، ط 2، بيروت، دارالكتاب العربى، 1390 ه'.ق، ج 2، ص 533 - خطيب بغدادى، تاريخ بغداد، بيروت، دار الكتاب العربى، ج‏10، ص 208/
56- دكتر فاروق، همان كتاب، ص 245/
57- ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات المكتبه الحيدريه، 1384 ه'.ق، ج 3، ص 105/
58-ابن خلكان، وفيات الاعيان، تحقيق: دكتر احسان عباس، ط 2، قم، منشورات الشريف الرضى، 1364 ه'.ش، ج 2، ص 196/
59-ابن خلكان، همان كتاب، ج 3، ص 148/
60- كلينى، الاصول من الكافى، ط 2، تهران، مكتبه الصدوق، 1381 ه'.ق، ج 2، ص 242/
61- اديب، عادل، زندگانى، تحليلى پيشوايان ما، ترجمه دكتر اسدالله مبشرى، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1361ه'.ش، ص 183- 185 (با اندكى تخليص و اندكى تغيير در عبارت)/
62-ابن واضح، همان كتاب، ج 3، ص 125/
63-أجِعة كلبك يتبعك.
64- شريف القرشى، باقر، حياة الامام موسى بن جعفر(ع)، ط 2، 1389 ه'.ق، ج 1، ص 369/
65-ابن واضح، همان كتاب، ج 3، ص 133/
66- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذهب الاربعه، ط 2، بيروت، دارالكتاب العربى، 1390 ه'.ق، ج 1-2، ص 480 - عبدالرحمن السيوطى، تاريخ الخلفأ، ط 3، بغداد، مكتبه المثنى، 1383 ه.ق، ص 267/
67-چنانكه در سيره امام چهارم به تفصيل نوشتيم، مسلم بن عقبه يكى از فرماندهان يزيد بن معاويه كه به فرمان او به شهر مدينه حمله كرد و با سربازان خود، سه روز مدينه را قتل و عام و غارت و سيل خون را به راه انداخت و به واسطه جنايتهايى كه مركتب شد، «مسرف بن عقبه» لقب گرفت!
68-ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات المكتبه الحيدريه، 1348 ه.ق، ج 3، ص 114-11/
69-ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 5، ص 551/
70- علامه مجلسى در بحارالانوار، فصل مستقلى را به برخوردهاى ميان امام صادق (ع) و منصور، اختصاص داده است، ر.ك به: ج 47، ص 162-212/
71- طوسى، اختيار معرفه الرجال(معروف به رجال كشى)، تحقيق: حسن مصطفوى، مشهد، دانشگاه مشهد، ص 282/
72-شيخ حر عاملى، وسائل الشيعه، بيروت، داراحيأ التراث العربى، ج 12، ص 129/
73- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذاهب الاربعه، ط 2، بيروت، دارالكتاب العربى، 1390 ه'.ق، ج 3-4، ص 21(به نقل از حلية الاوليأ)
74-مجلسى، همان كتاب، ج 47، ص 184/
75- ابن خلّكان، وفيات الأعيان، ط 2، تحقيق: دكتر احسان عباس، قم، منشورات‏الرضى، 1364 ه'.ش، ج 4، ص 135 - سيوطى، تنويرالحوالك على موطّأ مالك، قاهره، مطبعة المصطفى‏ البابى الحلبى، مقدمه، ص ب/
76-شريف القرشى،باقر، حياة الامام موسى بن جعفر، ط 2، 1389 ه'.ق،ج 1، ص 91 (به نقل از شرح زرقانى بر موطّأ مالك).كتاب موطأ امروز يكى از كتب مشهور اهل تسنن است و مؤلف آن مالك بن انس رئيس مذهب مالكى، يكى از مذاهب چهارگانه تسنن، مى‏باشد/
77-ذهبى، شمس الدين محمد، تذكرةالحفاظ، بيروت، داراحيأالتراث‏العربى، ج 1، ص 212/
78-ابن خلكان، همان كتاب، ج 4، ص 137/
79-ابن طقطقا، الفخرى، بيروت، دارصادر، 1386 ه'.ق، ص 132/
80-خالد بن عبدالله پيش از يوسف بن عمرو، استاندار عراق بود. او مردى نيرومند و مقتدر بود و مدتها از طرف هشام استاندارى نقاط مختلف را به عهده داشت. نفوذ و اقتدار وى دشمنانش را بر ضد او برانگيخت و سبب شد كه از او نزد هشام بدگويى كرده نظر وى را در باره خالد منحرف سازند. سرانجام هشام او را از پست استاندارى عزل نموده به زندان افكند و به جاى او يوسف بن عمرو را منصوب نمود/
مهمترين اتهام خالد، گرايش به بنى هاشم بود. به همين جهت، اتهامى كه براى زيد تراشيدند، اين بود كه خالد، پولهايى از بيت المال را به او داده است!(سيد امير على،مختصر تاريخ العرب،تعريب: عفيف‏البعلبكى، ط 2، بيروت، دارالعلم‏للملايين، 1968 م، ص 154)/
81-ابن واضح، همان كتاب،ج 3، ص 67-68/
82-معجم رجال الحديث، قم، مدينةالعلم، ج 7، ص 345-356/
83-بحارالانوار، ج 46، ص 205 و ر.ك به: شخصيّت و قيام زيد بن على ص 514-.527 البته بايد توجه داشت تجليل و تمجيد علماى شيعه از زيد، هرگز به معناى تأييد فرقه‏اى كه بنام او به وجود آمده، نيست/
84-صدوق، عيون اخبار الرضا - عليه السلام -، الطبعةالاُولى، بيروت، مؤسسه‏الأعلمى للمطبوعات، 1404 ه'.ق، ج 1، ص 225، باب 25،حديث 1- رضوى اردكانى، سيد ابو فاضل، شخصيّت و قيام زيد بن على - عليه السلام - تهران، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، 1361 ه'.ش، ص 173/
85-تسترى، شيخ محمد تقى، قاموس الرجال، الطبعة الثانية، مؤسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرفة، ج 4، ص 570/
86-طوسى، اختيار معرفةالرجال(معروف به رجال كشّى)، تحقيق: حسن مصطفوى، مشهد، دانشگاه مشهد، 1348 ه'.ش، ص 361/
87-صدوق، الأمالى، قم، المطبعةالحكمة، 1373 ه'.ق، ص 325، مجلس 81، ح .6 - تسترى، همان كتاب، ج 4، ص 574/
88-تسترى، همان كتاب، ص 566/
89-طوسى،همان كتاب،ص .285 مرحوم كلينى نيز حديث مشابهى در اين زمينه با سند ديگر در روضه كافى نقل كرده است. (ص 264، ح 381)/
90-صدوق، همان كتاب، ص 236، مجلس 62، حديث 3- مجلسى، بحارالانوار، ج 46، ص 172- رضوى اردكانى، همان كتاب، ص 321/
سيره پيشوايان ، مهدى پيشوايى ، ص 347 - 410