محمد بن عبدالله آخرين فرستاده خدا و سفير اتمام مكارم اخلاق براي بشريت كه از مهمترين صفت او در آخرين كتاب آسماني اخلاق نيكوست، اسوه اي نيكو براي جهانيان مي باشد.
حناطه بشهر مكه آمد و چون سراغ بزرگ مردم را گرفت او رابسوى عبد المطلب راهنمائى كردند،و او نزد عبد المطلب آمد وپيغام ابرهه را رسانيد،عبد المطلب در جواب گفت:بخدا سوگندما سر جنگ با ابرهه را نداريم و نيروى مقاومت در برابر او نيز درما نيست،و اينجا خانه خدا است پس اگر خداى تعالى ارادهفرمايد از ويرانى آن جلوگيرى خواهد كرد،وگرنه بخدا قسم ماقادر بدفع ابرهه نيستيم.
«حناطه»گفت:اكنون كه سر جنگ با ابرهه را نداريد پس برخيز تا بنزد او برويم.عبد المطلب با برخى از فرزندان خودحركت كرده تا بلشگرگاه ابرهه رسيد،و پيش از اينكه او را پيشابرهه ببرند«ذونفر»كه از جريان مطلع شده بود كسى را نزدابرهه فرستاد و از شخصيتبزرگ عبد المطلب او را آگاه ساختو بدو گفته شد:كه اين مرد پيشواى قريش و بزرگ اين سرزميناست،و او كسى است كه مردم اين سامان و وحوش بيابان رااطعام مىكند.
عبد المطلب-كه صرفنظر از شخصيت اجتماعى-مردى خوشسيما و با وقار بود همينكه وارد خيمه ابرهه شد و چشم ابرهه بدوافتاد و آن وقار و هيبت را از او مشاهده كرد بسيار از او احترامكرد و او را در كنار خود نشانيد و شروع بسخن با او كرده پرسيد:
حاجتت چيست؟
عبد المطلب گفت:حاجت من آنست كه دستور دهىدويستشتر مرا كه بغارت بردهاند بمن باز دهند!برهه گفت:
تماشاى سيماى نيكو و هيبت و وقار تو در نخستين ديدار مرامجذوب خود كرد ولى خواهش كوچك و مختصرى كه كردىاز آن هيبت و وقار كاست!آيا در چنين موقعيتحساس وخطرناكى كه معبد تو و نياكانت در خطر ويرانى و انهدام است،و عزت و شرف خود و پدران و قوم و قبيلهات در معرض هتك و زوال قرار گرفته در باره چند شتر سخن مىگوئى؟!
عبد المطلب در پاسخ او گفت:«انا رب الابل و للبيت رب»!
من صاحب اين شترانم و كعبه نيز صاحبى دارد كه از آننگاهدارى خواهد كرد!
ابرهه گفت:هيچ قدرتى امروز نمىتواند جلوى مرا از انهدامكعبه بگيرد!
عبد المطلب بدو گفت:اين تو و اين كعبه!
بدنبال اين گفتگو،ابرهه دستور داد شتران عبد المطلب را باوباز دهند و عبد المطلب نيز شتران خود را گرفته و بمكه آمد و چونوارد شهر شد بمردم شهر و قريش دستور داد از شهر خارج شوند وبكوهها و درههاى اطراف مكه پناهنده شوند تا جان خود را ازخطر سپاهيان ابرهه محفوظ دارند.
آنگاه خود با چند تن از بزرگان قريش بكنار خانه كعبه آمد وحلقه در خانه را بگرفت و با اشگ ريزان و قلبى سوزان بتضرع وزارى پرداخت و از خداى تعالى نابودى ابرهه و لشگريانش رادرخواست كرد و از جمله سخنانى كه بصورت نظم گفته اين دوبيت است:
يا رب لا ارجو لهم سواكا يا رب فامنع منهم حماكا ان عدو البيت من عاداكا امنعهم ان يخربوا قراكا
-پروردگارا در برابر ايشان جز تو اميدى ندارم پروردگاراحمايت و لطف خويش را از ايشان بازدار كه دشمن خانه همانكسى است كه با تو دشمنى دارد و تو نيز آنانرا از ويرانىخانهات بازدار.
آنگاه خود و همراهان نيز بدنبال مردم مكه بيكى از كوههاىاطراف رفتند و در انتظار ماندند تا ببينند سرانجام ابرهه و خانه كعبه چهخواهد شد.
از آنسو چون روز ديگر شد ابرهه به سپاه مجهز خويش فرمانداد تا بشهر حمله كنند و كعبه را ويران سازند.
نخستين نشانه شكست ايشان در همان ساعات اول ظاهر شدو چنانچه مورخين نوشتهاند،فيل مخصوص را مشاهده كردند كهاز حركت ايستاد و به پيش نمىرود و هر چه خواستند او را بهپيش برانند نتوانستند،و در اين خلال مشاهده كردند كهدستههاى بيشمارى از پرندگان كه شبيه پرستو و چلچله بودند ازجانب دريا پيش مىآيند.
پرندگان مزبور را خداى تعالى مامور كرده بود تا بوسيلهسنگريزههائى كه در منقار و چنگال داشتند-و هر كداميك ازآن سنگريزهها باندازه نخود و يا كوچكتر از آن بود-ابرهه ولشگريانش را نابود كنند.
ماموران الهى بالاى سر سپاهيان ابرهه رسيدند و سنگريزههارا رها كردند و بهر يك از آنان كه اصابت كرد هلاك شد وگوشتبدنش فرو ريخت،همهمه در لشگريان ابرهه افتاد و ازاطراف شروع بفرار كرده و رو به هزيمت نهادند،و در اين گير ودار بيشترشان بخاك هلاك افتاده و يا در گودالهاى سر راه،وزير دست و پاى سپاهيان خود نابود گشتند.
خود ابرهه نيز از اين عذاب وحشتناك و خشم الهى در اماننماند و يكى از سنگريزهها بسرش اصابت كرد،و چون وضع راچنان ديد به افراد اندكى كه سالم مانده بودند دستور داد او رابسوى يمن باز گردانند،و پس از تلاش و رنجبسيارى كه بيمنرسيد گوشت تنش بريخت و از شدت ضعف و بيحالى در نهايتبدبختى جان سپرد.
عبد المطلب كه آن منظره عجيب را مىنگريست و دانستكه خداى تعالى بمنظور حفظ خانه كعبه،آن پرندگان را فرستادهو نابودى ابرهه و سپاهيانش فرا رسيده است فرياد برآورد و مژدهنابودى دشمنان كعبه را بمردم داد و بآنها گفت:
بشهر و ديار خود باز گرديد و غنيمت و اموالى كه از اينانبجاى مانده برگيريد،و مردم با خوشحالى و شوق بشهرباز گشتند. و گويند:در آنروز غنائم بسيارى نصيب اهل مكه شد،وقبيله خثعم كه از قبائل ديگر در چپاولگرى حريصتر بودند بيشاز ديگران غنيمتبردند،و زر و سيم و اسب و شتر فراوانىبچنگ آوردند.
منبع :
درسهايى از تاريخ تحليلى اسلام