بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 11 از 13 اولیناولین ... 910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 از مجموع 130

موضوع: * داستــانهاي كوتـــــاه پيـــــــــامكي *

  1. #101
    • 329

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Sep 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    هر ساله پدر كارولينو درب اتاق دعاي كليساي روستاي كوچكشان را باز مي كرد و پذيراي ملاقات افراد جواني بود كه از روستاهاي اطراف مي آمدند.آنها از راههاي دور مي آمدند تا نصيحت شده و در باره چيزهايي كه بايد در آنها تعمق مي كردند بياموزند.روزي دختر جواني از يك خانواده خوب در برابر پاي كشيش زانو زد و گفت: پدر من مي خواهم يك فرد پرهيزكارشوم. چكار بايد بكنم؟پدر كارولينو گفت: از قلبت پيروي كن و هرگز از چيزي كه به تو مي گويد منحرف نشو.دختر با اين نصيحت خوشحال شده و فكر كرد: چقدر آسان است كه يك انسان پرهيزكار شوي. تمام كاري كه بايد بكنم اين است كه به چيزهايي كه قلبم مي گويد گوش بكنم.اما قبل از اينكه او بتواند بلند شده و كليسا را ترك كند، كشيش اضافه كرد: براي پيروي از قلبت، تو بايد خيلي قوي باشد و زندگيت پر از فداكاري خواهد بود.

    ------------------


    لیلی زیر درخت انار

    لیلی زیر درخت انار نشست درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ .سرخ گلها انار شد داغ داغ هر اناری هزار تا دانه داشت.دانه ها عاشق بودند دانه ها توی انار جا نمی شدند انار کوچک بود دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت.خون انار روی دست لیلی چکید.لیلی انار ترک خورده را از درخت چید.مجنون به لیلی اش رسید خدا گفت:راز رسیدن فقط همین بود.کا فی است انار دلت ترک بخورد

    ---------------------


    لیلی پروانه خدا

    شمع بود اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود.شمعی که کوچک بود و کم برای سوختن پروانه بس بودمردم گغتند: شمع عشق است و پروانه عاشق.و زمین پر از شمع و پروانه شد پروانه ها سوختد و شمعها تمام شدند.
    .خدا گفت: شمعی باید دور شمعی که نسوزد شمعی که بماند.پروانه ای که به شمع نزدیک می سوزد عاشق نیست.شب بود خدا شمع روشن کرد. شمع خدا ماه بود. شمع خدا ددور بود.شمع خدا پروانه می خواست . لیلی پروانه اش شد.بال پروانه های کوچک زود می سوزدزیرا شمع ها زیادی نزدیکند.بال لیلی هرگز نمیسوزد لیلی پروانه شمع خداست.شمع خدا ماه است. ماه روشن است اما نمی سوزد لیلی تا ابد زیر خنکای شمع خدا می رقصد.

  2. #102
    • 329

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Sep 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    مرد تصميمش را گرفته بود مي خواست اموالش را بفروشد و در تجارت به کار اندازد . هر شب دعا مي کرد : خدايا کمکم کن تا در تجارت موفق شوم... اما هر چه بيشتر تلاش مي کرد کمتر موفق ميشد
    تا اينکه بالاخره توانست آنها را با قيمت بالايي بفروشد و عاقبت چنان غرق در ثروت شد که از همه چيز و همه کس بريد . از تنهايي به خدا پناه برد و گفت : خدايا! تو که مي دانستي عاقبتم چنين مي شود چرا دعايم را مستجاب کردي؟؟؟در خواب کسي به او گفت : بار اول ثروت خواستي و خدا از تو صبر خواست اگر صبر مي کردي بهترين راه را براي خوشبختي انتخاب مي کردي

    ------------------

    روزي مردي مستجاب الدعوه پاي كوهي نشسته بود كه به كوه نظري انداخت و ازاونجا كه با خدا خيلي دوست بود گفت: خدايا اين كوه رو برام تبديل به طلا كن.دريك چشم بر هم زدن كوه تبديل به طلا شد. مرد از ديدن اين همه طلا به وجد آمد ودعا كرد: خدايا كور بشه هر كسي كه از تو كم بخواد. در همان لحظه هر دو چشممرد كور شد، ناگهان مرد به خودش اومد و چشم دلش باز شد و گفت: چقدر من احمقم كه فكر كردم از خدا خيلي زياد خواستم

  3. #103
    • 329

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Sep 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    زیبایی

    صدفی به صدف دیگر گفت: درد زیادی در درونم احساس می کنم . دردی سنگین که مرا عذاب می دهد . صدف دیگر با غرور گفت : ستایش خدای آسمان ها و زمین را ، که من هیچ دردی را در خود ندارم ، خوب هستم وسلامت . در همان لحظه خرچنگی از آنجا عبور می کرد و صحبت آنها را شنید رو کرد به صدف از خود راضی و گفت : بله ،تو کاملا خوب و سلامتی ، اما دردی که همسایه ات را می آزارد ، مرواریدی بی نهایت زیباست که تو از آن بی بهره ای !

    ---------------------

    افتخار پدربزرگ

    همیشه به دندانش افتخار می کرد . اولین سالگرد ازدواجشان گذاشته بودش . وقتی می خندید صورتش خیلی جذاب می شد . این را همیشه مادربزرگ می گفت .
    اما امروز دیگر در دهانش نبود . پدربزرگ دندان طلایش را برای خرج دفن مادربزرگ فروخت

  4. #104
    • 329

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Sep 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    آدم بي خاصيت

    راننده کاميوني وارد رستوران شد.دقايي پس از اين که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسيکلت سوار هم به رستوران آمدند و يک راست به سراغ ميز راننده کاميون رفتند و بعد از چند دقيقه پچ پچ کردن، اولي سيگارش را در استکان چاي راننده خاموش کرد.راننده به او چيزي نگفت . دومي شيشه نوشابه را روي سر راننده خالي کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتي راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمين خورد ولي باز هم ساکت ماند.دقايقي بعد از خروج راننده از رستوران يکي از جوانها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بي خاصيتي بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا رستورانچي جواب داد : از همه بدتر رانندگي بلد نبود چون وقتي داشت مي رفت دنده عقب 3 موتور نازنين را خرد کرد و رفت.

  5. #105
    • 329

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Sep 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    دهقان پیر،با ناله می گفت: ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می بیند.!
    ارباب پرخاش کرد که بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار می کنی! مگر کور بودی ، ندیدی که چشم دختر من هم «چپ» است؟!گفت: چرا ارباب دیدم ... اما ... چیزی که هست، دختر شما همه ی این خوشبختی ها را «دوتا» می بیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را

    ***********

    بچه که بودم فقط بلد بودم تا 10 بشمرم نهایت هر چیزی همین 10 تا بود از بابا که بستنی که می خواستم 10 تا می خواستم مامان رو 10 تا دوست داشتم . خلاصه ته دنیا همین 10 تا بود و این 10 تا خیلی قشنگ بود ولی حالا نمیدونم ته دنیا چقدره؟ نهایت دوست داشتن چند تاست؟ انگار خیلی هم حریس تر شدم . 10 تا بستنی هم کفافم رو نمیده اما می خوام بگم دوست دارم میدونی چقدر؟ به اندازه همون 10 تای بچگی

  6. #106
    • 329

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Sep 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    یکی بود یکی نبود.گنجشک سر کشی بود که تصمیم گرفت تا در زمستان به جنوب سفرنکند.لیکن همینکه هوا رو به سردی گذاشت و سردتر شد مجبور به پرواز به سمت جنوب شد. در مدت کوتاهی بالهایش یخ بست و در مزرعه ای افتاد و تقریبا یخ زده و به حالت مرگ افتاد.گاوی از آنجا عبور می کرد روی گنجشک تاپاله ای انداخت.گنجشک فکر کرد که کارش تمام است لیکن همان تاپاله گرمش کرد و یخ بالهایش آب شد.بدنش گرم شد و سر حال آمد و شروع به آواز خواندن کرد.گربه ای صدایش را شنید و شروع به تجسس کرد و سر انجام پهن ها را کنار زد و گنجشک را دید و به سرعت چنگ انداخت و آن را خورد.

    ***************


    مهمانی يک ميليون دلاری

    چارلی با آخرین دلاری که داشت جایزه ی بخت آزمایی ده میلیون دلاری را برد. بعد از برنده شدن، همراه دوستان خیابانی اش یک مهمانی برپا کرد که دو هفته طول کشید و در طی آن چارلی از شدت خوشگذرانی مرد.میلیون ها دلار ثروت او به نفع دولت ضبط شد، اما نام او تا ابد به عنوان بزرگترین مهمانی دهنده در مین استریت زنده خواهد ماند.راستی نام او چه بود؟.

  7. #107
    • 329

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Sep 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    متاسفم که پرسيدم

    - شب تاریکیه عزیزم. زن برگشت تا مردی را که کنار ماشین او را گیر انداخته بود ببیند.
    - خوب کوچولو، کار تو چیه؟. دست زن روی گلوی مرد کمانی نقره ای رسم کرد. جیغ مرد به خرخر بدل شد. زن تیغ جراحی را زمین انداخت، اتوموبیل را راند و به هیکل متشنج و در هم پیچیده گفت: من جراح هستم

  8. #108
    • 329

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Sep 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    صدای تق تقِ شکستن گردو را خدا خودش میشنود

    کسی تعدادی گردو به بهلول داد. بهلول گردوها را گرفت و بدون اینکه تشکر بکند رفت و سنگ برداشت و تَق تَق گردوها را میشکست و همی خورد. او را گفتند: «گردوها را گرفتی، هیچ تشکری نکردی و دعایی نگفتی؟» گفت: «صدای تق تق شکستن گردو را خدا خودش میشنود!»



    ز ترکان چنان بخت برگشته بود

    میلاد پسر گرگین، یکی از دلقک مآبهای قشون ایران بود که هرگز از او هنری در جنگ دیده نشد، وی در نبردی دو تن از افراد قشون افراسیاب را به قتل میرساند! از آن پس به طنز این مثل رایج شد:
    ز تُرکان چُنان بخت برگشته بود / که میلادِ گرگین دو تن کشته بود؟!

  9. #109
    • 329

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Sep 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    علمدار رسول

    شخصی بر مزاری رسید. گوری سخت دراز بود پرسید این گور کیست؟ گفتند: گور علمدار رسول است. گفت:مگر با علم در گورش کردند؟



    موی زهار

    ششتری زنی بخواست شب اول که پیش او رفت زن موی زهار نکنده بود.چون در او انداخت زنک تیزی بکند.شوهر گفت: خاتون آنچه باید بکنی نمیکنی و آنچه نباید بکنی میکنی؟




    مسلمان شدن

    ترسايي مسلمان شده بود گرد شهرش مي گردانيدند . ترسايي ديگر بدو رسيد. گفت: مسلمانان سخت کم بودند تو نيز مسلمان شدي؟

  10. #110
    • 329

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Sep 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    کفش طلحک

    کفش طلحک را از مسجد دزديده بودند و به دهليز کليسا انداخته بودند. طلحک مي گفت: سبحان الله. من خود مسلمانم و کفشم ترسا!



    پا پای خر، دست، دست یاسه، با این کار عقلم نمی ماسه

    پا پای خر، دست، دست یاسه، با این کار عقلم نمی ماسه
    مادر شوهری از اکراد خمی دوشاب داشت. روزی برای حاجتی از خانه غیبت میکرد. آبی فراوان بر زمین خانه بشد. عروس او که نامش یاسه بود، بر خر نشسته به سر خم شد و کاسه ای چند از دوشاب برگرفت و اثر دست او بر خم بماند. چون مادر شوهر به خانه برگشت و رد پای خر تا نزدیک هم بدید و نشان دست عروس بر هم مشاهده کرد متحیر ماند و گفت: «پا، پای..»

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •