بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 5 از 13 اولیناولین ... 34567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 از مجموع 121

موضوع: حکایات کوتاه

  1. #41
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    40 - امر به معروف عارفانه

    معروف بن فيروز كرخى، مشهور به ((معروف كرخى ))، از زاهدان و صوفيان نامدار قرن دوم هجرى است .ولادتش در محله ((كرخ)) بغداد بود و به دست امام هشتم، على بن موسى الرضا(ع) توبه كرد و به مقامات بالاى عرفانى رسيد .به نيكوكارى و خدمت به مردم مشهور بود . وى در سال 200 هجرى قمرى درگذشت.
    نقل است كه روزى با جمعى مى‏رفت. جماعتى از جوانان فاسد و گنه كار را ديدند . وقتى به لب دجله رسيدند، ياران گفتند (( يا شيخ دعا كن تا خداوند اين جوانان را كه در فساد غرق‏اند، در دجله غرق كند و شومى آنان را از سر مردم شهر بردارد .))
    معروف كرخى گفت: (( دست‏هاى خود را بالا بريد تا دعا كنم و آمين گوييد .)) ياران دست‏هاى خود را بالا بردند تا دعاى شيخ را عليه آن جوانان تبه كار، آمين گويند . شيخ گفت: ((الهى!چنان كه اين جوانان را در اين جهان، عيش و خوشى دادى، در آن جهان نيز در عيش و خوشى در آر.))
    اصحاب حيرت كردند و گفتند: (( يا شيخ!اين چه دعايى است كه مى‏كنى؛ ما سر آن را ندانيم .)) گفت: (( بايستيد تا بر شما آشكار شود.))
    چون گذر جوانان بزه كار بر شيخ افتاد، حالتى در آنان رفت . جام‏هاى شراب را شكستند و هر چه از آلات گناه نزد آنان بود بر زمين نهادند . سپس بر جمله آنان گريه غالب آمد و بر دست و پاى معروف افتادند و توبه كردند.
    شيخ رو به اصحاب كرد و گفت: (( دعاى من در حق آنان، مستجاب شد . اگر بر همين توبه از دنيا روند، عيش آن جهانى آنان، تأمين است و تضمين. آيا اين بهتر از آن نبود كه شما مى‏خواستيد؟ ))

  2. #42
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    41 - جزاى ملامت عاشق

    سرى سقطى، صوفى و عارف مشهور بغداد است . نود و هشت سال عمر كرد و در سال 251 ه.ق درگذشت . در طريقت او، محبت و شوق بسيار مهم و كارساز است . جنيد بغدادى، عارف نامدار اسلامى و خواهر زاده او، وصيت كرده بود كه او را در قبر سرى سقطى دفن كنند.
    نقل است كه يك بار، يعقوب عليه السلام را به خواب ديد . گفت: ((اى پيغمبر خدا!اين چه شور است كه از بهر يوسف در جهان انداخته‏اى؟ چون تو را محبت به خدا، كامل است، حديث يوسف را از ياد ببر.))
    ندايى به درون او رسيد كه (( باش تا بنگرى )) . و جمال يوسف (ع) را به او نماياندند . نعره‏اى زد و بى‏هوش افتاد . سيزده شبانروز بى‏عقل افتاده بود و چون به عقل باز آمد، گفتند: (( اين جزاى آن كس است كه عاشقان را ملامت كند . ))

  3. #43
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    42 - حمد بى‏جا

    گفت: سى سال است كه استغفار مى‏كنم از گناه يك شكر گفتن . گفتند: چرا؟
    گفت: روزى مرا خبر دادند كه بازار بغداد سوخت، اما دكان تو در آن بازار، سالم ماند و از آتش، گزندى نديد. همان دم گفتم: ((الحمدلله )) . ناگاه به خود آمدم و خجلت بردم، از شرم آن كه خود را بهتر از برادرانم در بازار بغداد، شمردم و مصيبت آنان را در نظر نگرفتم . اين ((الحمدلله )) در آن وقت، يعنى مرا با سود و زيان برادران دينى‏ام، كارى نيست . همين كه مال من از آسيب آتش، در امان مانده است، كافى است!پس بر آن شكر بى‏جا،
    سى سال طلب مغفرت مى‏كنم!

  4. #44
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    43 - آرزوهاى يك برادر

    ابو زكريا يحيى بن معاذ،واعظ و زاهد نامدار، در بلخ زيست و به سال 258 ه.ق در نيشابور درگذشت. بيش‏تر بر مسلك اميد بود تا طريقت بيم . در وعظ و منبر، بيانى مؤثر و نافذ داشت و سخنش، بسيارى از مردم را به راه صواب كشاند. برخى گفته‏اند: (( خداوند، دو يحيى داشت: يكى از انبيا و يكى از اوليا )) .
    يحيى، برادرى داشت كه براى عبادت و اعتكاف به مكه رفته بود، از مكه نامه‏اى براى يحيى نوشت؛ بدين شرح:
    ((برادر!من، سه آرزو داشتم كه از آن‏ها، دو تا اجابت شده و يكى مانده است: نخست اين كه از خداوند، خواسته بودم كه مرگ مرا در مكانى مقدس قرار دهد و اكنون در مكه هستم و مى‏مانم تا بميرم. دوم آن كه هميشه از خدا مى‏خواستم كه كنيزى شايسته نصيب من كند تا وسايل عبادت مرا فراهم سازد و به من در اين راه، خدمت كند . اكنون به چنين كنيزى دست يافته‏ام و او مرا در اين راه، بسيار كمك و خدمت مى‏كنم. آرزوى سوم آن است كه پيش از مرگ، تو را ببينم. اميدم آن است كه به اين آرزو نيز برسم .))
    يحيى در پاسخ برادر، نوشت:
    ((نوشته بودى كه آرزو دارى در بهترين مكان باشى و در همان جا، دعوت حق را لبيك گويى . تو بهترين خلق خدا شو، در هر جا كه مى‏خواهى باش و هر جا كه خواهى، مرگ را به استقبال برو . مكان به انسان عزيز مى‏شود، نه انسان به مكان. نيز گفته بودى كه تو را خادمى است كه آرزوى آن را داشتى . اگر تو را فتوت و جوانمردى بود، خادم حق را خادم خود نمى‏كردى و از خدمت حق باز نمى‏داشتى . جوانمردان، آرزو مى‏كنند كه خادم باشند، نه آن كه ديگران خادم آنان باشند . بنده، بايد بندگى كند، نه رئيسى . اما آرزوى سوم تو اين بود كه مرا ببينى . اگر تو را از خداى عزوجل خبرى بود، از من تو را ياد نمى‏آمد . آن جا كه تو هستى، مقام ابراهيم است؛ يعنى جايى است كه پدر، پسر را به مسلخ برد تا سر ببرد؛ تو آرزوى ((برادر )) مى‏كنى؟!اگر آن جا خدا را يافتى، من به چه كار تو مى‏آيم، و اگر نيافتى، از من تو را چه سود؟ و السلام .))

  5. #45
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    44 - لغزيدن عالم

    ابوحنيفه از عالمان بزرگ و نامى اهل سنت است و يكى از چهار امام آنان. در سال 80 هجرى به دنيا آمد و هفتاد سال بعد، يعنى در سال 150 هجرى درگذشت . وى مؤسس مذهب حنفى، يكى از مذاهب چهارگانه اهل سنت در فقه است .
    نوشته‏اند: روزى از جايى مى‏گذشت . كودكى را ديد كه پا در گل فرو كرده و ايستاده است . ابو حنيفه به آن كودك گفت: ((مراقب باش كه در گل فرود نيايى و نيفتى .)) كودك گفت: ((افتادن من چندان مهم نيست، كه اگر بيفتم، فقط خوود را گلى و خاك آلود خواهم كرد . اما تو خود را نگه دار كه اگر پاى تو بلغزد و بيفتى، مسلمانان نيز بلغزند و بيفتند و گناه همه بر تو است . )) ابوحنيفه از زيركى آن كودك به شگفت آمد و بگريست .

  6. #46
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    45 - تا شب

    گويند: صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند كه پس از نماز، بر منبر رود و پند گويد . پذيرفت .
    نماز جماعت تمام شد . چشم‏ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست . بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: ((مردم!هر كس از شما كه مى‏داند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد، برخيزد!)) كسى برنخاست . گفت: (( حالا هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است، برخيزد!)) باز كسى برنخاست . گفت: ((شگفتا از شما كه به ((ماندن)) اطمينان نداريد؛ اما براى ((رفتن )) نيز آماده نيستيد!))

  7. #47
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    46 - سلطان زاهد

    حاتم اصم، عارف و زاهد مشهور خراسان در قرن سوم هجرى بود . در زهد و حكمت، سخنان دل انگيزى دارد، و مردم را به قرائت قرآن، بسيار تشويق مى‏كرد . حاتم، خواندن قرآن و حكايت پارسايان را در تزكيه نفس بسيار مؤثر مى‏دانست .
    نقل است كه چون به بغداد آمد ، خليفه را خبر كردند كه زاهد خراسان آمده است . او را طلب كرد و چون حاتم از در درآمد، خليفه را گفت: ((اى زاهد!)) خليفه گفت: من، زاهد نيستم كه همه دنيا، زير فرمان من است . زاهد تويى كه به اندك قناعت مى‏كنى و چيزى از دنيا براى خود جمع نكرده‏اى . )) حاتم گفت: (( نه؛ زاهد تويى كه به كمترين چيز و بى‏ارزش‏ترين متاع كه دنيا باشد، قناعت كرده‏اى . مگر قرآن نفرموده است كه متاع دنيا اندك است و تو بيش از اين ((اندك)) براى خود گرد- قل متاع الدنيا قليل. (سوره نساء، آيه 77) ? نياورده‏اى . نصيب من از نعمت‏هاى خدا، بسى بيش از آن است كه تو دارى. پس زاهد تويى؟ ))

  8. #48
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    47 - درد سر احوالپرسى

    محمد بن سيرين، مشهور به (( ابن سيرين )) فقيه، محدث و خوابگزار (معبر) بزرگ قرن اول و دوم هجرى است . در بصره به دنيا آمد و در همان شهر به سال 110 ه.ق درگذشت. در تعبير خواب، شهرت جهانى دارد و مادرش (صفيه ) كنيز ابوبكر بود .وى با بعضى آداب صوفيان، مثل پشمينه پوشى مخالف بود.
    ابن سيرين، كسى را گفت: ((چگونه‏اى؟ )) گفت: (( چگونه است حال كسى كه 500 درهم بدهكار است، عيالوار است و هيچ چيز ندارد؟ ))
    ابن سيرين به خانه خود رفت و 1000 درهم با خود آورد و به وى داد و گفت: (( پانصد درهم به طلبكار ده و باقى را خرج خانه كن، و لعنت بر من اگر پس از اين حال كسى را بپرسم!)) گفتند: (( مجبور نبودى كه قرض و خرج او را دهى . )) گفت: ((وقتى حال كسى را بپرسى و او حال خود بگويد و تو چاره‏اى براى او نينديشى، در احوالپرسى منافق باشى . ))

  9. #49
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    48 - عبادت در بازار

    روزى رسول (ص) با اصحاب نشسته بود . جوانى نيرومند، صبح زود، بر ايشان بگذشت. يكى پرسيد: (( در اين وقت صبح به كجا مى‏روى؟ )) گفت: (( به دكانم در بازار . )) گفتند: ((دريغا!اگر اين صبح خيزى او در راه خداى تعالى مى‏بود، نيك‏تر بود . )) رسول (ص) گفت: ((چنين مگوييد، كه اگر براى آن باشد كه خود را از خلق بى‏نياز كند و يا معاش پدر و مادر خويش يا زن و فرزند را تأمين كند، او در همين حال، در راه خدا گام بر مى‏دارد . ))
    و عيسى (ع) مردى را ديد، گفت: (( تو چه كار مى‏كنى؟ )) گفت: ((عبادت مى‏كنم . )) گفت: (( قوت و غذا از كجا مى‏خورى؟ )) گفت: ((مرا برادرى است كه قوت مرا فراهم مى‏آورد.)) عيسى (ع) گفت: (( پس برادر تو از تو عابدتر است . ))

  10. #50
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    49 - جام زهر

    در صحرا مى‏گشت . تشنگى بر جانش چنگ انداخته بود . از دور كاروانى را ديد كه مى‏آيد . نزديك آنان شد. گفت: آيا شما را آبى هست كه بنوشم. گفتند: مشك‏هاى ما نيز خالى شده است . با ما باش تا ساعتى ديگر به آبادى رسيم. مرد گفت در ميان اسباب و اثاثيه شما جامى مى‏بينم؛ آيا آن نيز تهى است؟ گفتند: آن جام، پر است؛اما از زهر . گفت: زهر از كجا و براى كه مى‏بريد؟ گفتند: در آن شهرى كه ما بدان سو مى‏رويم، حاكمى است كه دشمنانى دارد . برخى را به شمشير نتوانست كشت . از ما زهرى خواست تا دشمنان پنهان را با آن بكشد . چه، همه را با تيغ نمى‏توان از ميان برداشت . مرد، گفت: آن را به من دهيد كه من را نيز دشمنى است كه به تيغ شمشير از پاى در نمى‏آيد . اميد كه اين زهر بر آن دشمن خونى كه در درون من است، كارگر افتد . جام را گرفت و خواست كه بنوشد. گفتند: اگر خواهى كه بنوشى، قطره‏اى تو را كفايت كند، كه اين جام براى كشتن لشكرى است . گفت: (( از قضا اين دشمن كه در درون من است، به عدد لشكرى است . بسا مردان كه از پاى درآورده، و بسا خون‏ها و آبروها كه ريخته و بسا آدميان كه از دشمنى او به هلاكت افتاده‏اند . )) جام را از او گرفتند و گفتند: (( آن دشمن كه تو مى‏گويى، به اين حيلت و ضربت، از پاى در نمى‏آيد .))

صفحه 5 از 13 اولیناولین ... 34567 ... آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •