-
4 - همان كس
كافرى، غلامى مسلمان داشت . غلام به دين و آيين خود سخت پايبند بود و كافر، او را منعى نمىكرد . روزى سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام را برگير تا برويم . در راه به مسجدى رسيدند. غلام گفت:اى خواجه!اجازت مىفرمايى كه به اين مسجد داخل شوم و نماز بگزارم. خواجه گفت: برو؛ ولى چون نمازت را خواندى، به سرعت باز گرد. من همين جا مىايستم و تو را انتظار مىكشم .
نماز در مسجد پايان يافت . امام جماعت و همه نمازگزاران يك يك بيرون آمدند . اما خواجه هر چه مىگشت، غلام خود را در ميان آنها نمىيافت . مدتى صبر كرد؛ پس بانگ زد كه اى غلام بيرون آى. گفت: نمىگذارند كه بيرون آيم . چون كار از حد گذشت . خواجه سر در مسجد كرد تا ببيند كه كيست كه غلامش را گرفته و نمىگذارد كه بيرون آيد . در مسجد، جز كفشى و سايه يك كس، چيزى نديد . از همان جا فرياد زد: آخر كيست كه نمىگذارد تو بيرون آيى . غلام گفت: ((همان كس كه تو را نمىگذارد كه به داخل آيى . )) -برگرفته از: فيه ما فيه، تصحيح فروزانفر، ص 113 . نكته ظريف در اين حكايت آن است كه بدانيم خداوند ورود كافر را به مسجد، حرام و ممنوع كرده است، و وقتى غلام مىگويد همان كس كه نمىگذارد تو داخل آيى، نمىگذارد من بيرون آيم، مرادش خداوند است . ?
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن