در جمع مهربانان
ما را چه مي شود كه نمي گوييم ديگر
شعري براي جنگل
شعري براي شهر
شعري براي سرخ گلي
قلبي زخمي ستاره يي؟
آيا شكوه حادثه مبهوت كرده است
انبوه
شاعران را ؟
چنگ گسيخته
و زخمه ات شكسته
مقهور مي نشيني و ناباور
از رود رهگذر
چنگ گسستگي را با زخمه شكسته رها كرده يي
بيزار زندگي
وز تنگناي پنجره ات پيچكي كه سرخ
سر مي كشد به خلوت خاموشت
فرياد مي كشي و نه فريادي
با پرده هاي سنگين
انگار هيچ پنجره يي نيست
و در شب ملول تو اشباحي
فرياد مي كشند و نه فريادي
در جمع مهربانان
مي خواستم بگويم
ياران خدا را
لحظه اي درنگي
ياران
و بهت سنگين بود
و هر چه بود نفرت و نفرين
من ديده ام چه شبها
در خلوت شبانه ياران
با هاي و
هوي بسيار
بهتي غريب را كه چه سنگين نشسته بود
در جمع مهربانان
آنها كه سالها
فرياد مي كشيدند
آه اي صداي زنداني
اي آخرين صداي صدا ها
آيا شكوه ياس تو هرگز
از هيچ جاي اين شب منفور
نقبي به سوي نور نخواهد زد ؟
افسوس! من به درد فروماندم
در حيرتي كه با من
مي خواستم بگويم
هنگامه فلق
فرياد ارغوان را
سرد و ستروني
اما چگونه؟
بهت سنگين بود
م.آزاد