سحرگه در چمن خوشرنگ شد گل
به دل گفتم كه نازست اين، مينديش
نگاهش كردم و دلتنگ شد گل
چو دستي پيش بردم، سنگ شد گل
سحرگه در چمن خوشرنگ شد گل
به دل گفتم كه نازست اين، مينديش
نگاهش كردم و دلتنگ شد گل
چو دستي پيش بردم، سنگ شد گل
بازم به سرزد امشب اي گل هواي رويت
گيرم قفس شكستم و ز دانم و دانه جستم
اي گل در آرزويت جان و جواني ام رفت
از پا افتادگان را دستي بگير آخر
تو اي خيال دلخواه زيباتري از آن ماه
چون سايه در پناه ديوار غم بياساي
(گيرم...) پايي نمي دهد تا پر واكنم به سويت
كو بال آن كه خود را باز افكنم به كويت
ترسم بميرم و باز باشم در آرزويت
تا كي به سر بگردم در راه جستجويت
كز اشك شوق دادم يك عمر شستشويت
شادي نمي گشايد اي دل دري به رويت
سپيده سر زد و مرغ سحر خواند
شبي گفتي به آغوش تو آيم
سپهر تيره دامان زرافشاند
چه شبها رفت و آغوشم تهي ماند
بال کبوتر
شب دستی سیاه و خویش بر سر می زد
از دور کسی بال کبوتر می زد
مرغی به سر شاخه ی غم می نالید
در سینه یمن شوق تو پر پر می زد
سراب
عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم
رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت
این است آن پری که ز من می نهفت رو
خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
این خوشپسند دیده زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
وز خویش می ربود
از دور می فریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
بنما کجاست او......
آواز بلند وقت است که بنشيني و گيسو بگشايي
تا با تو بگويم غم شبهاي جدايي
بزم تو مرا ميطلبد، آمدم اي جان
من عودم و از سوختنم نيست رهايي
تا در قفس بال و پر خويش اسيرست
بيگانهي پرواز بود مرغ هوايي
با شوق سرانگشت تو لبريز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوايي
عمري است که ما منتظر باد صباييم
تا بو که چه پيغام دهد باد صبايي
اي واي بر آن گوش که بس نغمهي اين ناي
بشنيد و نشد آگه از انديشهي نايي
افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در آينهات ديد و ندانست کجايي
آواز بلندي تو و کس نشنوَدت باز
بيروني از اين پردهي تنگ شنوايي
در آينه بندان پريخانهي چشمم
بنشين که به مهماني ديداري خود آيي
بيني که دري از تو به روي تو گشايند
هر در که در اين خانهي آيينه گشايي
چون "سايه" مرا تنگ در آغوش گرفتهست
خوش باد مرا صحبت اين يار سرايي.
نمیدانم چه میخواهم بگویم زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس که بال مرغ اوازم شکسته است
نمی دانم چه میخواهم بگویم غمی در استخوانم میگدازد
خیال ناشناسی اشنا رنگ گهی میسوزدم گه مینوازد
سرای سرود
دگر نگاه مگردان در آسمان کبود
کبوتران تو پر خسته آمدند فرود
به هر چه می نگرم با دریغ و بدرود است
شد آن زمان که جهان جمله مژده بود و درود
دریغ عهد شکر خواب و روزگار شباب
چنان گذشت که انگار هر چه بود نبود
چه نقش ها که به خون جگر زدیم و دریغ
کز آن پرند نگارین نه تار ماند و نه پود
سخن به سینه ی تنگم نمی زند چنگی
که گور گریه ی خاموش شد سرای سرود
چه رفت بر سر آن شهسوار دشت شفق
که خون همی چکد از سم این سمند کبود
بود که خرمن خاکسترش به باد رود
چو تنگ شد نفس آتش از تباهی دود
مباد سایه که جانت بماند از رفتار
که در روندگی دایم است هستی رود
تو را که گوش دل است و زبان جان خوش باش
که نازکان جهان راست با تو گفت و شنود
اندوه
خسته و غم زده با زمزمه ای حزن آلود
شب فرو می خزد از بام کبود
تازه بند آمده باران و نسیمی نمنک
می تراود ز دل سرد شبانگاه خموش
شمع افسرده ماه از پس آن ابر سیاه
گاه می خندد و می تابد از اندوهی س رد
خنده ای غم زده چون خنده درد
تابشی خسته و بی رنگ و تباه
چون نگاهی که در آن موج زند سایه نرگ
سوزنک از دل ویران درختان خموش
می رسد گاه یکی نغمه آشفته به گوش
نغمه ای گم شده از سینه نایی موهوم
بانگی آواره و شوم
می کشد مرغ شباهنگ خروش
می رود ابر و یکی سایه انبوه و سیاه
نرم وخاموش فرو می خزد از گوشه بام
آه دردی ست در آن اختر لرزنده که گاه
کورسو می زند و می شود از دیده نهان
وز نهیب نفس تیره شام
می کشد مرغ شباهنگ فغان
آه ای مرغ شباهنگ خموش
بس کن این بانگ و خروش
بشکن این ناله پرسوز و گداز
بشکن این ناله که آن مایه ناز
تازه رفته ست به خواب
آری ای مرغک اندوه پرست
بس کن این شور و شتاب
بس کن این زمزمه او بیماراست.
بانگ دریا
سینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمه ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره براید باز
تن طوفان کش شکیبنده
که نفرساید از نشیب و فراز
بانگ دریادلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این آواز