-
زندگي نامه حضرت موسی بن جعفر امام کاظم عليه السلام
زندگي نامه حضرت موسی بن جعفر امام کاظم عليه السلام
-
نام: موسی علیه السلام
پدر و مادر: امام صادق علیه السلام و حمیده
شهرت: عبد صالح، کاظم، باب الحوائج
کنیه: ابوالحسن، ابو ابراهیم
زمان و محلّ تولّد: صبح روز یکشنبه 7 صفر سال 128 قمری در روستای «ابواء» واقع در بین مکه و مدینه.
زمان و محلّ شهادت: 25 رجب سال 183 قمری، در زندان هارون، در بغداد در سن 55 سالگی، به دستور هارون مسموم شده، و به شهادت رسید.
مرقد شریف: شهر کاظمین (نزدیک بغداد)
دوران زندگی: دو بخش:
1_ دوران قبل از امامت، از سال 128 تا 148 قمری، (20سال)
2_ دوران بعد از امامت، از سال 148 تا 183 (35سال) که در عصر طاغوتهایی به نامهای: منصور دوانیقی، مهدی عبّاسی، هادی عبّاسی و هارون الرّشید بود، و بیشتر دوران امامتش (23سال و دو ماه و 17 روز) در عصر خلافت هارون (پنجمین خلیفه عباسی) بود، و آن حضرت در این عصر، سالها در زندانها متعدد به سر برد.
-
بنیاد پاک... میلاد فرخنده
به نظر می رسد که روستای ابواء، واقع در راه مکّه و مدینه، بیش از سایر جاها، قافله های حجّاج اهل بیت را به سوی خود جلب می کرد، زیرا آرامگاه مادر پیامبر، آمنه دختر وهب، در آنجا قرار داشته است.
در راه بازگشت از حج بیت الله الحرام(1). قافله امام ابو عبدالله صادق علیه السلام در این روستا توقف کرد. آن روز بنابر مشهورترین روایات 17 صفر سال 128 هجری قمری بود که امام برای میهمانانش سفره غذا گسترده بود که و پیکی از جانب زنانش به سوی او آمد تا مژده ولادت خجسته فرزندش را به وی برساند.
در روایتی که از منهال قصّاب نقل کرده اند، آمده است:
«به قصد مدینه از مکّه بیرون شدم و همین که به ابواء رسیدم، شنیدم که امام صادق علیه السلام صاحب فرزند شده است. من زودتر از آن حضرت به مدینه وارد شدم و ایشان یک روز پس از من به مدینه رسید. ایشان (به خاطر ولادت نوزاد) سه روز به مردم طعام داد و من نیز یکی از کسانی بودم که بر سفره طعام امام حاضر می شدم و چندان غذا می خوردم که تا روز بعد نیازی به غذا نداشتم و روز بعد باز بر سفره او حاضر می شدم. من سه روز از طعام آن حضرت خوردم و تا فردا هیچ غذایی نمی خوردم».
در حدیثی از ابو بصیر آمده است:
«در سالی که فرزند ابو عبدالله علیه السلام، امام موسی علیه السلام، زاده شد من با آن حضرت همراه بودم. در ابواء فرود آمدیم. ابو عبدالله علیه السلام برای ما و اصحابش سفره غذا گسترد، بسیار بود و نیکو. در همان حال که ما مشغول خوردن بودیم پیک «حمیده» نزد آن حضرت آمد و گفت: حمیده می گوید: اثر وضع حمل در من ظاهر شده است و خود مرا فرمودی که از این امر آگاهت کنم که این فرزند همچون فرزندان دیگر نیست.
پس ابو عبدالله علیه السلام شادمان و خوشحال برخواست و دیری نپایید که به نزد ما برگشت در حالی که آستینهای خود را بالا زده بود و لبخندی بر لب داشت.
ما گفتیم: خداوند همواره لبت را خندان و دیده ات را روشن گرداند! حال حمیده چگونه شد؟ فرمود: خداوند پسری به من بخشید که بهترین مخلوق اوست و حمیده درباره او خبری به من داد که من از وی بدان داناتر بودم. گفتم: فدایت شوم، حمیده درباره او به شما چه خبری داد؟ فرمود: حمیده خبر داد که چون نوزاد به دنیا آمد دستانش را بر زمین نهاد و سرش را رو به آسمان گرفت. من نیز بدو گفتم که این علامت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و علامت امامت است.
سپس پرسیدم: فدایت شوم، چگونه این علامت امام است؟ فرمود: شبی که نطفه جدّم در آن بسته شد، کسی پیش جدّ پدرم خوابیده بود آمد و کاسه ای برای او آورد. در آن کاسه شربتی روان تر از آب، سپید تر از شیر، نرم تر از شیره و شیرین تر از شهد و سردتر از یخ بود. پس آن را به وی نوشانید و بدو گفت که آمیزش کند. او نیز شادمان و خوشحال برخواست و آمیزش کرد و نطفه جدّم بسته شد.
و در شبی که نطفه پدرم در آن به هم رسید، کسی نزد جدّم در آمد و او را نوشانید همچنان که جدّم پدرم را نوشانیده بود و سپس وی را دستور آمیزش داد و او خوشحال و شادمان برخواست و نطفه پدرم بسته شد.
شبی که نطفه من در آن به وجود آمد، کسی نزد پدرم در آمد و او را نوشانید و بدو دستور آمیزش داد چنان که به دیگران دستور داده بود. پدرم خوشحال و شادمان برخواست و نطفه من در آن شب بسته شد.
شبی که نطفه این پسرم امام موسی علیه السلام پدید آمد کسی نزد من بیامد همچنان که نزد جدّ پدرم و جدّ خودم در آمده بود و مرا نوشانید چنان که آنان را نوشانیده بود. من خوشحال و شادمان با آگاهی از آنچه خداوند به من ارزانی فرموده بود، برخواستم و نطفه این نوزاد بسته شد. پس بدو تمسّک کنید که به خدا او پس از من صاحب الأمر شماست».(2)
همین که امام به مدینه بازگشت، سه روز به مردم طعام داد و مردم خبر ولادت این نوزاد فرخنده را به یکدیگر نوید دادند.
-
پدر و مادر امام کاظم علیه السلام
پدرش: پیشوای هدایت، ابو عبدالله جعفر بن محمّد علیه السلام ملقب به صادق بود.
مادرش: حمیده بربریه که شاید از مردم اندلس و یا از مردم مغرب بوده است. لقب این زن بزرگوار «حمیده مصفّاة» بود.
حمیده یکی از زنان با فضیلت به شمار می آمد، زیرا به کار مهّم نشر رسالت همّت می گماشت و در این راه برخی از احادیث همسر بزرگوارش را نیز روایت می کرد.
از ابن سنان از سابق بن ولید از معلّی بن خنیس روایت شده است که ابو عبدالله علیه السلام فرمود:
«حمیده مثل شمش طلا از هر آلودگی و چرکی پیراسته است. فرشتگان پیوسته او را پاسبانی می کردند تا به من رسید و این کرامتی از خداوند بود در حق من و حجّت پس از من».(3)
-
خصوصیّات امام کاظم علیه السلام
ویژگیهای شخصی امام کاظم علیه السلام از این نفس بزرگ و مسؤلیت بزرگی که او می بایست آن را به انجام می رساند، پرده بر می دارد. این هاشمی بزرگوار، سیمای درخشان، قامتی به هنجار داشت و سبزه بود. و ریشی سیاه و انبوه داشت که وی را دلپسند و با شکوه جلوه می داد. القاب آن حضرت از خصوصیّات مکتبی ای که در وی تجلی کرده بود، پرده بر می داشت. او را کاظم، صابر، صالح و امین لقب داده بودند. سرانجام آنکه زندگی او عملاً از تجلیات این صفات پر فضیلت آکنده بود.
رشد و پرورش امام کاظم علیه السلام
آن حضرت 20 سال از عمر شریف خویش را تحت رعایت و سر پرستی پدر بزرگوارش، امام صادق علیه السلام، سپری کرده آن حضرت همواره به فضایل فرزندش اشاره می نمود و به دوستان و یاران مخصوصش می گفت که او سرور فرزندان من است و پس از من امامت را عهده دار خواهد بود.
امامت می بایست بانص صریح باشد. نصوص متواتری درباره ائمه دوازده گانه، از رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نقل شده است. همچنین هر یک از امامان به جانشین پس از خود وصیت می کردند. از این رو دوستداران و هواخواهان اهل بیت علیهم السلام بسیار مایل بودند که امام خود را بشناسند و در این باره سلف از خلف پرسش می کرد.
عبد الرحمن بن حجّاج گوید:
«بر جعفر بن محمّد در خانه اش، در فلان اتاق، وارد شدم. او بر سجاده خود نشسته بود و دعا می کرد و موسی بن جعفر هم در طرف راست وی نشسته بود و با گفتن «آمین» دعاهای آن حضرت را پاسخ می داد. پس عرض کردم: خداوند مرا فدای تو گرداند! شما از محبّت و خدمت من نسبت به خودتان آگاهید، پس بفرمایید که پس از شما چه کسی امامت را عهده دار خواهد شد؟ آن حضرت پاسخ داد: ای عبدالرحمن! موسی زره را پوشید و بر قامت او راست آمد، به او عرض کردم که پس از این به چیزی نیاز ندارم».(4)
امام صادق علیه السلام همیشه سایر فرزندان خود را به امام موسی علیه السلام، سفارش می کرد، عبدالله بن جعفر از امام موسی علیه السلام بزرگ تر بود و امام صادق علیه السلام را می بینیم که با وی به گفتگو می پردازد و از او می پرسد: چه چیز تو را مانع می شود که همچون برادرت شوی؟ به خدا سوگند که من نور را در چهره اش می بینم. عبدالله پرسید: چگونه؟ آیا مگر پدر من و پدر او و اصل من و اصل او یکی نبوده است؟
امام صادق علیه السلام پاسخ داد: «او از نفس من است و تو فرزند منی».(5)
زندگی امام موسی علیه السلام از همان اوان کودکی با زندگی دیگران تفاوت داشت و همین نشانه مقام بزرگ اوست. در حدیثی از صفوان جمال، یکی از خواصّ شیعه، نقل شده است که گفت: از امام جعفر صادق علیه السلام درباره صاحب این امر (امامت) پرسیدم. فرمود: صاحب این امر کسی که لهو و لعب نمی کند. در این حال ابوالحسن امام موسی کاظم علیه السلام که کوچک بود به همراه یک برّه و یک بز که هنوز یک سالش تمام نشده بود، وارد شد. ابوالحسن به برّه می گفت: برای پروردگارت سجده کن. پس امام صادق علیه السلام او را در آغوش گرفت و فرمود: پدر و مادرم فدای کسی که لهو و لعب نمی کند».(6)
امام موسی بن جعفر علیهما السلام، با این صفات ممتاز خویش و همچنین به دلیل سفارشهایی که پدر بزرگوارش در حق او کرده بود، در میان برادران خود این چنین محبوب رشد و پرورش یافت.
در حدیثی از محمّد بن ولید آمده است که گفت: از علی بن جعفر بن محمّد شنیدم که می گفت: از جعفر بن محمّد علیهما السلام شنیدم که به گروهی از خاصّان و یاران خویش می فرمود: شما را درباره پسرم، موسی، به خیر و نیکی سفارش می کنم که او برترین فرزندانم و جانشین و قائم مقام من است و پس از من حجّت خدای عزّوجل بر تمام خلق است.
علی بن جعفر بسیار هواخواه برادرش امام موسی کاظم علیه السلام بود و می کوشید آداب و شرایع دینی را از آن حضرت فرا بگیرد. پرسشهای وی از امام موسی علیه السلام و پاسخهایی که به طور شفاهی از آن حضرت شنیده، بسیار مشهور و معروف است و درباره این موضوع روایات و اخبار بی شماری نیز نقل شده است.(7)
از آن جا که در روزگار امام صادق علیه السلام تا حدودی فضای باز فرهنگی ایجاد شده و معارف اهل بیت علیهم السلام گسترش یافته بود بیشتر مردم در آن دوره به سوی مذهب اهل بیت علیهم السلام گرائیده بودند تا به مذاهب دیگر، آینده این مذهب بیشتر نگران کننده جلوه می کرد، زیرا ممکن بود برخی از سران و رهبران، برای رسیدن به منصب ریاست و رهبری در شیعه، به طمع می افتادند و چه بسا برخی از فرزندان و نوادگان امام صادق علیه السلام را نیز با خود همگام و هم صدا می کردند. از همین روست که امام ششم همواره و به شدّت بر جانشینی امام موسی علیه السلام پس از خودش تأکید می کرد.
این چنین بود که برخی منحرف شدند و پنداشتند که پس از امام صادق علیه السلام، پسر بزرگ آن حضرت، یعنی اسماعیل امام است و ادعا کردند که اسماعیل در زمان پدرش از دنیا نرفته بلکه از انظار مخفی شده است!
فرقه قدرتمند اسماعیلیه که پس از نهضت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بزرگ ترین جنبش انقلابی را پایه گذاری کردند و دولتی بزرگ و نیرومند در شمال آفریقا تأسیس کردند، زاده همین عقیده اشتباه بودند!
بدین دلیل بود که امام صادق علیه السلام پیروان بزرگ و برجسته اش را بر وفات فرزندش گواه گرفت و بدیشان خاطر نشان ساخت که جانشین به حق او همان امام موسی علیه السلام است.
از زرارة بن اعین نقل شده که گفت: نزد ابو عبدالله علیه السلام رفتم. سرور فرزندانش موسی در سمت راست آن حضرت نشسته بود و رو به روی او تابوتی پوشیده بود. آن حضرت به من فرمود: داوود الرّقی و حمران و ابو بصیر را نزد من حاضر کن. مفضل بن عمر نیز بر آن حضرت وارد شد. من بیرون آمدم و کسانی را که امام دستور احضارشان را داده بود، حاضر کردم. یارانش یکی پس از دیگری وارد می شدند تا آنکه جمیعاً سی نفر شدیم.
چون، همه گرد آمدند، امام صادق علیه السلام فرمود: داوود! پرده از چهره اسماعیل برگیر. داوود پرده از سیمای اسماعیل برگرفت. آنگاه آن حضرت پرسید داوود! آیا او زنده است یا مرده؟ داوود پاسخ داد: سرورم او مرده است. بدین ترتیب امام پیکر مرده فرزندش را به یکایک یارانش نشان داد تا اینکه به آخرین نفر در مجلس رسید. همه حاضران نیز اعتراف می کردند و می گفتند: سرورم او مرده است. پس امام صادق علیه السلام فرمود: خدایا تو خود گواه باش. سپس دستور داد اسماعیل را غسل دهند و او را حنوط و کفن کنند.
چون کار غسل و حنوط و کفن اسماعیل پایان پذیرفت امام صادق علیه السلام رو به مفضل کرد و فرمود: مفضل! چهره او را بنمایان. مفضل چنین کرد. امام از او پرسید: آیا زنده است یا مرده؟ پاسخ داد: مرده. امام صادق علیه السلام فرمود: خداوندا بر ایشان شاهد باش. سپس اسماعیل را به طرف قبرش بردند و چون او را در قبر نهادند، امام فرمود: مفضل چهره او را بنمایان و از جمعی که حاضر بودند، پرسید: آیا زنده است یا مرده؟ همه پاسخ دادیم: مرده است. پس آن حضرت فرمود: خدایا شاهد باش و شاهد باشند که بزودی باطل گرایان به گمان و تردید خواهند افتاد. «یریدون لیطفؤا نور الله بأفواههم» سپس به امام موسی علیه السلام اشاره کرد و ادامه داد، «و الله متم نوره ولو کره الکافرون».
سپس به روی او خاک ریختند. امام صادق علیه السلام دوباره از ما پرسید: این میّت کفن شده حنوط شده مدفون در این قبر کیست؟ گفتیم: اسماعیل. فرمود: خداوندا شاهد باش. آنگاه دست فرزندش موسی را گرفت و فرمود: او حق است و حق با او و از اوست تا آنکه خداوند زمین و هر کس را که در آن است، وارث شود.(8)
-
دوران امامت
دوران امامت حضرت موسی بن جعفر علیه السلام
مدّت امامت موسی بن جعفر «35» سال بود. آن حضرت از سال 148 هجری قمری یعنی زمانی که 20 سال داشت تا سال 183 هجری قمری که در سن_55 سالگی به شهادت رسید، عهده دار منصب امامت و پیشوایی مردم بود. به این ترتیب او زمان حکومت تعدادی از فرمانروایان عبّاسی را درک کرد. دوران امامت ایشان در زمان سلطنت منصور و همچنین تمام مدّت سلطنت مهدی (10سال) و سلطنت هادی (یک سال) و زمانی طولانی از حکومت هارون الرشید (15 سال) بود. حکومت بنی عبّاس در این زمان، دوران شکوه و عظمت خود را طی می کرد تا آنجا که دوران حکومت هارون الرشید را عصر طلایی نام نهاده بودند. بی گمان شوکت و اقتدار کشور اسلامی در این دوره با دورانهای پیشین بسیار تفاوت داشت و قابل مقایسه نبود.
درست در همین زمان و در دورانی که امام کاظم علیه السلام، منصب امامت و پیشوایی را عهده دار شده بود، جنبش مکتبی نیز تا حدودی نیرو یافته بود و این امر به آن حضرت اجازه می داد که دست اندر کار ایجاد انقلابی گسترده و فراگیر شود، امّا با وجود این، گویی تقدیر از ظهور انقلاب جلوگیری می کرد و موفقیّت و پیروزی آن را به تأخیر می انداخت.
در روزگار حکومت هارون الرشید، مبارزه میان دستگاه عبّاسی و جنبش مکتبی، به اوج خود رسیده بود. از برخی نصوص و حوادث تاریخی می توان چنین استنباط کرد که نقشه انقلاب آماده بود و دستگاه عبّاسی، با آنکه در عصر طلایی خویش به سر می برد، امّا در سرکوب و نابودی این انقلاب با شکست رو به رو شده بود، زیرا شمار هواخواهان و یاوران جنبش مکتبی نه تنها در میان مردم رو به افزایش گذارده بود. بلکه این موج به بزرگان دولت رسیده و دامن گیر آنان نیز شده بود و آنان نیز تا اندازه ای به جنبش مکتبی تمایل نشان می دادند. شاید تلاش مأمون، جانشین هارون الرشید، برای تقرّب جستن به بیت علوی و بویژه به امام علی بن موسی الرضا علیهما السلام که هارون پدر ایشان امام موسی کاظم علیه السلام را به شهادت رسانده بود، تا حدودی از گرایش سران و رجال دولت به جنبش اسلامی پرده بر دارد.
حوادثی که می توانند ما را به این واقعیّت هدایت کنند، عبارتند از:
احادیثی در دست است که نشان می دهد مقدّر آن بوده که امام هفتم دست به کار قیام شود و حتّی در میان شیعه این سخن گفته می شود که امام کاظم علیه السلام قائم آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم است و نمی میرد تا آنکه، خداوند زمین را به دست او، پر از عدل و داد کند، پس از آنکه پر از ظلم و ستم شده است. از ابو حمزه ثمالی نقل شده است که گفت به ابو جعفر امام باقر علیه السلام گفتم: امام علی علیه السلام می فرمود: «تا هفتاد بلاست و می فرمود: پس از بلا، رفاه و راحت است». اکنون هفتاد سال گذشت، امّا روی رفاه و راحت ندیدم؟
امام باقر علیه السلام پاسخ داد: ای ثابت! خداوند تعالی وقت این امر (قیام قائم) را در هفتاد تعین کرده بود، امّا چون امام حسین علیه السلام به قتل رسید، خشم خدا بر زمینیان شدّت گرفت و قیام را «140» سال عقب انداخت. پس ما (این سخن را) با شما گفتیم و شما آن را فاش کردید و نقاب از راز بر گرفتید. خدا هم قیام را به تأخیر انداخت و بعد از این وقتی معین برای قیام در نزد ما قرار نداد و خدای آنچه را خواهد محو می کند و آنچه را خواهد نگه می دارد و ام الکتاب نزد اوست.
ابو حمزه ثمالی گوید: این سخن را به امام صادق علیه السلام گفتم. آن حضرت نیز فرمود. آری این چنین است.
در این باره از داوود الرقی روایتی است. او گوید: به ابو الحسن الرضا علیه السلام عرض کردم فدایت شوم به خدا سوگند درباره امر (امامت) تو در دلم چیزی نیست جز حدیثی که ذریج از ابو جعفر امام باقر علیه السلام روایت کرده است. آن حضرت پرسید: آن حدیث چیست؟
گفتم: ذریج می گوید که از ابو جعفر علیه السلام شنیدم که می فرمود: «هفتم ما، قائم ماست، اگر خدا بخواهد».
امام رضا علیه السلام فرمود: «تو راست می گویی و نیز ذریج و ابو جعفر علیه السلام هم درست گفته اند». عرض کردم: به خدا سوگند تردید و گمانم افزون شد. آن حضرت به من فرمود: ای داوود بن ابی کلده! تو را به خدا اگر موسی پیامبر به آن عالم نمی گفت: «اگر خدا بخواهد مرا بزودی از صابران می یابی» او از کارهایی که آن عالم انجام می داد، سؤال نمی کرد. ابو جعفر علیه السلام نیز اگر نگفته بود اگر خدا بخواهد چنان می شد که آن حضرت فرموده بود.
ابو حمزه گوید: در اینجا به سخن او یقین آوردم.
طرفداران جنبش مکتبی در این باره سخنان بسیاری نقل می کردند تا آنجا که خبر به گوش دستگاه حاکمه رسید و در جامعه شیوع یافت.
در پی شیوع این خبر گروهی از افراد مکتبی دستگیر شدند و امام کاظم علیه السلام نیز به زندان افتاد و پس از مدّتی به شهادت رسید».(9)
اندیشه قیام امام هفتم علیه السلام تا آنجا رواج یافت که دستگاه پس از مسموم ساختن آن امام و به شهادت رساندن ایشان در سیاهچالهای زندان بغداد، از آن به عنوان اعلامیه ای تبلیغاتی بر ضدّ جنبش مکتبی بهره برداری کرد. به این صورت که همه می دانستند که قائم نمی میرد تا آنکه زمین را پس از آنکه از ظلم و بیداد پر شد، از عدل و داد بنا کند و اینک این امام هفتم است که از دنیا رفته است، بنابراین او قائم منتظر نیست!!
دستگاه حاکم می خواست با این تلاشها وجود تناقض را در سخنان رهبران جنبش نشان دهد. از این رو مأموران حکومت بر سر نعش امام کاظم علیه السلام بانک سر دادند که:
«این موسی بن جعفر است که رافضه می پندارد او نمی میرد. بدو بنگرید» مردم هم بر نعش امام نگریستند.(10)
واقعیّت آن است که شکست انقلاب یا تأخیر آن و شهادت امامی که به انتظار رهبری او بودند، ضربات سختی به برخی از هواخواهان و اعضای جنبش وارد می کرد و امتحان دشواری برای آنان بود. اگر حکمت و فلسفه این امر بعداً آشکار نمی شد، حکمت این بود که اوضاع سیاسی پس از مرگ هارون، بدون خونریزی، به نفع آنان تغییر کرد.
برخی از سود جویان و شیفتگان ریاست یا ثروت، از این ضربه استفاده کردند و به ساده لوحان چنین گفتند که موسی بن جعفر علیهما السلام نمرده و نمی میرد تا آنکه قیام کند.
امام علی بن موسی الرضا علیهما السلام در برابر این مذهب ایستادگیهای بسیار نشان داد تا سر انجام از بین رفت و جز نامی در تاریخ از پس خود بر جای ننهاد.
مثلاً حدیثی از جعفر بن محمّد نوفلی آمده است که گفت: خدمت امام رضا علیه السلام، که در پل اربق(11) بود، رسیدم و به او سلام دادم. سپس نشستم و گفتم: فدایت شوم برخی گمان می کنند که پدرت زنده است. فرمود: دروغ گفتند. خدا لعنتشان کند اگر او زنده بود میراثش تقسیم نمی شد و زنانش به نکاح دیگران در نمی آمدند. به خدا سوگند طعم شهادت را چشید همچنان که علی بن ابی طالب علیه السلام آن را چشید.(12)
بدین سان رویارویی میان دستگاه قدرت عبّاسی و جنبش مکتبی به اوج خود رسید و اگر آن راز (قیام امام) فاش نمی شد و حکومت اقدام به حبس امام موسی کاظم علیه السلام نمی کرد، انقلابی فراگیر و مجهز طرح ریزی می گشت. پیش از این، در همین خصوص مدارک و شواهد تاریخی ارائه کردیم و اینک برای مزید فایده و توضیح بیشتر، به نقل شواهد دیگر می پردازیم:
-
دوران حکومت هارون الرشید..اوج وحشت و ترس
به خاطر اوج گیری گرایشهای مکتبی و افزون شدن احتمالات سقوط نظام عبّاسی هارون الرشید دست به اقدامات وحشتناک بی نظیری در تاریخ مبارزه و رویارویی میان دستگاه قدرت عبّاسی و ائمه اهل بیت علیهم السلام، زد.
تقیّه، مبارزه مخفیانه، در زمان امام موسی کاظم علیه السلام به اوج خود رسیده بود و چه بسا ملقب ساختن او به لقب «کاظم» به شیوه حیات آن حضرت به صورت تقیّه و فرو خوردن خشم و غیظ در برابر دردها و فشار اشاره داشته باشد.
سایر القاب آن حضرت نیز نمایانگر خصوصیّات دوران وی هستند. شیعیان حضرتش را با القاب «العبد الصالح» و «النفس الزکیّه» و «صابر» می خواندند، همچنین تنوع کنیه آن حضرت، بر سرّّی بودن حرکت در دوران ایشان دلالت می کند. شیعیان، امام کاظم علیه السلام را با کنیه های «ابو الحسن»، «ابو علی»، «ابو ابراهیم» و بنابر قولی «ابو اسماعیل» نیز می خواندند.
امام موسی علیه السلام دیر زمانی در زندانهای بنی عباس به سر برد و شهادت فاجعه آمیز حضرت را جز با شهادت امام حسین علیه السلام نمی توان برابر دانست. این امر حاکی از آن است که دستگاه حاکم از قیام حضرت کاظم علیه السلام در برابر ظلم و ستم خود، بسیار هراس داشت. دیگر هیچ یک از زمامداران طاغوتی و خود سر نمی خواستند اشتباهی را که یزید بن معاویه در کشتن سید الشهداء علیه السلام به صورت علنی، مرتکب شده بود دوباره تکرار کنند بلکه آنان ترجیح می دادند ائمه را با ترور از میان بردارند تا در پیشگاه توده های مسلمان که همیشه نسبت به اهل بیت علیهم السلام ارج و احترام و محبّت قائل بودند، خود را بی گناه و بی تقصیر جلوه دهند.
حتّی هارون که امام کاظم علیه السلام را در زندان خود به شهادت رساند، کوشید از ریختن خون آن حضرت برائت جوید و چنین جلوه دهد که امام کاظم علیه السلام به مرگ طبیعی از دنیا رفته و یا سندی بن شاهک، رئیس پلیس او، بدون کسب اجازه از وی، آن حضرت را به قتل رسانده است.(13)
از اینجا در می یابیم که حکومت اگر از جانب امام کاظم علیه السلام، که کانون مبارزه بود، خیالش آسوده می شد اقدام به کشتن آن حضرت نمی کرد. افزون بر آنکه دستگاه حاکم، به آرامی و به تدریج، بسیاری از رهبران خاندان علوی را به قتل رساند.
-
مرارتهای خاندان علوی
در این برهه بیت علوی دوره بس دشوار و توان فرسایی را سپری می کرد، زیرا آنان در برابر جوّ اختناق و ارعاب نظام حاکم سر تسلیم فرود نمی آوردند و در مقابل، روانه زندانهای مخوف بنی عبّاس می شدند و مورد شکنجه های گوناگون قرار می گرفتند. بدین سان حاکمان بنی عبّاس بسیاری از علویّان را به شهادت رساندند.
این امر خود نشانه ای است از نیرو و شوکت مبارزان مکتبی و دلیلی است بر تهدید نظام حاکم از سوی ایشان. همچنین می توان با اتکا بر این دلیل به عمق مصیبتها و فجایعی که این بیت پاک از ناحیه بنی عبّاس و در راه تحقّق رسالت و مکتب الهی متحمّل شدند، پی برد.
از این روست که می بینیم تاکید رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بر اهتمام به اهل بیت وی و نیز قلمداد کردن آنها به عنوان وارثانش و محور اهل حق قرار دادن آنان و گفتن این نکته که «حکایت اهل بیت من همچون حکایت کشتی نوح است که هر کس بر آن سوار شد نجات یافت و آنکه از آن عقب ماند غرق و نابود شد»، بدون دلیل و بیهوده نبوده است!
داستان زیر، برخی از این دشواریهای پیاپی و بزرگی را که بر خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و فرزندان فاطمه و علی علیهم السلام گذشته است، به خوبی بیان می کند:
از عبیدالله بزار نیشابوری که فردی مُسن بود، روایت شده است که گفت: میان من و حمید بن قحطبه طائی طوسی معامله ای بود. روزی برای دیدنش به سوی او سفر کردم. خبر آمدن من به گوش او رسیده بود و وی در همان وقت و در حالی که هنوز من جامه سفر بر تن داشتم و آن را عوض نکرده بودم، مرا احضار کرد. آن هنگام، ماه رمضان و موقع نماز ظهر بود.
چون پیش او رفتم وی را در اتاقی دیدم که در آن آب جریان داشت. بر او سلام کردم و نشستم. او نشست و آفتابه ای آورد و دستهایش را شست و مرا نیز فرمود که دستهایم را بشویم. آنگاه سفره غذا گستردند. من از یاد بردم که روزه هستم و اکنون هم ماه رمضان است، امّا بعداً این موضوع را به یاد آوردم، دست از خوردن کشیدم. حمید از من پرسید: چه شد، چرا نمی خوری؟ پاسخ دادم: ای امیر! ماه رمضان است و من نه بیمارم و نه عذر دیگری دارم تا روزه ام را بشکنم و شاید امیر عذر یا بیماری داشته باشد که روزه نگرفته است.
امیر پاسخ داد: من علّت خاصّی برای افطار روزه ندارم و از سلامت نیز برخوردارم. سپس چشمانش پر از اشک شد و گریست.
پس از آنکه امیر از خوردن فراغت یافت، از او پرسیدم: موجب گریستن شما چیست؟! پاسخ داد: هارون الرشید هنگامی که در طوس بود در یکی از شبها مرا خواست. چون بر او وارد شدم، دیدم رو به رویش شمعی در حال سوختن است و شمشیری سبز و آخته نیز دیده می شود. خدمتکار او هم ایستاده بود. چون در برابرش ایستادم سرش را بالا گرفت و پرسید: از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت می کنی؟ پاسخ دادم: با جان و مال.
هارون سر به زیر افکنده و به من اجازه بازگشت داد.
از رسیدنم به منزل مدّتی نگذشته بود که دوباره فرستاده هارون به نزد من آمد و گفت: امیرالمؤمنین با تو کار دارد.
من پیش خود گفتم: به خدا سوگند می ترسم هارون عزم کشتن مرا کرده باشد، امّا چون نگاهش به من افتاد، شرمنده شد. دوباره در برابر هارون قرار گرفتم، از من پرسید: از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت می کنی؟ گفتم با جان و مال و خانواده و فرزند. هارون تبسمی کرد و سپس به من اجازه داد که برگردم.
چون به خانه ام رسیدم مدّتی سپری نشد باز پیک هارون به دنبالم آمده و گفت: امیرالمؤمنین با تو کار دارد.
من باز در پیشگاه هارون حاضر شدم. او که به همان حالت گذشته اش نشسته بود از من پرسید: از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت می کنی؟ گفتم: با جان و مال و خانواده و فرزند و دین.
هارون خندید و آنگاه به من گفت: این شمشیر را بگیر و آنچه این خادم به تو دستور می دهد انجام ده!
خادم، شمشیر را گرفت و به من داد و مرا به خانه ای که در آن قفل بود، آورد. در را گشود، ناگهان در وسط اتاق با چاهی رو به رو شدیم. همچنین سه اتاق دیدم که در همه آنها قفل بود. خادم در یکی از اتاقها را گشود. در آن اتاق با 20 تن پیر و جوان و کهنسال که همگی به زنجیر بسته شده بودند و موها و گیسوانشان (روی شانه هایشان) ریخته بود، مواجه شدیم. خادم به من گفت: امیرالمؤمنین تو را به کشتن اینان فرمان داده است. همه آنها علوی و از تبار علی و فاطمه بودند. خادم یکی یکی آنها را به سوی من آورد و من هم سرهای آنها را به شمشیر می زدم تا آنکه آخرین آنها را نیز گردن زدم. سپس او (خادم) جنازه ها و سرهای کشتگان را در چاه انداخت.
آنگاه خادم در اتاق دیگری را گشود. در آن اتاق هم 20 تن علوی از تبار علی و فاطمه به زنجیر بسته شده بودند. خادم به من گفت: امیرالمؤمنین تو را فرموده است که اینان را بکشی. آنگاه خود یکی یکی آنها را به سوی من می آورد و من گردن آنها را می زدم و او هم (سرها و جنازه ها آنها را) در آن چاه می انداخت تا آنکه همه آن 20 تن را هم کُشتم.
سپس در اتاق سوّم را گشود و در آن هم 20 نفر از تبار علی و فاطمه، با موها و گیسوان پریشان، به زنجیر بودند. خادم به من گفت: امیرالمؤمنین فرموده است که اینان را بکُشی. آنگاه یکایک ایشان را به نزد من آورد و من هم آنها را گردن می زدم و او هم (سرها و جنازه های آنها را) در آن چاه می انداخت. نوزده نفر از آنها را گردن زده بودم و تنها پیری از آنها باقی مانده بود. آن پیر مرا گفت: نفرین بر تو ای بدبخت! روز قیامت هنگامی که تو را نزد جدّ ما، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، بیاورند تو چه عذری خواهی داشت که شصت نفر از فرزندان آن حضرت را، که زاده علی و فاطمه بودند، به قتل رساندی؟ پس دو دست و شانه هایم به لرزه افتاد. خادم خشمناک به من نگریست و مرا از ترک وظیفه منع کرد، پس نزد آن پیر آمدم و او را هم کُشتم و خادم جسد او را نیز در آن چاه افکند!!
اکنون با این وصف که من شصت تن از فرزندان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را کشته ام، روزه و نماز من چه سودی برایم خواهد داشت حال آنکه من تردید ندارم که در آتش، جاودان خواهم ماند!!(14)
-
اوضاع دشوار دانشمندان مکتبی و مبارز
دشواریها و شکنجه های دانشمندان بزرگ و هواخواه اهل بیت نیز بسیار سخت بود. مگر آنان «شیعه» آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم نبودند؟! به همین دلیل آنها هم باید در بلایا و سختیها، ائمه علیهم السلام را مقتدای خویش قرار دهند.
یکی از این دانشمندان که دچار سخت ترین بلایا شد محمّد بن ابو عمیر ازدی نام داشت که در عین حال دانشمندی گرانقدر به شمار می آمد. او در نزد عامه و خاصّه از همگان مطمئن تر، پرهیزکارتر و عابدتر محسوب می شد. از جاحظ نقل شده که درباره وی گفته است: محمّد بن ابو عمیر، در میان مردم روزگار خویش، در همه امور بی همتا و یگانه بود. همچنین جاحظ در توصیف وی گفته است: او یکی از سران رافضه بود. در روزگار رشید به حبس افتاد تا زمانی که منصب قضاوت را بپذیرد و نیز گفته اند علّت زندانی شدن وی این بوده که شیعیان و یاران امام موسی بن جعفر علیهما السلام را معرفی کند. به همین خاطر آن چنان مورد ضرب نیز قرار گرفت که نزدیک بود به خاطر دردهای زیادی که می کشید اقدام به اعتراف کند. چون محمّد بن یونس بن عبدالرحمن از تصمیم او مطلع شد به وی گفت: از خدا بترس ای محمّد بن ابو عمیر! محمّد، شکیبایی و استقامت به خرج داد تا آنکه خداوند نیز زمینه آزادی او را فراهم ساخت.
کشّی در رجال خود گوید: محمّد بن ابو عمیر در روزگار حکومت هارون 120 ضربه چوب خورد و سندی بن شاهک او را مورد ضرب قرار داد. علّت این امر پیروی او از تشیّع بوده است. او به زندان افتاد و آزاد نشد تا آنکه 21 هزار درهم از مال خود پرداخت.
همچنین روایت شده است که مأمون او را زندانی کرد تا آنکه قضاوت یکی از شهرها را بر عهده او نهاد.
شیخ مفید در کتاب «اختصاص» در این باره نوشته است: او 17 سال در بند بود و در طول این مدّت دخترش کتابهای او را دفن کرد. 4 سال سپری شد و تمام کتابها از بین رفتند. همچنین گفته اند: دختر محمّد بن ابو عمیر کتابهای پدرش را در اتاقی گذارد و باران آنها را از بین برد. از این رو محمّد، احادیث را از حافظه خویش و نیز از روی آنچه قبلاً برای مردم نقل کرده و در دست آنان موجود بود، نقل می کرد. وی روزگار امام کاظم علیه السلام را درک کرد، امّا از آن حضرت نقل حدیث نکرده است. همچنین روزگار امام رضا علیه السلام و امام جواد علیه السلام را درک کرده و از آنها حدیث نقل کرده است. سرانجام وی در سال 217 هجری قمری از دنیا رفت.(15)
-
نفوذ در دستگاه حکومت
شاید یکی از روشن ترین دلایل قدرت جنبش مکتبی در روزگار امام کاظم علیه السلام گسترش نفوذ عناصر این جنبش در دستگاه حکومت و برخی از نهادهای رسمی آن بوده باشد و بعید نیست که رأس نظام نیز از این حرکت و هواداری دست اندرکارانش از اهل بیت علیهم السلام و لو بطور اجمالی مطلع بوده است، امّا به خاطر وجود علل و عواملی از کودتا علیه آنان احساس ناتوانی می کرده است.
پیش از نقل برخی از ماجراهای تاریخی درباره این نفوذ باید بدانیم که استحکام شبکهّ سازماندهی که جنبش مکتبی از آن سود می برد و توانسته بود عناصر خود را در سطوح مختلف و در نهادهای گوناگون و حساس نظام جای دهد می تواند نمونه خوبی برای سازمانها و تشکیلات مکتبی در هر جا قلمداد شود.
1_ به نظر می رسد که برخی از استانداران و یا به تعبیر آن روز، والیان، به جنبش وابسته بودند. به عنوان مثال شهر ری یکی از مراکز اهل سنّت در آن روزگار بود، با وجود این والی این شهر در جرگه دوستداران و هواخواهان اهل بیت جای داشت. این نکته را می توان از کتاب «قضاء حقوق المؤمنین» نوشته ابو علی بن طاهر الصوری به اسنادش از مردی از اهالی ری دریافت. وی در این کتاب گوید: یکی از کُتّاب یحیی بن خالد بر ما والی شد. مقداری بقایای خراج از او بر عهده ام بود که اگر آن را مطالبه می کرد فقیر می شدم. می ترسیدم که او مرا به پرداخت خراج مجبور سازد و مرا از نعمت و رفاهی که در آن بودم محروم کند. به من گفته شد: او (والی) پیرو این مذهب (شیعه) است، امّا من ترسیدم که پیش او بروم، زیرا اگر این خبر نادرست بود به وضعی که از آن بیم داشتم، گرفتار می شدم. اوضاع بدین گونه بود تا آنکه به خدا پناه بردم و به زیارت خانه خدا رفتم و مولایم امام موسی بن جعفر علیهما السلام را زیارت کردم و از حال خود پیش آن حضرت زبان به شکایت گشودم. آن حضرت پس از شنیدن عرایض من مکتوبی این چنین نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم: بدان که خداوند را در زیر عرش سایه ای است که کسی در زیر آن سکنی نمی گزیند مگر آنکه فایده ای به برادرش رساند و یا مشکل او را بر طرف سازد و یا دل او را شاد کند و این برادر توست. والسلام
پس از گزاردن حج به شهر خود بازگشتم و شبانه به نزد والی رفتم و از او اجازه حضور طلبیدم و گفتم: من پیک امام موسی بن جعفر علیهما السلام هستم. یحیی خود پا برهنه آمد و در را به رویم گشود و مرا بوسید و در آغوش گرفت و میان دو چشمم را بوسه داد. هر بار هم که از من درباره دیدن امام می پرسید، همین کارها را تکرار می کرد و چون او را از سلامت حال امام مطلع ساختم، شاد شد و خدا را سپاس گفت سپس مرا به خانه اش داخل کرد و در بالای اتاق نشانید و خود رو به رویم نشست. نامه ای را که امام خطاب به او نوشته و به دست من داده بود به وی تسلیم کردم. او ایستاد و نامه را بوسید و خواند. سپس پول و لباس طلبید. پولها را دینار دینار و درهم درهم و جامه ها را یک به یک با من تقسیم کرد و حتّی قیمت اموالی را که تقسیم آنها نا ممکن بود به من پرداخت. او هر چه که به من می داد، می پرسید: برادر آیا تو را شاد کردم؟ و من پاسخ می دادم: آری به خدا تو بر شادی من افزودی. سپس نام مرا از لیست بدهکاران مالیات حذف کرد و نوشته ای مبنی بر معافیت از پرداخت آن به من داد. من نیز با او خداحافظی کردم و بازگشتم. با خود گفتم که من از جبران خدمات این مرد ناتوانم جز آنکه وقتی در سال آینده به حج رفتم، برایش دعا کنم و چون امام موسی بن جعفر علیهما السلام را دیدم از آنچه او با من کرد، آگاهش سازم. چنین کردم و مولایم صابر علیه السلام را دیدم و از آنچه میان من و آن مرد گذشته بود، سخن گفتم. سیمای آن حضرت از شادی می شکفت. عرض کردم: سرورم! آیا این خبر موجب خوشحالی شما شد؟ فرمود: آری. به خدا این خبر مرا و امیرالمؤمنین و جدّم، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، و خدای متعال را مسرور کرد.(16)
2_ علی بن یقطین وزیر خلیفه بود و بر سرزمین پهناور اسلامی در آن روزگار اشراف و نظارت داشت. وی یکی از نزدیک ترین مشاوران هارون الرشید بود و در عین حال در سر هوای دوستی با خاندان پیامبر صلی الله علیه و آل و سلم داشت.(17)
ما به خواست خداوند برخی از روایاتی را که بیانگر مواضع علی بن یقطین هستند و نیز روایاتی را که نشان می دهند سیاست تقیّه یا پنهانکاری، سیاستی مقطعی و موقت نیست و به مثابه استراتژی کار دراز مدّت است، نقل می کنیم. شاید نظر ائمه علیهم السلام آن بوده که جا دادن افراد خود به هر شکل در مراکز حکومت بهترین وسیله برای اصلاح وضع امّت است. از این رو آنان نیازی به ایجاد تغییر سریع در رأس هرم قدرت و عهده داری مستقیم مسؤلیّتهای حکومت احساس نمی کردند و از طرفی تا زمانی که امّت از نظر تربیتی به آن پختگی لازم نرسند نمی توانند عهده دار نظامی الهی که مورد نظر ائمه اهل بیت علیهم السلام است، باشند. به عبارت دیگر، استراتژی «مخالفت» با نظام حاکم از طریق نفوذ به مراکز و نهادهای حساس و سلب قدرت نظام از داخل از جانب مخالفان، شاید در چنین شرایطی بهترین استراتژی به شمار آید.
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن