از من نرنج که از تو رنجیده ام

از من روی مگردان
که جز تو ندارم
خوارم مشمار
که به اخلاص نزد تو آمده ام
سالهاست گیسو افشانده ام
برای شکار دل تو
وعده داده بودی که صیاد خواهم شد
چه روزها که شب شد و تو هنوز
به دام من در نیامده ای
اجر من باتوست
میان چشمان و گیسوانت
یک آسمان نشسته است و آه من
تا ملکوت ادامه پیدا می کند....
در یلدای انتظار
تور لحظه ها را می بافم
لحظه هایی که، حوصله خمیازه می کشد
و می پرسد آیا او از بافتن گیسوی خلقت خسته نمی شود
اما تو که از رطب عشق تناول کردی
و در زیر نارگیل های نبوت
گیسوی سبز شاخه ها را شانه کرده ای
و سرخس ها به آهنگ کلام تو می رقصند
و مرداب از هیبت نگاهت
به حیرت فرو رفته است
و دانش در کف دستهایت
دل به سکوت سپرده است
بلند می شوم و آسمانها را کنار می زنم
و برهنگی را که زیباترین پیراهن توست به تن می کنم.
بدرود