جام جم آنلاين: شايد اگر بخواهيم در ميان متون ادبي كهن خود بهترين و معروفترين قطعهاي را كه مساله معناي زندگي در آن مطرح شده را ذكر كنيم بياختيار ياد اين ابيات
مولوي بيفتيم كه: «روزها فكر من اينست و همه شب سخنم/ كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم/ زكجا آمدهام آمدنم بهر چه بود/ به كجا ميروم آخر ننمايي وطنم...»
مولوي بخوبي اين مساله را در زمان خود در عباراتي كوتاه تبيين كرده به نحوي كه اين عبارات تا حد بسياري بيانگر مقصود فلاسفه امروزي را در طرح مساله معناي زندگي است. مولوي در ابيات خود مساله معناي زندگي را در مقابل پديده «غفلت» مطرح ميكند، چرا كه جستجوي معنا براي زندگي پس از رفع غفلت حاصل از غرق شدن در روزمرگي زندگي براي انسان مطرح ميشود.
تا فرد دچار چنين غفلتي است در انديشه معناي زندگي نخواهد بود.روزمرگي زندگي انسان را درون چرخهاي متنوع از مسائلي كه مرتبا به يكديگر ارجاع داده ميشوند، مياندازد. انسان كار ميكند تا درآمد كسب كند، درآمد كسب ميكند تا توانايي خريد مايحتاج خود (اعم از غذا، پوشاك و مسكن) را داشته باشد.
مايحتاج خود را تهيه ميكند تا بتواند زنده بماند. خود را زنده و نيرومند نگه ميدارد تا بتواند كار و توليد كند بنابراين امور روزمره زندگي چرخهاي تكرار شدني است. اگر فردي نسبت به چرايي يكي از اجزاي اين چرخه ترديد كند، به عضو ديگر چرخه ارجاع داده ميشود ولي اگر نسبت به چرايي كل اين چرخه ترديد كند، درآن هنگام است كه از غفلت ناشي از روزمرگي بيرون آمده و مساله «معناي زندگي» را درك كرده است.
برخي از فيلسوفان معاصر سعي كردند مساله يافتن معنا براي زندگي را به واسطه ديدگاههاي ماديگرا و طبيعيگرا پاسخ دهند. نزد اين فيلسوفان براي اينكه زندگي معنادار باشد نيازي به فرض جهان ماوراءالطبيعه وجود ندارد بلكه يك زندگي اخلاقي و نوع دوستانه با حفظ حقوق ديگران و يا حتي خدمت به ديگران ميتواند نياز به معنا را پاسخگو باشد.
اما بسياري از متفكران معتقدند در عمل، انسانها با اين مفروضات طبيعي گرايانه نميتوانند دلخوش كنند و زندگي خود را معنادار بدانند. حتي اخلاقي زيستن و حفظ حقوق ديگران، بدون مفروض داشتن زندگياي اخروي توجيه عقلاني ندارد. نزد فردي كه خود را صرفا تركيبي از عناصر مادي ميداند كه پس از مرگ طبق قوانين علمي حاكم بر جهان ماده، تجزيه ميشوند، قبول معناي زندگي مشكل به نظر ميرسد.
فيلسوف بزرگي چون كانت نيز اين مطلب را تا حد زيادي ميپذيرد و زندگي اخروي را به عنوان تضميني براي اخلاقي زيستن در اين جهان تاييد ميكند. مولوي نيز در ابيات خود جهان غيرمادي را ماواي اصلي و اوليه و اخروي انسان ميداند و معناي زندگي را در آن جهان جستجو ميكند: «جان كه از عالم علوي است يقين ميدانم/ رخت خود باز بر آنم كه همان جا فكنم/ مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك/ دو سه روزي قفسي ساختهاند از بدنم»
با قبول زندگي اخروي كه همانطور كه اظهار شد به نظر بسياري از متفكران براي معنابخشي به زندگي اجتنابناپذير است چند فرض ديگر را نيز ميبايد پذيرفت. اول اينكه خدايي بايد وجود داشته باشد كه زندگي اخروي را تضمين كند و ما را پس از مرگ احيا كرده و در عوض اعمالمان به ما پاداش دهد و يا احتمالا عقاب كند بنابراين پذيرش وجود خداي قادر مطلق براي تضمين معنا در زندگي ضروري است، اما پاداش و عقاب او ضرورتا نميتواند معنابخش به زندگي باشد زيرا شايد كسي اظهار كند كه هرچند عقاب براي او عذاب آور و پاداش برايش لذت بخش است، ولي هيچ يك برايش معنابخش نيستند و او را از پوچي خارج نميكنند.
بنابراين برخي از متفكرين و متالهين، اتحاد با خداي كامل و بي نقص را از آن حيث كه ما انسانهاي ناقص را از نقص بيرون ميآورد، بزرگترين و معنابخشترين نويد براي انسان دانستند: «اي خوش آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست/ به هواي سر كويش پر و بالي بزنم» در اينجا لازم ميآيد كه ما انسان را صاحب روح غيرمادي بدانيم. چرا كه ماده طبيعتا در تحول و بنابراين ناقص است و توان اتحاد با خدا كه موجودي از هر حيث كامل و بي نقص و بدون حركت و تحول است را ندارد.
لذا پذيرش وجود خداي كامل و بينقص و همچنين پذيرش عنصر غيرمادي وجود انسان ابتداييترين فروض براي اثبات معنا براي زندگي طبق ديدگاه فراماديگرايان و متالهان است. نيهيليستها كه معنايي براي زندگي قائل نيستند ميتوانند لذت و الم اخروي را همچون لذت و الم دنيوي ناتوان از پاسخ به مساله معناي زندگي بدانند و آنها را چيزي جز شادي و رنج ندانند، ولي اگر غايت نهايي زندگي اخروي را رفع نقص و ناتواني وجود انسان به واسطه پيوستن و اتحاد او با وجود كامل و بدون نقص خداوند بدانيم، ديگر با انتقادات نيهيليستها مواجه نخواهيم بود، چرا كه رفع نقص و رسيدن به كمال مطلق، در هيچ يك از لذتهاي دنيوي تجربه نميشود و واجد معنايي ويژه است.
سلمان اوسطي