در شرح حدیث نبوی: «اللهم اهد قومی انهم لایعلمون» حکایت: «پیامبر در حق آنانی که او را آزار کردند، دعا نمود و هدایتشان را از حق تعالی درخواست» در این زمینه مولوی در ابیاتی نغز چنین می‌فرماید که:
پیشه‌اش انــــدر ظهور و در کمون / اهــــــــــد قومی انهم لا یعلمون
ای مسلمان خود ادب انـــدر طلب / نیست الا حمل از هــــــر بی ادب
ز آتش این ظـــالمانست دل کباب/از تو جمله «اهـد قومی» بد خطاب

و در ادامه مولانا حال مردان حق را در برابر ناآگاهان مشابه حالت پیامبر می‌داند که در جنگ احد سنگی به سوی او پرتاب شد و دندان مبارک وی را شکست، اما پیامبر (ص) خشمگین نشد و فقط فرمود: «اللهم اهد قومی فانهم لا یعلمون» و بعد می‌گوید: مرد حق با این آزارها چیزی از وجودش کم نمی‌شود، جالب توجه اینکه اغلب این احادیث (که متضمن اشارت به سیری نبوی است،) در مثنوی معنوی دستاویزی برای توجیه احوال صوفیه و اولیاء طریقت است؛ از جمله ضرورت تحمل و صبر اولیاء و مشایخ در برابر ایذاء مخالفان که مولوی حدیث مربوط به دعا کردن پیامبر در حق دشمنان را از قول ایشان در مثنوی بیان می‌کند: «رب اغفر لقومی فانهم لایعلمون.»

در بیان این نکته که هدف از خلقت جود است نه سود در این زمینه مولانا از قول پیامبر (ص) فرموده است:
گفت پیامبر که حق فرموده است/قصد من از خلق احسان بوده است
آفریدم تا ز من سودی کنند/ تا ز شهدم دست آلودی کنند
نه برای آنکه تا سودی کنم /و ز برهنه من قبایی برکنم

به باور مولانا خلقت خداوند، جوادانه است نه تاجرانه. و «جود» وجود مرتبتی است برتر از عدل است چنانکه مولانا در جایگاه دیگر می‌گوید «جود خدا موجب مزید جود» او می‌شود:
بانگ می‌آید که ای طالب بیا/جود محتاج گدایان چون گدا
آن یکی جودش گدا آرد پدید/ان دگر بخشد گدایان را مزید

که این ابیات برگرفته ازحدیث: «یقول الله عز و جل انما خلقت الخلق لیربحوا علی و لم اخلقهم لاربح علیهم» خداوند می‌فرماید: من مردمان را آفریدم تا از من سود ببرند و آنها را نیافریدم تا من از ایشان بهره گیرم.
در شرح حدیث نبوی «ان عینی تنامان و لاینام قلبی»: این حدیث که مولانا با افزودن کلماتی چند آن را تفسیر کرده است. در مثنوی چنین آمده است: گفت پیغمبر که: «عینای تنام/لاینام قلبی عن رب الانام
چشم من خفته دلم بیدار دان /شکل بی‌کار مرا بر کاردان

که معنی آن این است که پیامبر (ص) فرمود: چشمان من به خواب می‌رود اما دل من از ذکر پروردگار غافل نمی‌شود که در این زمینه : حکایت به خواب رفتن پیامبر (ص) و یاران (در بازگشت از سفر خیبر) و قضا شدن نماز صبح خواندنی است. جان، کمال است و نـــدای او کمــال/مصطفی گویان: ارحنـــــــا یــا بلال

ای بلال افــــــــراز بـــانگ سلسلت/ز ان دمی کانــــــدر دمیـــدم در دلت
ز آن دمی کــآدم از آن مــــدهوش شد/هوش اهــــــــل آسمان بـی‌هوش شد
مصطفی بی‌خویش شد ز آن خوب صوت/شد نمـــازش در شب تعریس فـــــوت
سر از خــــواب مبـــــــارک برنداشت / تـــــا نماز صبحدم آمد به چــــــاشت
در شب تعریس پیش آن عـــــــروس/ یافت جان پــــاک ایشان دست بوس


مطابق روایات در یکی از سفرها گویا در بازگشت از خیبر یک شب تا نزدیک صبح پیامبر و یارانش راه می‌پیمودند تا همه کوفته شدند ... سرانجام به منزلی فرود آمدند و تا بر آمدن آفتاب بیدار نشدند، چنان که نماز صبح پیامبر و یارانش فوت شد. در حالیکه پیامبر پیش از آن به بلال فرموده بود که بیدار بماند به هنگام نماز صبح آوای روحانی الله اکبر اذان را با صدای خوش خویش که مایه‌ی آسایش پیامبر بود و از انفاس پاک محمدی بهره‌ور بود، سر دهد. اما بلال نیز از فرط خستگی خواب رفت و نماز صبح ایشان قضا شد. مولانا در این داستان ماجرا را اینگونه عارفانه و عاشقانه تفسیر می‌کند که این چشمان پیامبر بود که به خواب رفته بود (تنام عینای و لا نیام قلبی) روح پیامبر در عالم خواب به مقام دست بوسی آن درگاه رسیده بود و ایشان به جهت استغراق در سیر باطنی، به عبادت ظاهری نپرداخت. لذا آن حالت استغراقی بود که از مشاهده جمال حقیقت بر وی عارض گشته بود و در این حال حکم ظاهر از او ساقط شد.
حکایت الزام فرد عرب (توسط پیامبر) به تجدید نماز مولانا در مثنوی کبیر در این باب می‌فرماید:
گفت پیغمبر به یک صاحب ریا /«صل انک لم تصل یا فتی»

از«ابوهریره» نقل شده است که مردی به مسجد پیامبر آمد و نماز خواند. سپس نزد پیامبر (ص) رفت و سلام کرد. پیامبر (ص) جوابش را نداد و فرمود:«تو نماز نخواندی، برو نماز بخوان» مرد عرب برای بار دوم نماز خواند و حضرت جواب سلام وی را داد؛ اما گفت: «تو نماز نخواندی، برو نماز بخوان! تا سه بار ... در ادامه‌ی داستان در مثنوی کبیر مولانا از این حدیث استفاده کرده و به الفاظ و عبارات سوره فاتحه اشاره می‌کند و چنین نتیجه می‌گیرد که: ما انسان‌ها از بیم آنکه در راه خدا نباشیم و نماز ما را نپذیرند، در هر نمازی: «اهدنا الصراط المستقیم» می‌گوییم، و از خدا می‌خواهیم که نمازمان را با نماز گمراهان و ریاکاران نیامیزد. کین نمازم را میـــامیز ای خدا با نماز ضالین و اهــــــل ریا و سرانجام مولانا از نقل این خبر چنین نتیجه می‌گیرد که نماز وقتی می‌‌تواند انسان را به ثواب بهشت امیدوار سازد که با نماز ضالین و اهل ریا شباهت پیدا نکند. و گویی در این داستان می‌خواهد نماز مترسمان صوفیه و قرایان جاهل را که گاه احتیاط در طهارت و سایر ارکان و مقدمات را تا حد ریا می‌رسانیده‌اند، تخطئه کند. نیز در این زمینه مولانا در بخش دیگر از مثنوی فرموده است:
بشنو از اخبار آن صدر صدور/لاصلوه تم الا بالحضور


لذا آنکه در نماز روی در محراب و دل در بازار سودا دارد، نمی‌توان نمازش را از مقوله‌ی «طاعات المصلی یناجی ربه» که حدیث نبوی و متفق‌علیه است، خواند، چرا که به حکم اشارت «اقم الصلاه لذکری»؛ اقامه نماز جهت یاد کردن حق است.

حکایت رفتن پیامبر (ص) به عیادت صحابی بیمار و ... مولانا در این زمینه می‌فرماید: از صحـــــابه خواجه‌ایی بیمار شد وندران بیمــــــاریش چون تار شد مصطفی آمد عیـــــــادت سوی او چون همه لطف و کــرم بد خوی او که خلاصه روایت چنین است که پیامبر (ص) به دیدن یکی از دوستان بیمار خود می‌رود و وی را به حال نزار می‌بیند. می‌پرسد: از خدا چیزی خواسته بودی؟ جواب می‌دهد که: «بله، خواستم که کیفر آن جهانم را در این جهانم بدهد.» پیامبر می‌فرماید:«چرا به پروردگار نگفتی: اللهم آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا غذاب النار.» که در این روایت، همچون موارد بسیار دیگر مولوی قصه را آغاز کرده و ناتمام می‌گذارد و ... در فاصله کلام بارها به قصه باز می‌گردد. که البته شاید مراد مولانا از ذکر این نکته آن باشد که:ای بندگان خدابه صورت ومحتوای دعاهای خود نکو اندیشه کنید وهمواره ازخداوند متعال بهترین و نکوترین را بخواهید و الا شاید که این بیت شامل حالتان شود که: عــــــــاشق رنج است نادان تا ابد خیز لا اقسم بخوان تــــــا فی کبد


و مولانا سرانجام از این قصه چنین نتیجه می‌گیرد که: حتی دعای سالک نیز اگر با تلقین مرشد همراه نباشد ممکن است مایه حجاب و زیان شود لذا آن کس که طالب راه حق است، به ارشاد آنانی که شناسای راه هستند، بی‌نیاز نیست و سالکی که از ارشاد پیر محروم و بی‌نصیب مانده باشد، دچار خطا می‌شود.
در بیان حدیث «ان لدنکم فی ایام اهرکم تفحات الا فتعرضوا»
گفت که پیغمبر که نفحت‌های حق/ اندرین ایام می‌آرد سبق
گوش دهش دارید این ایام را /در ربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت/ هر که را می‌خواست، جان بخشید و رفت
نفحه‌ای دیگر رسیـــد، آگاه باش/ تا از این هم وانمانی، خواجه تاش

مولانا به استناد این حدیث نبوی بر این باور است که خداوند عالم در روزهای زندگی بشر نفحه‌ها (= مراد از نفحه دم مبارک حق و عنایت الهی به حال بندگان از طریق فرستادن انبیاء و نیاکان عالم و یا حتی اوقات شب قدر) فرستاده است و بشر باید همواره مراقب چنین اوقاتی نیک باشد و از آن نهایت استفاده را ببرد. و الا نفحه می‌آید و می‌رود و تنها کسانی را که شایستگی و قابلیت احراز چنین موقعیتی داشته‌‌اند، سیراب می‌سازد.
تأویل مولانا از حدیث: «اغتنموا برد الربیع فانه یعمل بابدانکم کما یفعل باشجارکم و اجتنبوا برد الخریف فانه یعمل بابدانکم کما یعمل باشجارکم »: باد بهاری را غنیمت دارید، زیرا که با بدن‌های شما آن می‌کند که با درختان می‌کند و از سرمای پاییزی پرهیز کنید چرا که با بدن‌های شما آن ‌کند که با درختان می‌کند. که مولانا در این باب فرموده است:
گفت پیغمبر ز سرمای بهار/ تن مپوشانید یاران زینهار
ز آنکه با جان شما آن می‌کند /کان بهاران با درختان می‌کند
لیک بگریزید از سرد خزان/ کان کند کو کرد با باغ و رزان


در اینجا مولوی به صراحت «بهار» به انفاس پاک اولیای حق که همجواری با آنان مایه‌ی شکفتی روح و روان است و «خزان» را به انفاس مردان پلید که نشستن در نزد آنان موجب مرگ روح آدمی‌ است، تعبیر و تأویل می‌کند:
پس به تاویل این بود کانفاس پاک/ چون بهار است و حیات و برگ و تاک
از حدیث اولیاء نرم و درشت/ تن مپوشان زانکه دینت راست پشت
گرم گوید سرد گوید خوش بگیر/ تا ز گرم و سرد بجهی و ز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگی‌ است /مایه‌ی صدق است و یقین و بندگی است
تاکید پیامبر در اکرام زن: در این زمینه در مثنوی چنین آمده است
: گفت پیغمبر که زن بر عاقلان/ غالب آید سخت و بر صاحب دلان
چون پی یسکن الیهاش آفرید/ کی تواند آدم از حوا برید
رستم زال ار بود، و ر حمزه بیش /هست در فرمان اسیر زال خویش
آن که عالم مست گفتش آمدی /«کلمینی یا حمیرا» می‌‌زدی
ظاهراً بر زن، چو آب ار غالبی/ باطناً مغلوب و زن را طالبی
گفت پیغمبر که؛ زن بر عاقلان/ غالب آید سخت و بر صاحبدلان
باز برزن جاهلان چیره شوند /ز آن که ایشان تند و بس خیره روند
کم بودشان رقت و لطف و وداد /ز آن که حیوانی است غالب بر نهاد

این قول در نزد مولانا به آن جنبه‌ی وجود زن که مربوط به عالم انس و الفت است، برمی‌گردد و نیز اشاره به این نکته دارد که حسن سلوک با زن نشانه‌ی آدمیت و وجه امتیاز انسان با حیوان است. سپس مولانا از گفتار پیامبر چنین نقل می‌کند که زن بر عاقلان غالب می‌آید و آنانی که بر زن چیره‌اند، جاهلانند. عین گفتار پیامبر که مولانا در اینجا به وی منسوب می‌دارد چنین است: «انهن یغلبن العاقل و یغلبهن الجاهل» در کتاب «سرنی» به نقل از «جامع صغیر» در این باب از قول پیامبر (ص) نقل شده است که: «ما اکرم النساء الا کریم و لا اهانهن الالئیم.


اظهار شادمانی پیامبر از پایان پذیرفتن ماه صفر در روایت است که پیامبر فرمود: من بشرنی بخروج صفر بشرته بالجنه مولانا در قصه‌ای در بیان اینکه اظهار خرسندی پیامبر (ص) از خروج ماه صفر ناشی از شوق لقاء الله بود، چنین می‌فرماید: احمد آخر زمان را انتقال/ در ربیع اول آمد بی جدال
چون خبر یابد دلش زین وقت نقل/ عاشق آن وقت گردد او، به عقل
گفت: «هر کس که مرا مژده دهد/ چون صفر پای از جهان بیرون نهد
که: صفر بگذشت و شد ماه ربیع/ مژده ور باشم مر او را و شفیع»
گفت عکاشه: «صفر بگذشت و رفت»/ گفت که: «عکاشه، ببرد از مژده بر»
پس رجال از نقل عالم شادمان /و زبقایش شادمان این کودکان

مطابق روایتی که در منابع حدیث آمده است، «عکاشه بن محصن اسدی» - از صحابه رسول – از قول پیامبر (ص) چنین نقل می‌کند که: «از مسلمانان هفتاد هزار تن بی‌سوال و جواب به بهشت می‌روند؛ عکاشه می‌گوید: «دعا کن تا من نیز یکی از آنان باشم» پیامبر فرمود: «تو هستی» و دیگری گفت: «دعا کن که من هم باشم» پیامبر فرمود: «سبقک بها عکاشه»، (عکاشه بر توپیشدستی کرد) اما آنچه در عنوان این ابیات آمده، حدیث دیگری است که ظاهراً در ذهن مولانا این دو روایت با یکدیگر آمیخته شده است و معنی حدیث آن است که هر که مرا به پایان ماه صفر بشارت دهد، مژده‌ی من به او این است که به بهشت می‌رود. این حدیث وصف حال مردان حقی است که مرگ را پیوستن به خدا می‌دانند. (البته به باور شیعیان تاریخ رحلت پیامبر (ص) 28 صفر و به اعتقاد اهل سنت 3 یا 12 ربیع الاول سال 11 هجری است و مولانا از آنجا که سنی مذهب است، قول آنان را در رحلت پیامبر (ص) پذیرفته است و مراد از طرح این داستان بیان نفس عشق انسان کامل (پیامبر اسلام) به مرگ (که آغاز زندگی مومن به حکم حدیث «الدنیا سجن المومن» است می‌باشد.


اظهار اشتیاق پیامبر (ص) به اویس قرنی: در میان عرفای بزرگ، «اویس قرنی» کسی است که هرگز به دیدار پیامبر نایل نشده بود؛ اما مطابق احادیث و روایات تاریخی و مذهبی یک پیوند روحانی خاص او را به روح پیامبر می‌پیوست. تا به حدی که پیامبر گرامی در حدیثی در حق اویس می‌فرماید: «انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن» در مثنوی کبیر به این حدیث این گونه اشاره شده است که:
آنکه باید بوی حق را از یمن /چون نیابد بوی باطل او ز من؟
که محمد گفت: بر دست صبا /از یمن می‌آیدم بوی خدا
چون اویس از خویش فانی گشته بو/ آن زمینی، آسمانی گشته بود

در این ابیات مولانا سخن از قدرت حق و جلوه آن در مردان حق است و مولانا با استعانت از این حدیث مریدان را به این نکته واقف می‌سازد که واصلان حق از درون سالکان و بندگان باخبرند.
آنکه یابد بوی حق را از یمن /چون نیابد بوی باطل را ز من
و در ادامه مولانا با اشاره به قصه «ویس و رامین» می‌فرماید: نشانه‌ها و آثار معشوق (رامین )را در عاشق (ویس) باید جست. چنانکه «ویس» عاشق «رامین» بود، «اویس قرنی» عاشق حق و محمد (ص) بود حق را از آن جانب می‌یافت که موطن اویس بود.
در باب تقدم غایی پیامبر بر سایر انبیاء که تقدم امت محمدی بر سایر امم را نیز متضمن است. در مثنوی کبیر چنین آمده است: مصطفی زین گفت: کآدم و انبیاء /خلف من باشند در زیر لوا


حدیثی در باب عترت یا اهل بیت هست که در روایت مولانا در باب امت رسول آمده است و پیامبر در طی آن می‌فرماید: مثل امت من همچون سفینه‌ی نوح است، هرکس بدان تمسک کرد، نجات یافت و هرکس از آن تخلف جست، غرق شد. مولانا لفظ حدیث را بدین گونه نقل می‌کند که: «مثل امتی کمثل سفینه نوح من تمسک بها نجا و من تخلف عنها غرق» که مولوی از طرح‌ این حدیث در مثنوی چنین نتیجه می‌گیرد که تمسک سالک به ولای شیخ نیز موجب ایمنی از گمراهی خواهد شد.

در بیان اینکه ابای پیامبر (ص) از برتری خود بر «یونس بن متی» منافاتی با تفضیل واقعی حال وی ندارد. مولوی در این باب فرموده است:

گفت پیغمبر که معراج مرا /نیست بر معراج یونس اجتبا


که در احادیث از قول پیامبر نقل شده که: «لا تفضلونی علی یونس بن متی» یا «لا ینبغنی لاحد ان یقول انا خیر من یونس بن متی» محمد (ص) فرمود: «مرا از یونس بن متی برتر مشمرید» یا «هیچ کس را نسزد که گوید من از یونس برترم» و مولانا ازطرح چنین حدیثی در ابیات خویش چنین نتیجه می‌گیرد که خواری و ذلت ظاهری اولیاء حق نشان خذلان آنان نیست؛ چنانکه یونس که در کام نهنگ رفت در حقیقت به نوعی معراج روحانی نایل آمد و شکست و خواری ظاهری او را نباید مثل شکست و خواری عوام تلقی کرد و این گفته پیامبر بیشتر ناظر به همین امر است. اما این حدیث که در باب یونس از زبان پیامبر نقل می‌شود با این نکته که مولوی پیامبر را به هر حال غایت وجود تمام انبیاء می‌داند، منافاتی ندارد. چرا که بیشتر نظر به بیان وحدت روحانی و اتحاد معنوی اولیاء که آیه شریفه «لا نفرق بین احد من رسله» دارد. مولوی در ادامه می‌فرماید: آخرین قرن‌ها پیش از قرون در حدیث است آخرون السابقون در این رابطه به شرح نکته‌ی دیگر: «در بیان وحدت انبیاء و اولیاء و این که همۀ اینها از یک نور سرچشمه می‌گیرند»، از قول پیامبر(ص) چنین نقل می‌کند:

گفت: طوبی من رآنی مصطفی /و الذی یبصر لمن وجهی رای
چون چراغی نور شمعی را کشید/ هر که دید آن را یقین آن شمع دید
همچنین تا صد چراغ، ار نقل شد/ دیدن آخر لقای اصل شد


که این ابیات اشاره دارد به حدیث: «طوبی لمن رآنی و لمن رآی من رآنی» (خوشا به حال آن که مرا دید و آنکس را دید که مرا دید) که البته مراد از دیدن، ادراک اوصاف و معانی ارزشمندی است که خدا به وجود کاملان عطا کرده است و نه دیدار حسی و ظاهری که از این جهت کافران صورت پیغمبر را به لحاظ رویت حسی بیشتر دیده بودند و مولانا به استناد به این گفتار پیامبر(ص) چنین نتیجه می‌گیرند که هیچ فرقی میان انبیاء و اولیاء در رسانیدن پیام حق نیست زیرا که همه از یک منبع واحد نور می‌گیرند. در حدیث آمده است که «نحن الاخرون السابقون یوم القیامه بیدانهم اوتو الکتاب من قبلنا و اوتیناه من بعدهم و هذا یومهم الذی فرض علیهم» که در مثنوی مکرر بدان اشاره شده است.


قصه‌ی آن کافر که میهمان خانه پیامبر شد در شرح حدیث نبوی: «الکافر تاکل فی سبعه امعاء و المومن یاکل فی معا واحد» متن داستان: کافران میهمان پیغمبر شدند وقت شام ایشان به مسجد آمدند ...

بی توانیم و رسیده ما ز دور/هین بیفشان بر سر ما فضل و نور
رو به یاران کرد آن سلطان داد/ دستگیر جمله شاهان و عباد
گفت: ای یاران من قسمت کنید /که شما پر از من و خوی من‌اید
هر یکی یاری، یکی مهمان گزید/ در میان، یک زفت بود و بی‌ندید
جسم سختی داشت، کس او را نبرد/ ماند در مسجد، چو اندر جام، درد
مصطفی بردش چو واماند از همه/ هفت بز بد شیرده اندر رمه
نان و آش و شیر آن هر هفت بز/ خورد آن نو قحط عوج ابن غر
جمله اهل بیت خشم آلو شدند /که همه در شیر بز طامع بدند
تا اینکه: وقت خفتن رفت و در حجره نشست /پس کنیزک از غضب در را ببست


کنیزک خانه به سبب خشم و غضبی که بر آن کافرک داشت درخانه را با زنجیر محکم بست و مرد کافر که از فرط پرخوری و درد شکم و نیازبه قضای حاجت به خود می‌پیچید، برای گشودن در تلاش بسیار کرد؛ اما فایده‌ای نداشت و به ناچار به خواب رفت و در حین خواب، لباسش را خراب کرد.

گشت بیدار و بدید آن جامه خواب /پر حدث، دیوانه شد از اضطراب
فردای آن روز پیامبر (ص) در را گشود و:

در گشاد و گشت پنهان مصطفی/ تا نگردد شرمسار آن مبتلا تا اینکه فضولی جامه خواب آلوده‌ی کافرک را نزد رسول خدا آورد که: «کین چنین کرده‌است میهمانت، ببین» و پیامبر در نهایت گشاده‌رویی به تنهایی علیرغم تقاضای مریدان که:«ما بشوییم این حدث را، تو بهل» در شستن آن جامه‌ی آلوده اقدام نمود و یاران منتظر بودند: «کین قول نبی است تا پدید آید که این اسرار چیست» و در ادامه داستان، آن مردک کافر از آنجا که بت خویش را در آن محل جا گذاشته بود باز گشت و دید که: کان یدالله، آن حدث را هم به خود خوش همی‌ شوید، که دورش چشم بد و اما مردک کافر، با مشاهده‌ی این منظره:

هیکلش از یاد رفت و شد پدید /اندر او شوری، گریبان را درید
نعره‌ها زد، خلق جمع آمد بر او/ گبرگویان، «ایها الناس! احذروا»
و اما: چون ز حد بیرون، بلرزید و طپید /مصطفی‌اش در کنار خود کشید
گفت: فلیبکوا کثیراً، گوش دار/ تا بریزد شیر فضل کردگار
چشم گریان بایدت، چون طفل خرد/ کم خور آن نان را، که نان آب تو برد


و مولانا در ادامه می‌فرماید که این تلقین دیو نفس است که انسان را به خوردن و آشامیدن بسیار دعوت می‌کند تا چنین نتایجی ببار آورد. تا اینکه کافرک: «خواست دیوانه شدن، عقلش رمید/ دست عقل مصطفی بازش کشید»

گفت: «این سوآ» بیامد آن چنان/ که کسی برخیزد از خواب گران
گفت: «این سوآ مکن هین، با خودآ/ که از این سو هست با تو کارها»


این کلام روحانی پیامبر خدا آن چنان بر دل آن کافرک نشست که پیامبر(ص) عرض کرد: «کای شهید حق! شهادت عرضه کن!» و حضرت مصطفی ایمان بر او عرضه کرد و کافرک مسلمان شد. پیامبر (ص) به او فرمود مسلمان شد. پیامبر (ص) به او فرمود که یک امشب میهمان ما باش و تازه مسلمان در پاسخ عرض کرد: «که به خدای متعال سوگند که هرکجا باشم تا ابد ضیف توأم» و سرانجام میهمان پیامبر شد و جز نیمه‌ای از شیر چیزی نخورد و در پاسخ به گفته پیامبر(ص) که: «بخور شیر و رقاق» گفت: «این تکلف نیست، نی ناموس و فن/ سیر تر گشتم از آن که دوش من»
مراد مولانا از طرح یک چنین حکایتی، آن بوده است که نقش ایمان را در نجات بشر از آزمندی و حرص که به نوعی خود شیطان است و آدمی را از راه حق دور می‌سازد، بیان کند.

در بیان جستن رزق: گفت پیغمبر که بر رزق ای فتی/ در فرو بسته است و بر در قفل‌ها
جنبش و آمد شد ما و اکتساب /هست مفتاح بر آن قفل و حجاب
که این گفتار اشاره دارد به حدیث: «اطلبو الرزق فی خبایا الارض» و
اما حسن ختام در بیان این نکته که هدف غایی از خلق عالم محمد بود و بس:

با محمد بود عشق پاک جفت /بهر عشق او خدا لولاک گفت
که اشاره دارد به حدیث: «لولاک ما خلقت افلاک»


نتیجه: مثنوی معنوی مشحون از باورهای ناب محمدی است. و مولانا به عنوان یک عارف بزرگ اسلامی سده هفتم در این اثر ارزشمند خویش از این تعالیم بهره‌ها جسته است.



molananews.com