سلام بر همه
دوستان اینجا هر شعری در مورد تنهایی و مرگ دارین بنویسید.
سلام بر همه
دوستان اینجا هر شعری در مورد تنهایی و مرگ دارین بنویسید.
مرگ يک بار رخ نميدهد...
زيرا همه ما هر روز چند بار ميميريم
هر بار که با آرزوها٬ عطوفتها٬ علايق و پيوندهای خود وداع می کنيم
می ميريم......................
نوازشم کن...!!! نترس....؟؟؟ تنهایی واگیر ندارد...
آنقدر مرده ام كه هيچ چيز نمي تواند
مردنم را ثابت كند
وآنقدر از اين دنيا سيرم كه روز مرگم را
جشن ميگيرم
و اگر اين دنيا را دوست داشتم روز تولدم
نمي گريستم...!!
همه اندوه من از نادانی
همه اندوه من از تاریکی
باز این رهگذر خوابیده
باز از آن کوچه و آن مهتابی
فقط اینجاست که من میفهمم
آسمان دل من تنها بود........
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد ؟
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت ؟
ولی بسیار مشتاقم ،
که از خاک گلویم سوتکی سازد.
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی ،
دَم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد ،
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .
بدین سان بشکند در من ،
سکوت مرگ بارم را
چه اندوه بار است ؛
بزرگ می شویم
که بمیریم.
چه اندوه بار است
عمری
در مسافرخانه ای سر راهی زیستن
که مسافرش از ساس کمتر است
و از دوش زنگ زده اش
سم فرو می ریزد
از خود گذشته اند ریشه ها
تنهایی را تاب می آورند
برای رسیدن میوه ای که نه می بینندو نه می شناسند
از جان گذشته اند شهیدان
برای روشنایی کوچکی می میرند
که به خیالشان می رسد ،
چه اندوه بار است در اشیانه ی ققنوسی زیستن
که پری ندارد.
استخوانم را آرد کن
و نانش را ببخش
به پرنده ای
که دقیقه ای از عمرش باقی مانده است ،
دهانم را از چهره ی زردم باز کن
و بع آنانی ده
که دلی برای سخن گفتن دارند و دهانی ندارند .
مصیبت بار است
آرزوی آن که بزرگ شویم
و بمیریم.
روزی دیگر آغاز می شود
و می شنوم در میدان ها پرچم ها را تکان می دهند ،
دشوار است
زیستن
در مسافر خانه ای که دری ندارد
و بوی سوختن
از ملافه و تختش برخاسته است .
شمس لنگرودی
دسته ای علف چیده ام
خاطراتی از تو ، که پائیز زرد کرده و
کشته .
همه ی ما به آغوش زمین باز می گردیم ...
رایحه ی کشدار دسته های علف ،
و به یاد داشته باش ، که به انتظار دیدنت می مانم .
آپولینر
مثل برگیم
که خزان چین و چروک می بخشد ما را ...
مثل برگیم
که پاییز امیدمان بود
برای مرگ !
پاییزیم
که در افق می بالیم
به شکفتن ستاره
بر دل خورشید ...
برگیم
که پاییز چروک می دهد ما را
بر درخت زندگانی ...!
رنگي كنار شبرنگي كنار اين شب بي مرز مرده است
بي حرف مرده است
مرغي سياه آمده از راه هاي دور
مي خواند از بلندي بام شب شكست
سرمست فتح آمده از راه
اين مرغ غم پرست
در اين
شكست رنگ
از هم گسسته رشته ي هر آهنگ
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
با گوشوار پژواك
مرغ سياه آمده از راههاي دور
بنشسته روي بام بلند شب شكست
چون سنگ ‚ بي تكان
لغزانده چشم را
بر شكل هاي در هم پندارش
خوابي شگفت مي دهد
آزارش
گلهاي رنگ سرزده از خاك هاي شب
در جاده اي عطر
پاي نسيم مانده ز رفتار
هر دم پي فريبي اين مرغ غم پرست
نقشي كشد به ياري منقار
بندي گسسته است
خوابي شكسته است
روياي سرزمين
افسانه شكفتن گلهاي رنگ را
از ياد برده است
بي حرف
بايد از خم اين ره عبور كرد
مرگ در ذهن اقاقی جاریست
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه ی سیمین دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید
مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره ی سرخ گلو میخواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان میچیند
مرگ در سایه نشسته است
به ما مینگرد و همه میدانیم …