یرژی گروتوفسکی کارگردان فقید لهستانی و مبدع اندیشه های «تئاتر بی چیز» و «بازیگر مقدس» که یکی از نقاط عطف اندیشه تئاتر معاصر جهان محسوب می شود، بعد از اجرای تعدادی از آثار و نمایشنامه ها به مقعطی رسید که دیگر نه در پی تربیت بازیگر بلکه به دنبال تربیت تماشاگر بود؛ تربیت تماشاگر! نکته مهمی که در ادامه این نوشتار به آن خواهیم پرداخت. البته این تنها دغدغه فکری گروتوفسکی نبود و کارگردانان دیگری هم در پی این مهم بودند.

یکی از مشکلات بسیار مهمی که تئاتر امروز کشورمان با آن دست و پنجه نرم می کند، مشکل ارتباط بین تماشاگر و نمایش است. این مشکل کمی نیست و اگر مسائل مادی و بودجه و حمایت ها و مسئولان را کنار بگذاریم، فی نفسه اساسی ترین مشکل تئاتر ماست. بارها شده که شاهد اظهارنظر تماشاگرانی بوده ایم که از سالن اجرای نمایش بیرون آمده اند و گفته اند که نمایش ضعیفی را به تماشا نشسته اند یا این که چیزی از نمایش، دستگیرشان نشده است و اصولا به دنبال این هستند که متوجه شوند کارگردان واقعا می خواسته چه حرفی بزند و قصدش از اجرای آن نمایش چه بوده است؟ این مخاطبان با دو گونه پاسخگویی از طرف کارگردان یا دست اندرکاران این نمایش ها روبرو می شوند؛ یا متهم به ندانستن و پایین بودن سطح فرهنگ و دانش می شوند و یا محترمانه به آن ها گفته می شود که اندیشه و اصولا سبک نگاه کردنشان با سبک نگاه کردن کارگردان آن نمایش متفاوت است.

در هر دو صورت و دو گونه پاسخگویی، با یک مشکل روبرو هستیم. اتفاق بزرگی که در گفتگو و بحث های روزانه و دوستانه مان هم با آن روبرو هستیم؛ گفتگو و در واقع دیالوگی که در ذات دیالوگ نیست بلکه مونولوگ های تکه تکه و در کنار هم کلاژ شده است. بارها و بارها پیش آمده که هنگام بحث با دوستان متوجه می شویم ما چیزی می گوییم و دوست مان چیزی دیگر و ساعت ها به خاطر دو مساله ای که هیچ ارتباطی به هم نداشته اند، با هم جدل کرده ایم. یک نتیجه گیری مهم: ما اغلب، هنر برقراری دیالوگ نداریم یا در آن بسیار ضعیف هستیم و این مشکل در ارتباط بین تماشاگر و نمایش های تئاترمان هم ریشه دوانده است.
پیش آمده که انتخاب کارگردان ها در مورد اجرای یک متن هم مناسب نبوده و بدون در نظر گرفتن شرایط اجتماعی جامعه مان انجام شده است؛ مثلا اجرای متنی خارجی که هیچ فصل مشترکی با جامعه ما ندارد و نمی توانیم با آن ارتباط برقرار کنیم. تذکر یک نکته هم ضروری است که تماشاگران و مخاطبان تئاتر نباید از این جمله بهراسند و فکر کنند که آن ها را به حماقت و کم بودن سطح دانش متهم می کنند. (در هر صورت راستگویی در کلام، پسندیده تر از تظاهر و بیرون کشیدن مفاهیمی است که در نمایش وجود نداشته و ما برای حفظ ظاهر به آن ها اشاره می کنیم.) به هر حال گاهی کارگردان ها در انتخابشان اشتباه می کنند و متنی را روی صحنه می برند که باید در زمان و شرایط مناسب خودش اجرا شود و این مهم گاهی مغفول می ماند.

گاهی کارگردان ها و گروه های اجرایی، آثاری را اجرا می کنند که متعلق به دوره ای از هنر کشورهای دیگر بوده که آن دوره در آن کشورها هم طی شده است. برای توضیح بیشتر و به عنوان مثال، نهضت دادائیسم به علت شرایط بدبینی و بحران های اجتماعی و سیاسی اروپا در کوران جنگ های جهانی اول و دوم متولد شد. این نهضت و شاخه هایی از فیوچیریسم کمی بعدتر موجب شکل گیری مکتب سوررئالیسم شدند. شرایط اروپا در آن دوران باعث شکل گیری این مکتب و پیش از آن، نهضت دادا شد. حالا اجرای متن های دارای رویکرد سوررئالیستی یا دادائیستی آن هم بعد از سال هایی که خودشان دورانشان را در کشورهای مولد طی کرده اند، در کشوری مانند ایران چندان الزامی ندارد. البته شاید کارگردانی از روی علاقه شخصی بخواهد چنین اجراهایی داشته باشد اما باید متوجه این مفهوم باشد که کارش ممکن است محکوم به بد برداشت شدن یا درک نشدن بشود و در آن صورت نباید جامعه مخاطب را متهم کند که آن ها نمی فهمند و من هنرمندی جلوتر از جامعه خود هستم. (گاها این موضوع در گعده ها و تجمعات بیان می شود اما عکس آن صادق است و مخاطبان تئاتر ما از کارگردان ها جلوتر هستند.)

اشاره به یکی از نصیحت های زنده یاد حمید سمندریان که سال ها پیش، در مصاحبه کوتاهی با خبرگزاری مهر نیز منعکس شد، بی لطف نیست. این استاد و کارگردان تئاتر همیشه خود را نیازمند به روز شدن و آشنایی با کار دیگر کارگردانان روز دنیا می دید و هیچ گاه از دیدن کار جوان تر ها هم دست بر نمی داشت. این رویکرد را می توان به مانند رود جاری بودن تشبیه کرد که دچار راکد شدن آب ساکن نمی شود.
در این نوشتار سعی داریم به رویکرد فعلی و جاری در جریان اصلی تئاتر کشورمان که اغلب با اجراهای عموم در شهر تهران می شناسیمش بپردازیم و برای این هدف، نمونه تازه و جدیدی را نام می بریم که اجرای عموم آن چندی پیش به پایان رسید. نمایش «کاسپار» به کارگردان محسن معینی بر اساس نمایشنامه اثر پیتر هانتکه بود و طبق اطلاعاتی که در کاتالوگ و بروشور آن موجود بود، حاوی اندیشه های هایدگر، مارکی دوساد، ژیل دلوز و نویسنده اش بود. اما سوالی که در پی طرح آن هستیم این است که آیا این اندیشه ها با شیوه اجرایی این نمایش واقعا منتقل شدند و تماشاگر موفق به درک آنها شد تا بتواند درباره شان قضاوت کند یا خیر؟
کارگردان اثر در بروشوری که پیش از اجرای اثر به تماشاچیان داده می شد، این جملات را در یادداشتی جداگانه آورده است: «دیدن کاسپار را به کسانی که از جنازه می ترسند، با طعم تلخ میانه ای ندارند، همه لیبرال ها، بانکدارها، مدیران کمپانی های خودروسازی، کسانی که نیاز دارند نمایشی ببینند تا تجربه ای زیبا، آرام، شاد یا روشن فکرانه داشته باشند، ناراحتی قلبی و عصبی دارند، نمایش های کلاسیک (به هر معنا) را دوست دارند، نمایش های بلاتکلیف آزرده شان می کند، تئاترهای قصه گو را دوست دارند، همه کسانی که سادیسم و مازوخیسم را ناهنجاری می دانند و نه یک موضوع فلسفی و فکر کردن از نظرشان نوعی بیماری است، کسانی که اعصاب فریاد کشیدن بازیگران بر روی صحنه را ندارند و ... هرگز پیشنهاد نمی شود.»

این یادداشت ادامه ای هم دارد، اما بیان چند نکته درباره همین بخش از آن لازم است. نکته اول این که آوردن نام گروه های مختلفی که به نظر کارگردان، مناسب نیست تماشاگر این اثر باشند؛ در کنار هم، حاوی یک تناقض است چون برخی از آن ها سنخیت یا فصل مشترکی با یکدیگر ندارند. یعنی دایره بزرگی از انواع مخاطبان نباید این کار را تماشا کنند. نکته دیگر که موید جملات دیگری از کارگردان در یادداشتش است، این است که اگر این گروه ها را از دیدن کاسپار فاکتور بگیریم، تقریبا دیگر کسی برای تماشایش باقی نمی ماند. البته جمله ای که کارگردان برای این مفهوم به کار برده این است: «می دانم اندکی شیفته آن خواهند شد و بسیاری آن را دوست نخواهند داشت و بسیارتری از آن متنفر خواهند شد چون اساسا کاسپار موجودی دوست داشتنی نیست.»
در این مقطع به یک دو راهی می رسیم، نمایش را برای تماشاگر می سازیم یا قرار است تماشاگر خود را برای نمایش بسازد؟ یعنی همان دوراهی که احتمالا روزی گروتوفسکی به آن رسیده بود. از هرکدام از این سوالات می توان برداشت های مختلفی داشت و بحث را به درازا کشاند. اما هر دوی آن ها دو سبک جدا و مستقل تئاتری در کارگردانی را موجب می شوند و باعث خلق آثاری متفاوت از یکدیگر می شوند که حتی می توانند مکمل یکدیگر باشند. در مورد کاسپار، کارگردان می گوید، (یعنی آن طور که از سخنانش بر می آید) قرار نبوده اجرایی مورد پسند اکثریت تماشاگران تئاتر کشور ارائه شود قرار بوده کاری متفاوت ارائه شود که عده و گروه زیادی از آن خوششان نخواهد آمد.

جیغ زدن های ممتد و متعدد که هدفی را دنبال نمی کردند، وجود میزانسن های بی توجیه (از چشم مخاطب این گونه به نظر می رسد)، تکرار خسته کننده دیالوگ ها و ... همه از عواملی هستند که باعث می شدند تا تماشاگر نمایش، مرتبا ساعت خود را نگاه کرده و منتظر پایان اثر باشد. همان طور که از جملات بالا بر می آید، احتمالا صاحب این قلم هم از نمایش کاسپار خوشش نیامده و جزء آن جامعه اکثریتی است که قرار بوده از نمایش خوششان نیاید و در حال حاضر مشغول بیان دلایل خود است. پیشنهاد می شود برای درک بهتر این مفهوم، به بروشور و یادداشت کارگردان این اثر رجوع شود.

می توان بیشتر به این نمایش پرداخت و افرادی که آن را دیده اند، بهتر مقصود این سطور را در می یابند اما هدفمان نقد و بررسی این نمایش نیست بلکه مقصود اشاره به یک نمونه از نمایش هایی است که هدف و خواسته شان برقراری ارتباط با تماشاگر نیست بلکه آن طور که به نظر می رسد، صرفا بیان یک حرف و انتقال یک مفهوم است (که البته توفیق یا عدم توفیق در طرح آن حرف هم جای مناقشه است). ولی مهم ترین هدف در کارگردانی، همان طور که در متون درسی این رشته آمده، ایجاد ارتباط بین تماشاگر و اجراست بنابراین در این مقطع به مفهومی می رسیم که پیش از این آن را شنیده ایم: چگونگی آشتی دادن تماشاگر با سالن های اجرای نمایش! چون بارها و بارها هم در گعده ها و گردهمایی های مختلف شنیده ایم که تئاتر نسبت به تلویزیون و سینما، هنری مظلوم تر و دایره مخاطبانش محدودتر است. تنها تئاتر آزاد است که عده زیادی از مردم را به سمت سالن های اجرا می کشاند و علتش هم که نیازی به بحث ندارد. اما سوال مهمی که این نوشتار در پی طرح آن است، این است که «آیا نمی توان با مطالعه در ساختار متون پیشنهادی برای اجرا، و همچنین پیگیری درباره اندیشه و سلیقه فعلی مخاطبان، تئاترهای فاخری (بدون این که تئاتر آزاد باشند)، روی صحنه برد و دایره مخاطبان این هنر را گسترده تر کرد؟»

البته در این مقطع نیز به سوال مهمی می رسیم و آن این است که مگر ما باید طبق سلیقه تماشاگر کار اجرا کنیم؟ این هنرمندان هستند که باید به جامعه خط بدهند! نه مردم به جامعه. (البته توجه داشته باشیم که هنرمندانی که عقب تر از مردم باشند، باید از آن ها خط بگیرند.) بله کاملا صحیح است اما هنرمندانی می توانند به جامعه خط بدهند که از زیر و بم و شرایط اجتماعی اش واقعا آگاه باشند و حقیقتا در بافت های مختلف مردمی به تحقیق بپردازند و با مشکلاتشان آشنا شوند تا بتوانند برای آن مردم نسخه بپیچند. البته هر اجرای تئاتر هم لزوما نسخه پیچیدن یا حرف زدن درباره مفهومی خاص نیست و شاید تنها با انگیزه ارائه بازی ها زیبا و لذت بردن از هنر تئاتر ارائه شود.

به هر حال تاکید بر این نکته نیز بی لطف نیست که برای همین اجراها هم می توان رگ خواب تماشاگر را به دست آورده و او را به گونه ای فرهنگی سرگرم کرد. به طوری که هنگام خروج از سالن اجرا، چیزی بر داشته هایش افزوده شود. در این جای مطلب، این سوال هم پیش می آید که چرا از لفظ «سرگرم کردن» استفاده می کنیم و آیا اساسا تئاتر باید مردم را سرگرم کند یا خیر؟ که این سوال موجب طرح مسائلی می شود که در حوصله این مطلب نمی گنجد.