سلام به همه. حتما تا تهش بخونید...
شاید باور نکنید ولی واقعیه...




حدود 19 سال پیش نیما و سارا که باهم زندگی میکردن،هیچ مشکلی نداشتن جز یک فرزند. اما این زوج عاشق نمیتونستن بچه دار شن. بعد از کلی این دکتر به اون دکتر رفتن، بالاخره نتیجه گرفتند،اما درست 2 ماه قبل از اینکه بچه به دنیا بیاد سارا تصادف میکنه و میره تو کما و بچشم که دختر بوده میمیره.

نیما که میدونسته اگه سارا بفهمه بچش مرده اونم بعد این همه انتظار، ممکنه افسردگی بگیره و حالش بدتر بشه به برادرش زنگ میزنه و جریان رو براش تعریف میکنه و میگه: هرجور شده باید یک بچه پیدا کنن که به جای بچه ی خودش به سارا نشون بده. این طوری نه سارا میفهمه و نه اقوامشون. و این راز، بین دو برادر میمونه...

برادر نیما میره حرم امام رضا(ع) تا از ایشون کمک بخواد که مشکل برادرش که خیلی دوسش داره حل بشه. از حرم که میاد بیرون یه کم جلوتر یه بچه رو میبینه که تک و تنهاست میره بچه رو که داشته گریه میکرده رو برمیداره تا آرومش کنه که بعد یکی دو دقیقه دو تا جوون میان و میگن این بچه ی ماست.

برادر نیما حرفشونو باور نمیکنه و میگه: اگه بچه ی شماست پس چرا اینجا گذاشته بودینش و رفته بودین؟ یکی از اون دوتا هم میگه: آخه ما بچه نمیخوایم. میخواستیم همین جا بذاریمشو بریم تا یکی پیدا شه برش داره. برادر نیما میگه: چرا بچه نخواین؟ اصا مگه میشه کسی بچه ی خودشو نخواد؟ اونام میگن ما پول نداریم که خودمونو سیر کنیم چه برسه به این بچه! بعدم در کمال وقاحت میگن تو اگه این بچه رو میخوای ببرش به جاش به ما 2میلیون بده.

اونم به نیما زنگ میزنه و جریانو میگه. نیما هم قبول میکنه و 2 میلیون به اونا میده و بچه رو میگیره.خوشبختانه بچه دختر بود.
سارا بعد 2 ماه بهوش میاد و سراغ بچشو میگیره نیما هم بچه رو میذاره تو آغوش سارا.

بعد از 2 سال یه روز اون دو نفر که بچه شون رو فروخته بودن میرن پیش برادر نیما و بهش میگن که اون بچه ی ما نبوده و ما اون بچه رو دزدیده بودیم و از اون روز کلی بلا و بدبختی سرمون اومده و وجدانشون ناراحته و...

برادر نیما هم میگه حالا نمیتونه اون بچه رو پس بده .یه پولی به اون دو نفر میده که برن. اونا هم یک کاغذ که توش شماره تلفن و آدرس پدر و مادر واقعی بچه توش نوشته بودو میدن به برادر نیما. برادر نیما جریانو به نیما نگفت چون نمیخواست تنها برادرش ناراحت شه...

تابستون همون سال نیما و سارا و بچه شون میرن مسافرت اما تو راه برگشت تصادف میکنن. نیما و سارا جونشونو از دست میدن اما بچشون مثل یک معزه زنده میمونه. برادر نیما که هم نمیخواسته بقیه اقوام از ماجرا خبردار شن و هم نمیخواسته بچه ای رو که نیما و سارا عاشقش بودن رو از دست بده.، به هیچ کس چیزی نگفت و خودش از بچه مراقبت کرد.

بعد از 18سال بالاخره تصمیم میگیره اونو به خانواده اصلیش برگردونه و راستشو به دختر برادرش بگه و حلالیت بطلبه تا وجدانش راحت بشه...
خوشبختانه خیلی راحت خانواده ی واقعی رو پیدا میکنه. حالا اون دختر دو تا برادر بزرگر از خودش و یک مامان و بابای مهربون داره..
و ای کاش زودتر اونارو پیدا میکرد...

اون دختر اسمش "مینا" ست.