دستهای من عاشقاند
افسوس دهانم عاشق است و میبیند
ناگهان میفهمم
که اشیا چنان به من نزدیکند
که به سختی میتوانم از میانشان قدم بردارم
و رنج نکشم
احساس شیرینی است
از بیداری، از رویا
و حالا من اینجایم، بیخواب
به وضوح خدایان عاجی را میبینم
در دستهایم میگیرمشان
و به آنها ایمان میآورم، خندان در ماه
سرگرم مجسمههای نگهبانان
چرخ يک کشتی باستانی،
که ملوانان آن را گرداندند و پرستیدند.
مشتری زرد است، مریخ جادوگر
به نقره ای میزند
با دست چپم تلنگری به چرخ میزنم و چرخ میگردد
رقصی از شکوهمندیهاست، عشق من!
که از خدایان بسیار آسمان، یکی، میان من و تو
و روحم بادبان کشیده
مواج از اشتیاق
همهجا به دنبال تو.
و اشیا میآیند
نزدیکتر حتی
و آغوشم را پر میکنند،
زخمی ام میکنند.
"نیکیتا استانسکو"