سایه ابروی ویس دیر زمانیست مانده است
کمرش زیر این سایه می خسبد
و به تماشای غروب می نشیند
دور زمانی بود که می خواست بگوید
هنرمندم
هنرم خسبیدن
گاهی کمانچه را برایتان کوک خواهم کرد
برایتان نغمه ها خواهد خواند
باره ای بسیار بود فریاد می زد
عاشقم
عاشق ویس
چرا هیچ کس نشنید ؟
چرا هیچ کس به مهمانی او نیامد ؟
ابرزانوی غم بغل گرفت
غرشی کرد و گریست
پرنده ای بر سایه نشست
کمانچه آرام گرفت
همه فریاد زدند
رامین رفت
امیر بخشایی