وقتی روزنه ها یکی پس از دیگری بسته میشوند
وقتی در خلوتت میمانی یکه و تنها
وقتی روزگارت را میبینی
مینشینی و به گوشه ای زل میزنی
دلت یه اتفاق تازه، یه خبر خوش میخواهد
و هرچه گوش میدهی صدای زنگی نمی آید
بازهم منتظر میمانی .....
آنوقت بازهم مثل همیشه بلند میشوی
سعی میکنی همه چیز را فراموش کنی
و دوباره زندگی کنی
و اینبار با کلی تلقین و بی خیالی...
اما یواش در گوش خودت میگویی
اما این زندگی کردن نیست اجباریست بظاهر شیرین
روز از نو و روزی از نو ....