بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 از مجموع 8

موضوع: داستان های کوتاه و شگفت انگیز از کتاب من، منم!؟

  1. #1
    shima_glk آواتار ها
    • 3,173
    ناظم باشگاه

    عنوان کاربری
    ناظم باشگاه
    تاریخ عضویت
    Dec 2009
    محل تحصیل
    تهران
    شغل , تخصص
    کارشناس سئو سایت
    رشته تحصیلی
    مهندسی نرم افزار
    راه های ارتباطی

    Icon Gol داستان های کوتاه و شگفت انگیز از کتاب من، منم!؟


    داستان های کوتاه قید شده برگرفته از کتاب من، منم!؟ جلد یکم حاصل ترجمه و گردآوری امیررضا آرمیون است.



    قیمت دین

    مقیم لندن بود.تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد.
    می گفت: چند دقیقه با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟
    آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم: آقا ! این را زیادی دادی.
    گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن، راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا، از شما ممنونم.
    پرسیدم: بابت چی؟
    گفت: می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم، اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشین شدید، خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسم.
    تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد، حالی شبیه به غش به من دست داد! من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم.


  2. #2
    shima_glk آواتار ها
    • 3,173
    ناظم باشگاه

    عنوان کاربری
    ناظم باشگاه
    تاریخ عضویت
    Dec 2009
    محل تحصیل
    تهران
    شغل , تخصص
    کارشناس سئو سایت
    رشته تحصیلی
    مهندسی نرم افزار
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    سن و سال

    شخصی می گفت: من سی سال دارم.
    بزرگی به او خرده گرفت و گفت: نباید بگویی سی سال دارم، باید بگویی آن سی سال را دیگر ندارم.


    عمر شما، زمان شماست، به بطالت هدرش ندهید. فلورانس نایتینگل


  3. #3
    shima_glk آواتار ها
    • 3,173
    ناظم باشگاه

    عنوان کاربری
    ناظم باشگاه
    تاریخ عضویت
    Dec 2009
    محل تحصیل
    تهران
    شغل , تخصص
    کارشناس سئو سایت
    رشته تحصیلی
    مهندسی نرم افزار
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    از قلب تا زبان

    روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از شوهرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتورسیکلت بود و از موتورش برای حمل کالا بین روستا و شهر استفاده می کرد، برای اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد تا به بهداری ده ببرد.
    زن با احتیاط سوار موتور شد و از دستپاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.
    زن پرسید: چه کار کنم؟
    و وقتی متوجه حرف شوهرش شد، ناگهان صورتش سرخ شد ...
    با خجالت کمر شوهرش رابغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.
    به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند!
    شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به درمانگاه رسیده ایم.
    زن جواب دد: بهتر شدم. سرم دیگر درد نمی کند.
    آن مرد، همسرش را به خانه رساند، ولی هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله ساده «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختی را در قلب همسرش به وجود آورد که در همین مسیر کوتاه، سردردش برطرف شد.



    هرگز فرصت به زبان آوردن «دوستت دارم» را از دست ندهید . براون


  4. #4
    shima_glk آواتار ها
    • 3,173
    ناظم باشگاه

    عنوان کاربری
    ناظم باشگاه
    تاریخ عضویت
    Dec 2009
    محل تحصیل
    تهران
    شغل , تخصص
    کارشناس سئو سایت
    رشته تحصیلی
    مهندسی نرم افزار
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    پــدر

    پدری دست بر شانه پسرش گذاشت و از او پرسید: تو می توانی مرا بزنی یا من تو را؟
    پسر جواب داد: من می زنم!
    پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد، ولی باز همان جواب را شنید. با ناراحت از کنار پسر رد شد، بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد تا شاید جواب بهتری بشنود ... پسرم من می زنم یا تو ؟
    این بار پسر جواب داد: شما می زنی.
    پدر ایستاد ... برگشت و رو به پسر کرد و گفت: چرا دوباره اول این را نگفتی؟
    پسر جواب داد: تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم، ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی، قوتم را با خود بردی ...

    به یاد اون پسری که:
    10 سالش بود، وقتی باباش زد تو گوشش هیچی نگفت...
    20 سالش شد، وقتی باباش زد تو گوشش باز هیچی نگفت...
    30 سالش شد، وقتی باباش زد تو گوشش، زد زیر گریه ...
    باباش گفت: چرا گریه میکنی؟
    گفت: آخه ون وقت ها دستت نمی لرزید...


  5. #5
    محدیس آواتار ها
    • 968

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Oct 2011
    محل تحصیل
    کرج
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    [QUOTE=shima_glk;279060]از قلب تا زبان

    روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از شوهرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتورسیکلت بود و از موتورش برای حمل کالا بین روستا و شهر استفاده می کرد، برای اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد تا به بهداری ده ببرد.
    زن با احتیاط سوار موتور شد و از دستپاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.
    زن پرسید: چه کار کنم؟
    و وقتی متوجه حرف شوهرش شد، ناگهان صورتش سرخ شد ...
    با خجالت کمر شوهرش رابغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.
    به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند!
    شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به درمانگاه رسیده ایم.
    زن جواب دد: بهتر شدم. سرم دیگر درد نمی کند.
    آن مرد، همسرش را به خانه رساند، ولی هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله ساده «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختی را در قلب همسرش به وجود آورد که در همین مسیر کوتاه، سردردش برطرف شد.



    هرگز فرصت به زبان آوردن «دوستت دارم» را از دست ندهید . براون

    خیلی زیبا بود

  6. #6
    shima_glk آواتار ها
    • 3,173
    ناظم باشگاه

    عنوان کاربری
    ناظم باشگاه
    تاریخ عضویت
    Dec 2009
    محل تحصیل
    تهران
    شغل , تخصص
    کارشناس سئو سایت
    رشته تحصیلی
    مهندسی نرم افزار
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    هرگز تسلیم نشوید

    در جریان یک سمینار بازاریابی و فروش، مدیر فروش شرکت بزرگی از پانصد فروشنده اش پرسید: آیا «برادران رایت» هرگز تسلیم شدند؟
    فروشندگان فریاد زدند: نه نشدند.
    - «توماس ادیسون» هرگز تسلیم شد؟
    - نه نشد.
    -«لانس آرمسترانگ» تسلیم شد؟ (لارنس آرمسترانگ دوچرخه سوار آمریکایی است که پس از یک سال نبرد با سرطان، سرانجام بر آن غلبه کرد و بعد از به دست آوردن سلامتی اش، هفت بار متوالی قهرمان مسابقات دوچرخه سواری توردوفرانس شد.)
    - نه نشد.
    مدیر فروش برای چهارمین بار پرسید: «مارک راسل» هرگز تسلیم شد؟
    مدتی نسبتا طولانی سکوت در سالن همایش حاکم شد، سپس فروشنده ای بلند شد و پرسید: مارک راسل دیگر کیست؟ ما تا الان اسم او را نشنیدیم.
    مدیر فروش گفت: حق دارید که نشنیده باشید! چون او تسلیم شد.


  7. #7
    shima_glk آواتار ها
    • 3,173
    ناظم باشگاه

    عنوان کاربری
    ناظم باشگاه
    تاریخ عضویت
    Dec 2009
    محل تحصیل
    تهران
    شغل , تخصص
    کارشناس سئو سایت
    رشته تحصیلی
    مهندسی نرم افزار
    راه های ارتباطی

    پیش فرض


    نمودار فرآیند پیری در انتخاب رستوران



    چند دوست قدیمی که همگی 40 ساله بودند می خواستند قرار بگذارند که شام را با همدیگر صرف کنند و پس از بررسی رستوان های مختلف، سرانجام با هم توافق کردند که به رستوران چشم انداز بروند، زیرا خدمتکاران خاصی دارد.
    10 سال بعد که همگی 50 ساله شده بودند، دوباره تصمیم گرفتند که شام را با همدیگر صرف کنند و پس از بررسی رستوران های مختلف، سرانجام توافق کردند که به رستوران چشم انداز بروند، زیرا غذای خیلی خوبی دارد.
    10 سال بعد در سن 60 سالگی، دوباره تصمیم به صرف شام با همدیگر گرفتند و سرانجام توافق کردند به رستوران چشم انداز بروند، زیرا محیط آرام و بی سرو صدایی دارد.

    10سال بعد در سن 70 سالگی، دوباره تصمیم گرفتند که شام را با هم بخورند و سرانجام پس از بررسی رستوران های مختلف تصمیم گرفتند به رستوران چشم انداز بروند، زیرا هم آسانسور دارد و هم راه مخصوص برای حرکت صندلی چرخدار.

    و بالاخره 10 سال بعد که همگی 80 ساله شده بودند، یک بار دیگر تصمیم گرفتند که شام را با همدیگر صرف کنند و سرانجام پس از بررسی رستوران های مختلف تصمیم گرفتند که به رستوران چشم انداز بروند، زیرا تا به حال آنجا نرفته اند!


  8. #8
    shima_glk آواتار ها
    • 3,173
    ناظم باشگاه

    عنوان کاربری
    ناظم باشگاه
    تاریخ عضویت
    Dec 2009
    محل تحصیل
    تهران
    شغل , تخصص
    کارشناس سئو سایت
    رشته تحصیلی
    مهندسی نرم افزار
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    بخشندگی خدا


    روزی حضرت موسی (ع) رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود: بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.
    ندا آمد: صبح زو به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده من است.
    حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از در شهر خارج شدند.
    حضرت موسی پیش خود گفت: این بیچاره خبر ندارد که بدترین خلق خداست.
    پس از بازگشت رو به درگاه خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بارالها، حال می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.
    ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده من است.
    هنگامی که شب شد،حضرت موسی به در ورودی شهر رفت... دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر با فرزندش است! رو به درگاه خداوند با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا! چگونه ممکن است که بدترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد؟
    ندا آمد؟
    ای موسی این بنده که صبح هنگام می خواست با فرزندش از در ورودی شهر خارج شود، بدترین بنده من بود. اما .. هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم اطراف شهر افتاد، از پدرش پرسید: بابا! بزرگتر از این کوه ها چیست؟
    پدر گفت: زمین
    فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟
    پدر پاسخ داد: آسمان ها
    فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟
    پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: فرزندم ، گناهان پدرت، از آسمان ها نیز بزرگ تر است.
    فرزند پرسید:پدر بزرگتر از گناهان تو چست؟
    پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت: عزیزم، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگ تر و عظیم تر است.



    هرگاه آدمی گامی به سوی خدا بردارد، خدا بیش از تعداد سنگ ریزه های جهان به سوی او گام برمی دارد. شاکتی گواین


برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •