روی دیوار گلی
توی یک کوچه ی خلوت زه همه نفرت و کین
پشت یک شهر قدیمیه مخوف
که همه مردمکانش رفته بودند به یک خواب عمیق
خاطرات دل خود را به(با) سر سوخته چوبی
منِ (ِ) از قافله جا مانده نوشتم چنین:
زندگی بازی یک کودک ده ساله ی نادان صفتی است
که اگر داد زنی بر سر او می شکند
نگهش دار که گر آرامید
به سبک بالی از او دل برچین!!