( آن جا ) هم چیزی در انتظار من نیست
آن جا هم ... ای سرگردانی جاودان
چیزی در انتظار من نیست
مرا هم چنان در خود بفشار
مرا هم چنان در خود بفشار ...
ای گریز پایان ناپذیر
هم چنان دستهای جوینده را
از فراز اقیانوس اضطرابها صید کن
و هم چنان چشمان مغروق را به درون صدفها بران ...
این افسانه
( افسانه جزیره گمشده )
امواج اقیانوس بیآرام را به سوی خود میکشد
دیدگان سپید جسدها
به سوی او میگردند
و آن ساحل کوهستانی را
( که افسانه یک واقعیت است )
پرستش میکنند ...
ای سرگردانی جاودان
هرگز مباد آن که مرا ترک کنی
زیرا که تو
و شکنجههایت
و راستیهای رنج آورت
و لذتهایت
تنها گذرگاهی است که مرا به جزیره گمشده
( به آن افسانه واقعیتها )
رهبری خواهد کرد
بگذار همه بدانند که من
ترا، ای سرگردانی بیانتها،
زیبائیهای درد آورت را
با همه دلهرههایشان، میپرستم
و از طپش اضطرابهایت
جزیره گمشدهام را
( آن افسانه واقعیتها را )
میجویم
بگذار همه بشنوند ... بگذار همه بدانند ...