لبخند می زنند که خوشحالمان کنند
با عشوه ای و خنده ای اغفالمان کنند
این روزگار نکبت خود آفریده را
از گردش ستاره ی اقبالمان کنند
آن خانه ای که خانه ما را خراب کرد
کوی مراد و کعبه آمالمان کنند
مثقال را به سفسطه خروار کرده اند
ما صخره وار مانده که مثقالمان کنند
با خون دل زمین خدا را به دست ما
هموار کرده اند که پامالمان کنند
در سرگذشت خاک چنین قصه هیچ نیست
خود می کنیم چاله که تا چالمان کنند
ریز و درشت می کنند بیدار و خفته را
نوبت گرفته ایم که غربالمان کنند
شمشیر می کشند به روی زبان سرخ
تا در سکوت کور و کر و لالمان کنند
ما چون کتیبه در دل این کوه زنده ایم
گو با هزار شعبده ابطالمان کنند