روزی مردی فقیر در راه می رفت که مردی ثروتمند به او رسید و به او یک شمش طلا داد و گفت بیا ای برادر تو نیز بوسیله این شمش ثروتمند می شوی.
مرد فقیر نیز به خانه خود رفت و با اعتمادی که از داشتن آن شمش بدست آورده بود شروع به کار کرد و در اندک زمانی خود به فردی ثروتمند تبدیل شد و با خود گفت : بهتر است من نیز به شکرانه ثروتمندی خویش این شمش را به فقیر دیگری بدهم .
لذا وی نیز روزی در راه خویش به فقیری رسید و به او گفت : بیا برادر این شمش طلا را بگیر و با آن برای خود ثرتی فراهم کن تا از فقر برهی .
فقیر به شمش نگاه کرد و گفت : این که طلا نیست این برنج است....!!!!
"چهار اثر از فلورانس اسکاول شین