مقدمه
كنفوسيوس گفته است: هر ظلمي در جهان از ظلم بر كلمات آغاز ميشود. لفّاظي، آفت عقلانيت است و براي پرهيز از آن، وارسي مفاهيم كه موضوع تفكر هر پژوهشگري واقع ميشود، از بنياديترين، اقدامات است. اين مهم در موضوعات جدالبرانگيز علوم انساني اهميتي مضاعف مييابد. در نوشتار پيش رو، نخست مفاهيم محوري سنت و تجدد و سپس پيشينة تاريخي اين جدال كه ابتدا در غرب مسيحيت و كمي ديرتر بريده از جايگاه واقعي خود، در شرق اسلامي مطرح شده در معرض نقد و بررسي قرار گرفته و در حد بضاعت از نظرات ارزشمند شهيد مطهري بهره بردهايم.
زمان كه فهم هرگونه رابطه بين مفاهيم زمانمند و مكانمند سنت و تجدد ـ به معنايي كه به زودي به آن ميپردازيم ـ بيشناخت ماهيت و واقعيت وجودي آن، ناممكن، و در بيشتر مباحث جدال برانگيز معمول، مغفول واقع ميشود؛ شايد از كليديترين مفاهيمي باشد كه حل بسياري از معضلات فكري و عقيدتي، به ويژه كثيري از مسايل فرا زماني و فرا مكاني مابعدالطبيعه، را در بازنمايي و وارسي خود مقيد نموده است.
نخستين و برجستهترين ويژگي وحي الهي كه بدون بهرهوري از نور پر فروغ آن، عقل و حس و تجربه در مجراي صحيح خود به كار نميافتند، فرا زماني و فرا مكاني بودن آن است. با تغيير در نگرش هر فيلسوفي دربارة زمان، كل دستگاه فلسفي او با چهرهاي نو رخنمايي كرده؛ مباني مورد نظر او توضيح مييابند يا خود را از تيررس بررسيهاي زمانمند و مكانمند بشري دور ميسازند؛ و نيز اصول زيربنايي و كليدي آن در چالشي بزرگ با ساير اجزا به سبك و روش جديدي نظم و نسق مييابند. تو گويي زمان چون روحي است در كالبد هر دستگاه فلسفي. چه بسيار اذهان كه تحت سيطرة آن در فهم ابتداييترين مسايل مابعدالطبيعه سر به آستين ميسايند؛ و با رهايي از قيد و بند آن به نظارة حقيقت هستي مينشينند و در قلههاي رفيع وجود، فارغ از هر وسوسهاي از عدم و نيستي سكني ميگزينند؛ تا آن جا كه حتي كروبيان نيز از مجد و عظمت او انگشت تعجب بر دهان ميگيرند و از همراهي او به اشارة «لودنوت انمله لا حترقت» باز ميمانند.
زندان زمان از مخوفترين و وحشتناكترين زندانهاي عالم طبيعت است و آزادي از آن از لذت بخشترين وارستگيها. رهايي از زندان زمان، در فرار و نفرت از آن نيست؛ بلكه در قبول واقعيتهاي وجودي آن است. از اين منظر، هم نفرت و بيزاري و انكار واقعيت وجودي زمان (جمود) زيانبار است و هم شيدايي و رويآوري مفرط و بر صدر نشاندن آن (جهالت). چه گرفتاريها و حوادث خشونتباري كه نفرت از زمان يعني نفرت از نو شدن و نوگرايي در طول تاريخ براي انسان زمانمند به وجود آورده؛ و چه وانهادگيها و سرگشتگيهايي كه از شيدايي به آن، براي انسان «فرا زمان گوهر» حاصل آمده است.
تحولات اساسي در بنيانهاي فكري بشر در طول تاريخ فرهنگ و تمدن، مديون و وامدار و ريشه در تحول فهم زمان داشته است. شيرينترين و پيچيدهترين يافتههاي متفكر و فيزيكدان بزرگ معاصر، انيشتين، زيرمجموعه آموزة فضا ـ زمان است. جوهرة تفكر ملاصدرا ـ فيلسوف عالم اسلام ـ در نظرية محوري حركت جوهري، به مسئلة زمان تعلق دارد. فلسفة كانت ـ فيلسوف شهير غرب ـ كه آبشخور بسياري از نحلههاي فلسفي قرون اخير است، با بازنگري در مقولههاي زمان و مكان، متولد شده است. انسان در فلسفة كانت از دو منفذ زمان و مكان به عالم هستي مينگرد و به همين لحاظ از درك مسايل مابعدالطبيعه با عقل نظري عاجز است.
آن جنبه از بحث حاضر كه با نگرش دربارة زمان پيوند ميخورد اين مسئلة مهم است كه زمان، آن چنان كه در بينشهاي سطحي بر آن تأكيد ميشود، به سه بخشِ گذشته، حال و آينده قابل تفكيك نيست. بنابراين، تحليل آسانوار و بيپرواي جنبههاي مختلف امور زمانمند به «كهنه» و «نو» و تقدم بخشيدن به هر يك از اين دو، ناشي از سطحينگري و آسانانديشي است. حال و گذشته و كهنه و نو در هم تنيده است؛ و هر كس گذشته را به بهانة آينده نفي ميكند حقيقت وجودي خود را انكار ميكند؛ و با گذاشتن داغ بيهويتي بر پيشاني خود، از حظ عميقترين زواياي وجودي خود محروم ميشود. نفي حال و ماندن در گذشته نيز نفي زواياي ديگري از وجود انسان است؛ و مشتمل بر تبعات ويرانگر ديگر. همچنين زمانمند و مكانمند بودن كه از ويژگيهاي امور مادي است، قابل اطلاق بر همة وجوه هستي، از جمله وجه ماوراء زماني و مكاني موجودات مابعدالطبيعي، نيست.
طرح مسئله
سنت (تراديسيوناليسم): در لغت به معناي شيوه، روش فكري و قالب عملي معين و ثبوت يافته است. شادروان محمود حسابي در واژة «trade» به جز شيوه، استادگي، ورزه، كركدكاكرك، كار وكرد را آورده است كه در مجموع، معناي كار پختة ورزيده و از روي استادي را افاده مينمايد. (حسابي، 1373، ص 553). سنت در اطلاق فرهنگ اسلامي آن، از مقولة ارزشي محض است و بر گفتار و كردار و رفتار پيامبر گرامي اسلام(ص) كه براي مسلمانان تقدس خاصي داشته و لازمالاتباع است اطلاق ميشود.
سنت در بحث فعلي، معناي عامي دارد؛ يعني افكار، اعتقادات و آداب رفتاري كه از گذشته بر جاي مانده و شامل همة مظاهر و فرهنگ و تمدن گذشته ميشود. از اين منظر، سنت داراي اجزايي است؛ از مضامين بلند كتب مقدس گرفته تا عادات و شيوههاي زندگي خاصي كه در برههاي از زمان شكل گرفته و چه بسا به علت فرو رفتن در فرهنگ ديني، رنگ تقدس به خود گرفته و ممكن است در زمان حاضر سازندة ويرانگر و خرافاتي محض باشد. با بنابراين، نخستين و مهمترين كار در هر بحثي راجع به سنت، تفكيك اجزاي مقدس و ثابت و لايتغير سنت از اجزاي زمانمند و مكانمند آن است؛ و چه بسا مسامحه و سهلانگاري در اين امر مهم موجب سرايت تقدس بخشي از سنت به بخش متغير و غير مقدس آن شود؛ و اين جاست كه ممكن است جمعي براي حفظ جاه و مال و منال خود و به بهانة دفاع از حريم اعتقادات ديني، با جمود و تحجر جامعهاي را به ايستايي و عقبماندگي بكشانند و جمعي نيز به بهانة پيشرفت فرهنگ و تمدن و به ناحق، دين و اجزاي مقدس سنت را عامل ركود و عقبافتادگي بدانند.
اهميت و ضرورت تحقيق
تجدد يا به تعبير زبان فرانسه، مدرنيته و يا به زبان انگليسي «modernity» وصف انساني است كه تقريباً از پانصد سال پيش ظهور كرده است. موجودي كه متصف به مدرن بودن و متجدد بودن ميشود، اولاً و بالذات انسان است؛ انساني كه تقريباً از پانصد سال پيش بدين سو، ابتدا در اروپاي غربي و بعد در امريكاي شمالي و آهسته آهسته در سرتاسر جهان درحال پديد آمدن بوده است.» (ملكيان، 1381، ص 88)
شروع مدرنيته را از چند جنبه ميتوان مورد بحث قرار داد. كساني كه از منظر تاريخي به مدرنيته نگريستهاند، تاريخ مدرنيته را در فاصلة زماني ميان عصر نوزايي و پايان قرن نوزدهم مدنظر قرار دادهاند. «ماركس» و «ماكس وبر» فراگرد صنعتي شدن و گسترش سرمايهداري را سرآغاز زايش و پويش مدرنيته دانستهاند. عدهاي كشف قارة آمريكا و اختراع چاپ و رواج نظرية گاليله و اشاعة انسانباوري را آغاز اين دوره شناختهاند. جمعي از نظريهپردازان سياسي، مدرنيته را با قرن هجدهم و ظهور عصر روشنگري و استقرار دموكراسي در غرب همزمان دانستهاند.
كساني كه از منظر هنر به مدرنيته نگريستهاند، تغيير نگرش به هنر را سرآغاز آن دانستهاند. فيلسوفان و انديشمندان، ظهور خردباوري نوين و به خصوص رواج انديشة مكانيكي دكارت و نيز فلسفة انتقادي كانت را طليعة مدرنيته دانستهاند. در اين ميان، خاستگاههاي پيچيدهاي نيز براي مدرنيته مطرح شده است. از اين منظر، مدرنيته داراي وجوه متنوعي است كه هر يك از وجههاي آن متعلق به زمان خاصي است. وجه ادبي و فرهنگي مدرنيته، محصول تحولات سدة شانزدهم ميلادي است كه انسانگرايان در ظهور آن نقش اساسي داشتهاند. وجه دوم مدرنيته در قرن هفدهم از سوي فلاسفه و با نظرات كساني چون دكارت و كانت به اوج خود رسيد. وجه دين ستيز و تقدسگريز مدرنيته، محصول تعارضات بين علوم جديد و انديشههاي رايج ديني بود كه كليسا با انگيزههاي خاصي آنها را در عداد اصول و عقايد ديني قلمداد كرده بود؛ و آن را همچون سدي در برابر ظهور و بروز نظرات جديد علمي مينماياند.
بعضي نيز سابقة مدرنيته را تا انديشههاي «اگوستين قديس» پي گرفتهاند. واژة (modernus) تا سدة چهاردهم به معناي كسي كه داراي ايمان است، در تقابل با انسانهاي عصر كفر و جاهلي به كار ميرفت. وجه مشترك اين ديدگاهها نگريستن به مدرنيته به مثابة تحولي عظيم در تاريخ بشر است؛ كه اين برگ از تاريخ با انقلاب كپرنيك در نجوم يا انقلاب كانت در شناخت و يا انقلاب هيوم در اخلاق ورق خورده است. (نك: هيوم، تحقيق در مبادي اخلاق، ترجمة رضا تقيان)
«با ظهور مدرنيته، اولاً عقل به سطحيترين لاية خود يعني ابزار محاسبه انسان در رفع و رجوع امور مادي تقليل وجود يافت؛ ثانياً، پيوند عقل با ايمان از هم گسست. يعني آن عقلي كه داراي جنبة الهي و ماوراء طبيعي بود و از مهمترين منابع شناخت انسان از امور فراحسي بود انكار شد؛ و علم كلي و اعلاي حاصل از آن مورد ترديد جدي قرار گرفت و در عوض، علم به امور تجربي كه در آن ديگر نيازي به فعليتهاي پيچيده عقلي نبود اصالت يافت.» (ضميران، ص 16ـ17، با تلخيص و تصرف.) انسان مدرن با محدود نمودن همه چيز به زمان و اصرار عجولانه و لجاجتآميز بر طبيعت ناسوتي و انكار ساير مراتب وجود، سطحينگري را به حد افراط رسانده و به عقيدة نگارنده، مهمترين ويژگي او همين سهلانديشي است. انسان مدرن آن اندازه سهلانديش است و عالم هستي را آن قدر بيرمز و راز ميداند كه ميتواند «انسان» را محور و مدار آن قرار دهد. در عصر مدرنيته، بنياد سنتهاي ديرپاي فرهنگي و ديني در معرض پرسش قرار گرفت؛ مناسبت انسان با جهان و طبيعت و گذشته و حال و آينده و حتي نظام حاكم بر مرگ و زندگي تغيير اساسي يافت و شك، تعدد، كثرتگرايي، خودكفايي، تخصص و كارشناسي جايگزين يقين، وحدت، منزلت و حرمت شد.
حقيقت اين است كه مدرنيته و مدرنيسم مورد تفسيرهاي زيادي قرار گرفته است. گروهي كه در باتلاق نفرت و بدبيني فرو رفته و در زندان گذشته محبوس ماندهاند، يكسره بر آن خط بطلان كشيدهاند؛ و آنان كه در برهوت سهلانديشي ويلان و سرگردانند، يكسره بر آن مهر تأييد زدهاند. اما واقعيت اين است كه اين پديده نيز همچون ساير مظاهر زندگي انسان از جنبههاي مختلف شايستة بررسي است.
پست مدرنيسم از پيشوند post و كلمة لاتيني الاصل modernism تركيب شده است. پيشوند post مربوط است به posterity به معناي آيندگان. ريشة كلمة مدرن، از لاتين است؛ يعني modoqa به معناي «همين الان». مفهوم اين اصطلاح همواره رديهاي است بر كوتاهي چيزي كه «اكنون گرايي» نام دارد.
منطق روانشناختي «پسا» بودن، مربوط است به فراتر از چيزي رفتن، و بدين ترتيب معاني فرعي رواني و سياسي خاصي با اين واژه همراه است. فراتر از مدرن رفتن در واژگان فضاشناسي، يعني بالاتر يا خارج از حال حاضر رفتن. با نگاهي خوشبينانه ميتوان گفت: آن چه در تمام كاربردهاي «پسا» نظير پست آمپرسيونيسم، پسا صنعتي، پسا تاريخي، پسا سرمايهداري، پسا مسيحي و... مشترك است، تفكر براي آينده بودن است؛ گذار از يك شاخص شناخته شده به آيندهاي كه نامعلوم است اما تداعيكنندة مسايل بسيار. پسا مسيحيت، مسيحيتي است كه در مقياس جهاني، در حال تكامل به شكل نوعي فلسفة دو رگة جديد است؛ چيزي است كه تعاليم ارزشمند مسيح(ع) را حفظ ميكند، اما عقايد باور نكردني را از خود ميزدايد و به سوي آيندهاي كيهاني و تكاملي جهت ميگيرد.