"آقا از دست سربههوایی این نعمتالله خسته شدم. چهلتا از مرغهای تخمی را اشتباهی گذاشته تو کشتارگاه. میگویم چرا حواست را جمع نمیکنی؟ مثل سگ پاچهام را گرفته که بیا برویم پیش آقا. خب این آقا ..."
نعمتالله گفت: "آقا از این کارگرها بپرس. همه میدانند که من آدم دروغگویی نیستم. خودش گفت، این چهارتا قفس را ببر کشتارگاه. نگاه کردم دیدم گوشتی نیستند. نکردم در جا بگویم اشتباه میکنی. حالا که میپرسم چرا به ارباب ضرر میزنی؟ خودش را زده به کوچهی علی چپ. دست پیش را گرفته که پس نیفتد. با زعیم بخت برگشته هم همین جامغولکبازیها را درآورد که به آن روز افتاد."
کاشفی گفت: "خسته شدم. واقعا از دست شماها خسته شدم. چرا همیشه مثل سگ و گربه به هم میپرید؟"
نعمتالله گریهاش گرفت:
"آقا به خدا به اینجام رسیده. یک روز بیا بشین سفرهی دلم را باز کنم. اینجا هیچی سر جای خودش نیست. صد رحمت به گذشته ..."
کاشفی گفت: "حالا به جای گریه و زاری برو مرغهای تخمی را برگردان سر جاش. شما هم دو تا کارگر بفرست بالا."
برگشت به طرف آقا ولی: "بین آدم ناچارست با چه کسانی سر و کله بزند؟ تازه این یک چشمهاش بود. مردکه، سرِ چهلسالگی یک دختربچه گرفته، چند سال باهاش بغبغو کرده و حال که دیگر ... ازش برنمیآید دختره شده بلای جانش، و هیچی سر جای خودش نیست."
آقا ولی گفت: "شما خودتان صاحبکارید، میدانید که این بیچاره تقصیری ندارد. زن گرفتنش یک طرف، ولی تو کار شده مثل یک قاب دستمال آبدارخانه."
سالن کشتارگاه در پنجاه قدمی و لب خاکریز درهی سرسبزی بود که امتدادش به سالنهای مرغدانی میرسید. جای دو پنجهی خونی به بالای دیوار سیمان سفیدش نقش بسته بود. انگار که مرد بلندقدی با دستهای گشوده و پنجههای خونی، محکم زده باشد به دیوار. انگشتها از هم فاصله داشت و در فاصلهی دو پنجهی خونی، با خطی خوانا نوشته شده بود "یادت بخیر زعیم" و کنارش پرندهی کوچکی دیده میشد که با ظرافت منحنی بالش ترسیم شده بود. آقا ولی هم دید و سر تکان داد. میخواستم از احوال زعیم چیزی بپرسم و نپرسیدم، مبادا که تو ذوق آقا ولی بخورد.
مرغها و خروسها روی کف صاف و سیمانی سالن، از سر و کول هم بالا میرفتند. گوشه و کنار، دانههایی بود که بخورند. و آبدانهای قراضهای که از جدارهاش بالا بروند.
کاشفی گفت: "دارد دیر میشود. چکمهها را بپوش، دست به کار شو. روپوشِ کار به آن میخ گوشهی سالنست. چاقو هم کنار بشکهی آب ... آن هم قیف مخصوص. بردار برو لب چالهی فاضلاب. تا مشغول بشوی کارگرهای پَرکن و شکمخالیکن هم پیداشان میشود."
چکمهها بلند و خونی بود. آقا ولی که پوشید تا بالای زانویش رسید. آستین پیراهنش را بالا زد و از وسط مرغها و خروسها به آن طرف سالن رفت. بند روپوش چرمی مشکی را به گردن انداخت، و نخ دو طرف را به پشت کمرش گره زد و آمد جلوی ما ایستاد. خواستم بخندم که به ابروهایش چین افتاد. نوک چاقوی دسته شاخی را آرام آرام به لبهی چکمهاش میزد:
"پس قسمت این بوده که مِن بعد، روزی ما قاطی گه مرغها باشد؟"
کاشفی گفت: "ما بیرون هستیم. مواظب باش زخمیشان نکنی. درست یک بند انگشت زیر غبغب."
دست مرا کشید و برد بیرون. کارگرها با لباسکارهای سورمهای، از کنار ما گذشتند و توی سالن رفتند.
کاشفی گفت: "من هیچوقت از نزدیک نگاه نمیکنم. دلم ریش میشود. سر و صدایی که راه میاندازند، اعصابم را خطخطی میکند. کار خیلی مشکلیست که فقط به درد صفرکیلومترها میخورد. آقا ولی خوبست اگر قبول کند."
پشت به پنجره ایستاد و پیپش را کبریت کشید. به دار و درخت و به منظرهی رو به رو نگاه میکرد ... آقا ولی وسط سالن، تیغهی براق چاقو را آرام آرام و ریز به پشت ناخنش میکشید.
گفتم: "این هم آدم جالبیست. پسرش شنیده میخواهم برای پدرش کار پیدا کنم، فوری نامه نوشته که اگر قصد کمک به پدرم را دارید، بگذارید خودش انتخاب کند، والا دلخور میشود. بعد مَثَل زده که چون دوست ندارد توی اداره کار کند، مرتب به مادرش غر میزند و به روح پدر او فحش میدهد."
کاشفی برگشت رو به پنجره:
"خیلی از مردم چون امکانات ندارند، سر جای خودشان نیستند. نگاه کن، مردی با این هیکل باید مستخدم اداره باشد؟ فیزیک بدنش جان میدهد برای سلاخی."
یکی از کارگرها شعلهی زیر بشکهی آب و دستگاه پرکنی را تنظیم میکرد. کاشفی زد به شیشه و اشاره کرد به آقا ولی که شروع کند، و او اولین مرغی را گرفت که نزدیکش بود. تا راست شکمش بالا آورد. بال بال زدن و صدای قدقدش را با خشونت خواباند. قوس دو کتف و سر شاهپرهایش را میزان کرد و زیر پای چپش گذاشت. کاکل مرغ را گرفت و سرش را لبهی چاهک خم کرد. منتظر بودم مثل مرغفروش محله، چاقو را افقی بکشد، و بعد، لاشه را که در خون دست و پا میزند، با سر بیندازد توی ظرف قیفمانندی که ته باریکش به لبهی فاضلاب میرسید. بعد یکی از کارگرها مرغ را بردارد و توی بشکهی آب جوش فرو بکند. داغ داع و آبچکان بگذارد روی دستگاهی که پروانههاش به سرعت دور خود میچرخند. کارگر دیگری هم تودلیهای مرغ را بشوید و خیسخیس بگذارد توی کیسهی نایلونی که حالا چندتایش را آماده کرده بودند ...
همه به آقا ولی چشم دوخته بودیم، و او بالای سر مرغ خم شده بود. چاقو را گذاشته بود یک بند انگشت زیر غبغب و نگاهش میکرد. کجاها بود و چهها میدید، خدا میداند.
کاشفی گفت: "چرا اینقدر لفتش میدهد؟"
هر دو رفتیم بالای سر آقا ولی، و او انگار که از خواب بیدار شده باشد، لبخندی زد و مرغ را رها کرد. مرغ از پیش پایش جست زد و با قدقد بلند پر کشید به طرف انتهای سالن. خروسی زد زیر آواز و به طرفش دوید.
آقا ولی گفت: "هنوز دستم به فرمان نیست. شاید از فردا صبح شروع کنم."
خجالتزده بود. کاشفی چاقو را از دستش گرفت و داد دست کارگری که کیسههای نایلونی را آماده میکرد:
"بیا شانست گفت که این بابا توزرد از آب درآمد. این دفعه خل بازی دربیاوری اخراجی."
آقا ولی پیشبند را باز کرد و به کارگر داد. عینکش را برداشت و چند کف دست آب از شیر ظرفشویی زد به صورتش، و به کارگری نگاه کرد که حالا داشت ساعت و انگشتری طلایش را به کارگر دیگر میسپرد. من هم لحظهای خیرهی دماغ نوکتیز و چشمهای ریز و سرخ کارگر شدم که عجیب شبیه خروس لاری و جنگنده بود.
هر سه بیرون آمدیم. کاشفی به کارگر اشاره کرد که شروع بکند، و او خروسی را از گردن گرفت و چاقو را زیر غبغبش کشید. به کاشفی نگاه کرد. وقتی چشمهای منتظر او را دید، تنهی خروس را انداخت زیر پیشخان و سرش را پرت کرد طرف شیشهی پنجره و قاه قاه خندید.
کاشفی: "یادش به خیر. زعیم هم گاهی یادش میرفت که نباید سر را از تن جدا کند. اولین بار از شدت هیجان سر مرغ را پرت کرد رو به سقف و یک لامپ را شکست."
مثل کسی که خاطرهای را بازگو میکند، ادامه داد:
"من خوشم نمیآمد، اما وقتی میخواند، صداش توی این دره میپیچید. کارگرها دست از کار میکشیدند. طفلک این آخریها ساکت شده بود. نباید سر به سرش میگذاشتند. این سرکارگر پدرسوخته زن و بچهاش را خیلی اذیت کرد ... خب دارد غروب میشود."
رفت توی سالن و خروس سربریده را که جدا از بقیه افتاده بود، توی کیسهی نایلونی گذاشت و بیرون آورد. داد دست آقا ولی و گفت که میهمانش باشد. آقا ولی قبول نمیکرد، با اصرار کاشفی پذیرفت ... نرمه باد هنوز میوزید. گاومیشها ماغ میکشیدند و سکوت سنگین انتهای باغ و دیوارهای بلند دالبر دالبر را میشکستند. خروسی که بیوقت میخواند، گاهی صدایش میبرید. چند شاخهی درخت، مثل ماری خشکیده، زیر پای ما لغزیده و خرد شد. همان بو که قبلا میآمد، دماغ را میآزرد. کارگری بوقلمونها را به طرف قفسهای مخصوص میبرد. بوقلمونی از دست او میگریخت. نور چراغ از پنجرهی سالنها سوسو میزد. لامپ پرنوری که بالای حوض آویزان بود، چشمک میزد. سرکارگر میان عدهای از کارگرها به کاپوت ماشین کاشفی تکیه داده بود و با هیجان چیزی را تعریف میکرد.
کاشفی گفت: "بگو حقوق باشد برای هفتهی بعد."
به آقا ولی گفتم: "بیا شام مهمان ما باش."
گفت: "هان؟ آهان ... نمکپروردهایم. اگر داری یک سیگار بهام بده."
سیگار را آتش زدم و پرسیدم که چرا تو فکر است.
گفت: "فعلا به کارمندهای اداره نگو که کار گرفتم."
کاشفی گفت: "برو بپرس ببین با کدام یکی از کارگرها هممسیر هستی. بعضیها ماشین دارند."
ماه در استخر ریز ریز شده بود و مل برادههای نقره روی هم میلغزید. سر ستونها و کنگرههای عمارت اربابی همچنان سنگین و خاموش مینمود. نزدیک دروازهی باغ، کاشفی بوق زد. سگ پارس کرد و نعمتالله از پشت پردهی جلو اتاقش بیرون آمد. دمپایی صورتی زنانه پاش بود و از عاطفه خبری نبود.
کاشفی گفت: "فردا اول وقت بیا پیشم ببینم چه مرگت شده."
همین که از در باغ آمدیم بیرون، برگشتم یک بار دیگر آقا ولی را ببینم. عینکش را برداشته بود و دنبال ماشین میدوید ...
منبع: