سرکارگر جلو آمد و گفت:

"به ضرر و زیان‌ها هم اشاره بکنید آقای کاشفی."

کاشفی خندید:

"راست می‌گوید. یک‌باره می‌بینی نیوکاسل می‌آید و یک سالن را درو می‌کند و ما مجبوریم هزارتا هزارتا جوجه‌های مریض را چال کنیم. قبلا این‌جا تنورهای مخصوص داشت که مرغ‌های مرده را در حرارت زیاد به دانه‌ی غذایی تبدیل می‌کرد، ولی حالا مجبوریم تا تعمیر مجدد و راه‌اندازی‌شان همه را خاک کنیم. البته این‌ها ربطی به حقوق شما ندارد آقا ولی خان."

به طرف سرکارگر برگشت:

"حالا ترتیب انتقال حذفی‌ها و گوشتی‌های دو کیلویی را به کشتارگاه بده. قرارست با آقا ولی سری به آن‌جا بزنیم. دوستِ دوست ما، دوست خود ما هم هست."

سرکارگر لبخندی زد و رفت طرف خیابان اصلی باغ. کاشفی به طرف ما برگشت: "تو مرغدانی‌ها آن مرغی که تخم‌گذار خوبی نیست، یا خروسی که نطفه‌ی سالمی ندارد، زودتر از بقیه حذف می‌شود ..." که عاطفه، با پارچ پر دوغ و لیوان‌های سفید پلاستیکی، از پشت درخت‌ها به خیابان اصلی آمد. صورت کاشفی رو به ما بود و ندید که چه‌طور وقتی عاطفه نزدیک سرکارگر رسید، سرکارگر به سرعت کاغذی روی چشمش گذاشت و شکمش را مثل آقا ولی جلو داد. آقا ولی دید و کاش نمی‌دید، که چگونه سینه‌های لرزان عاطفه یکی از لیوان‌ها را روی خاک غلتاند.

دوغ را خورده نخورده رفتیم طرف سالن‌ها. کاشفی گفت:

"یک دسته از مرغ و خروس‌ها زودتر از بقیه حذف می‌شوند، و این برخلاف طبیعت‌شان هم نیست. دقت که بکنید، خودتان می‌فهمید. آن‌هایی که وقت مردن‌شان رسیده از بقیه هراسان‌تراند. مثلا تا در سالن باز می‌شود فوری برمی‌گردند طرف آدم و حتا چند قدمی می‌آیند جلو."

سالن اول، پر از مرغ‌های یک‌دست سفید بود که از سر و کول هم بالا می‌رفتند. دو جفت چکمه‌ی لاستیکی سیاه هم کنار در افتاده بود. کاشفی گفت:

"این‌ها گوشتی‌اند. چاق می‌شوند چون چاره‌ی دیگری ندارند. آقا ولی باید هر روز تعدادی از این‌ها را سر ببرد. گاهی واقعا سخت‌ست. بعضی‌ها وقتی به کشتن می‌افتند، یعنی چشم‌شان به خون می‌افتد نمی‌توانند جلو خودشان را بگیرند. یک وقت چشم باز می‌کنند می‌بینند، عوض استفاده رساندن به ما ضرر هم زده‌اند. باید حوصله داشت. همین طور علاقه و انضباط."

با اشاره به چکمه‌های کنار در، به آقا ولی گفت:

"پوشیدن این‌ها برای جلوگیری از انتقال میکروب ضروری‌ست. بپوش و برو یکی را بگیر."

آقا ولی نگاهی ملتمسانه به من کرد. بعد چکمه‌ای برداشت که اندازه‌اش نبود:

"پام نمی‌رود. این‌ها که خیلی کثیف‌اند."

"آن یکی را که بزرگ‌ترست بپوش. داخلش تمیزست."

آقا ولی پوشید و گشادگشاد رفت وسط مرغ‌هایی که از سر راهش فرار می‌کردند.

کاشفی گفت: "آن مرغی را که تاجش شل شده و دارد چرت می‌زند بگیر."

آقا ولی مرغ را گرفت و آورد.

کاشفی گفت: "ببین این مرغ کم خون‌ست. بعید نیست که انگل داشته باشد. ولی چون هنوز گوشتش فاسد نیست، حذفی سودآورست."

مرغ را گرفت و آهسته زمین گذاشت:

"به حذف کردن مثل یک کار نگاه کن. همان‌قدر سر ببر که احتیاج داریم. همان‌قدر که سفارش گرفته‌ایم."

برگشت به طرف من و مثل کسی که بخواهد رازی را فاش کند، آهسته گفت:

"آقا ولی، اینجا باید نه عاشق کارش باشد، نه ازش متنفر، آدم کوکی ... ربات ..."

***

صبح، وقتی که نزدیک کولر ایستاده بودیم، بعد از آن که به آقا ولی اطمینان دادم که مواظب کبوترها هستم، او خاطره‌ای تعریف کرد از همسایه‌ی رو به رویی‌اش که آن طرف حیاط، اتاقی اجاره کرده بود. دلم گرفت و تعجب کردم که چرا تا به حال به من نگفته بود. حدود دو ماه پیش، آن همسایه به خانواده‌ی آقا ولی سپرده بود که در غیبتش به قناری‌هایش آب و دانه بدهند، و آن‌ها فراموش کرده بودند. زن آقا ولی یادش نمی‌آمد کلید اتاق را کجا گذاشته و ... آقا ولی در جواب همسایه‌ی تازه از سفر آمده گفته بود: "خجالت‌زده‌ام. می‌شنیدم قناری‌ها جیک‌جیک می‌کنند، ولی یادم نمی‌آمد چه کار باید بکنم. کاش پسرم بود، می‌سپردیم دستش."

***

توی سالن بعدی به توصیه‌ی کاشفی همه چکمه پوشیدیم. رفتیم بالا سر یکی از ماشین‌های جوجه‌کشی. کاشفی از سبدی که کنار ماشین بود، سه تا تخم‌مرغ برداشت. گفت:

"دولت از مرغداری حمایت می‌کند. تازه‌ست بخورید."

تخم‌مرغ‌ها هنوز گرم بودند. شکستیم و من سفیده و زرده را مخلوط سر کشیدم. توی تخم‌مرغ آقا ولی لکه‌ی خون بود. نخورد. خم شد و به جوجه‌ای خیره شد که تازه سر از تخم درآورده بود. جوجه با شتاب به سمت محفظه‌ی شیشه‌ای دستگاه می‌دوید.

کاشفی گفت: "رسما که وارد کار شدی، خودت معنی چیزهایی را که گفتم می‌فهمی. خلاصه این که باید مرغ‌هایی را که قابلیت تخم‌گذاری یا گوشتی شدن دارند، شناسایی بکنی. حذفی‌ها را هم کنار بگذاری. ما همه‌شان را با حلقه‌های رنگی پاهاشان می‌شناسیم. آن یکی را نگاه کن. همان خروسی که تاجی برجسته دارد، شماره‌اش دویست و سی و پنج‌ست."

آقا ولی عینکش را برداشت و با انگشت دو گوشه‌ی چشمش را پاک کرد:

"من قبل از این‌ها باید به این شغل‌ها فکر می‌کردم نه حالا سر پیری ..."

با دهانی نیمه‌باز و سینه‌ای خالی شده از نفس، کتش را درآورد و دستش گرفت.

کاشفی گفت: "اتفاقا بد نیست از همین امروز مشغول شوی. دو روزست که برنامه‌ی ما به هم خورده. اگر آماده‌ای برای دستگرمی چندتایی سر ببر. مرغ‌های گوشتی این هفته را تا حالا باید می‌فرستادیم بازار."

آقا ولی نگاهم کرد و آمد که کتش را بدهد دستم. کاشفی خندید:

"سالنش جداست. عجله نکن."

چکمه‌ها را کندیم و بیرون آمدیم. کارگری کف کامیون را جارو می‌زد. چند نفر دیگر هم با قفس‌های توری، مرغ و خروس‌ها را جابه‌جا می‌کردند. همه به احترام حضور کاشفی، لحظه‌ای دست از کار کشیدند تا ما رد شدیم. پشت کامیون فضای باز و بیشه مانندی بود، که چند جایش در کرت‌های کوچک و بزرگ، سبزی و صیفی کاشته بودند. بویی می‌آمد. آقا ولی دماغش را جمع کرد و خاراند و من به زبان آمدم.

کاشفی گفت: "این بوها را همه‌ی مرغدانی‌ها دارند. هرچه‌قدر سبزی و صیفی می‌کاریم، چون محل قدیمی‌ست باز هم بتونش بو می‌دهد. بوی همین خون و کثافت مرغ‌ها و خروس‌هاست. عادت می‌کنید. حالا برویم کشتارگاه."

کپه‌ای خاک اره و پوشال سر راه بود. برگ بیشتر درخت‌های آن قسمت از بی‌آبی خشکیده بود و آشیانه‌ی پرنده‌ها بر شاخه‌های بلند چنار، لخت و بی‌حفاظ می‌نمود. لکه‌ی ابری، مثل لحافی ضخیم از پر در آسمان بود. گاهی با نسیمی که می‌وزید، شاه‌پرهای قدیمی از قفس‌های اسقاطی بیرون می‌ریخت و معلق می‌شد در هوا. کمی جلوتر، چند بوقلمون و دو کلاغ، کنار کپه‌های ماسه و گوش‌ماهی، می‌چرخیدند و به زمین نوک می‌زدند. بوقلمون‌ها ماهیچه‌های شل و ول گردن‌شان را از بالای سینه تا زیر غبغب به سرعت می‌جنباندند.

کاشفی گفت: "آزادشان گذاشته‌ایم که نیرو بگیرند. گاهی تخم‌مرغ زیرشان می‌گذاریم و کار یک ماشین جوجه‌کشی را می‌کنند. این‌جا همه در خدمت یک هدف‌اند؛ تولید بیش‌تر هزینه‌ی کم‌تر."

آقا ولی گفت: "حالا کاری به بویی که می‌آید نداریم. زمین این‌جا، جان می‌دهد برای کشاورزی. حیف که دست من نیست، والا از هر وجبش طلا در می‌آوردم."

کاشفی گفت: "اتفاقا تو فکرش هستم. منتها کشاورزی برخلاف مرغداری برنامه‌ریزی بلندمدت لازم دارد."

ما که نزدیک شدیم، کلاغ‌ها به طرف بلندترین شاخه‌های درخت‌ها پریدند. به منقار یکی‌شان چیزی چسبیده بود که با نشستن روی شاخه، افتاد. پیش از مان چند موش خاکستری بزرگ به محل رسیده بودند. کفل و پوزه‌ی خون‌آلودشان به تندی می‌جنبید. دم‌هاشان رو به بالا بود و چیزی را می‌جویدند. با دیدن ما، با اکراه کنار کشیدند. انگار که گوشه و کنار منتظر هستند تا ما رد بشویم و دوباره برگردند. جلو ما، گردن مرغی بود تازه ولی خاک‌آلود که بیش‌تر گوشتش جویده شده بود. پشت کپه‌ی ماسه و گوش‌ماهی، چند قطعه‌ی دیگرِ گوشت از زیر خاک بیرون افتاده بود. کاشفی پیپش را روشن کرد:

"می‌بینی آقا ولی، این کارگرهای بی‌انضباط، آن‌قدر زمین را چال نکرده‌اند که جک و جانورها نتوانند نوک بزنند. چاره‌ای هم نیست. باید صبر کرد تا تنورهای مخصوص تعمیر شود. ولی نباید با نیامدن یک کارگر، گوشت‌های قابل مصرف به این روز بیفتد. باید به هر قیمت که شده رساند به محتاجش. وقتی ما ته سفره را می‌تکانیم برای مرغ‌ها، یا یک بند انگشت نان را از زمین برمی‌داریم و روی چشم می‌گذاریم، معنی‌اش جلوگیری از اسراف‌ست."

آقا ولی خندید: "این شکم من از حیف حیف‌هایی که سر سفره‌ی غذا می‌گویم این‌قدر بزرگ شده. هی زن و بچه‌ها نخوردند و من گفتم حیف‌ست و خوردم."

آن طرفِ نارون، دو گاومیش با شاخ‌های برگشته و سرهای خم‌شده به جلو، علف می‌چریدند. یکی‌شان که گاهی ماغ می‌کشید، یک‌باره دست‌هایش را بلند کرد و روی کمر آن دیگری گذاشت.

کاشفی گفت: "قدیم این‌جا گاوداری مجهزی هم داشته. آقا شجاع تو این کارها نابغه بود. نابغه‌ای بین‌المللی که حتا از اعراب زمین می‌خرید و برای اسرائیلی‌ها مرغدانی و گاوداری می‌ساخت. این باغ، بعد از فوتش مدتی بلااستفاده ماند، تا این‌که من آمدم. من هم که هنوز فرصت نکرده‌ام به همه جاش رسیدگی کنم. این سرکارگر و سرایدار هم با وجود سابقه‌ای که دارند، دل نمی‌سوزانند. اگر از ترس سالی یکی دو ماه حقوق و مزایا نبود، تا حالا صد دفعه اخراج‌شان کرده بودم."

صدای بگومگوشان از پشت سر می‌آمد. سرکارگر همراه مرد لاغراندامی به ما رسید. مرد موقع راه رفتن کمی پاش را می‌کشید، و شانه‌اش را جلو می‌داد. مثل میراب‌ها پیراهن بلند و بی‌یقه تنش بود و یکی از پاچه‌های شلوارش را بالا زده بود. عاقله مردی بود آفتاب سوخته. با ریش چند روزه. سرکارگر نزدیک‌تر آمد:

منبع:
http://faryad.epage.ir