بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 از مجموع 2

موضوع: داستان کوتاه-در باغ جان باختگان امریکای شمالی نویسنده: توبایس وولف برگردان: سودابه اشرفی

  1. #1
    غریب آشنا آواتار ها
    • 2,343
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2012
    محل تحصیل
    باشگاه دانشجویان پیام نور-طبقه ی اول-پلاک7
    راه های ارتباطی

    new12 داستان کوتاه-در باغ جان باختگان امریکای شمالی نویسنده: توبایس وولف برگردان: سودابه اشرفی

    در باغ جان باختگان امریکای شمالی

    نویسنده: توبایس وولف
    برگردان: سودابه اشرفی

    مری در جوانی شاهد از دست دادن شغل مردی هوشمند و خلاق بود- او شغلش را به دلیل ابراز نظراتی که برای هیات امنای کالجی که هر دو در آن تدریس می‌کردند برخورنده بود، از دست داد. مری با نظرات او موافق بود اما تومار اعتراضی او را امضا نکرد. از هر چه بگذریم مری خودش به خاطر استاد بودن، زن بودن و تاریخ شناس بودن مورد محاکمه بود.
    مری حواسش جمع بود. او قبل از تدریس هر کلاس، مطالب را با آوردن استدلال‌ها و حرف‌های دیگران، نویسندگان تایید شده، روی کاغذ می‌آورد و سخت مراقب بود چیزی نگوید که مبادا باعث دردسرش شود. افکارش را برای خود نگه می‌داشت و کلمات برای بیان افکارش بی آن که کاملن محو شوند با گذشت زمان کم رنگ می‌شدند، دور و کوچک می‌شدند، نقطه های مضطرب، مثل پرندگانی در حال پرواز به دورها.
    وقتی که دپارتمان کندووار به دسته‌ها و باندها تبدیل می‌شد او سرش به کار خودش بود و وانمود می‌کرد که نفرت آدم‌ها از یکدیگر را نمی‌بیند. برای این که بی‌قید و کسل کننده به نظر نیاید از راه های ساده‌ای تظاهر به متفاوت بودن می‌کرد. شروع کرد به بازی بولینگ که بعدها خیلی هم از آن خوشش آمد. بعد جامعه‌ی علاقه‌مندان ریچارد سوم کالج برندن را با هدف احیای نام نیک او بنیان گذاشت. شروع کرد به از بر کردن کلیشه‌های خنده دار از روی نوارها و جک‌های توی کتاب‌ها. وقتی جک می‌گفت همکارانش با نارضایتی غر می‌زدند اما مری اهمیتی نمی‌داد و بعد از مدتی همین غر و لند کردن‌ها دلیل اصلی جک گفتن‌های او شد. اصلن همین مساله باعث اشتیاق او به ابراز وجود می‌شد. در واقع هیچ کس در کالج به اندازه‌ی مری ایمن نبود. او از خودش یک چیز نهادینه می‌ساخت مثل یک رسم یا سمبل خوش یمن برای کالج.
    هر از گاهی با خودش فکر می‌کرد که نکند بیش از حد محافظه کاری می‌کند. چیزهایی که می‌گفت و می‌نوشت به نظرش بی بو و خاصیت و سطحی می‌آمد مثل این که کسی آن‌ها را چلانده و عصاره‌اشان را گرفته باشد. یک روز که داشت با استاد قدیمی تری صحبت می‌کرد تصویر خودش را در شیشه‌ی پنجره دید: به طرف استاد یله شده و سرش را طوری چرخانده بود که انگار گوشش درست جلو دهان او بود. این تصویر حالش را به هم زد. سال‌ها بعد وقتی که مجبور شد سمعک بگذارد با خودش فکر کرد شاید سنگینی گوشش نتیجه این بوده که همیشه سعی داشته گوش کند ببیند دیگران چه می‌گویند.
    در نیمه دوم سال پانزدهمی که مری در کالج برندن درس می‌داد رییس کالج همه‌ی استادان و دانشجویان را در نشستی جمع آورد و اعلام کرد که کالج ورشکست شده و از سال آینده دیگر قادر به پذیرفتن دانشجو نیست- این که او هم مثل بقیه شوکه شده است و گزارش بخش مالی همین امروز صبح روی میزش گذاشته شده. به نظر می‌رسد که مدیر مالی برندن در یک پیش بینی غلط همه‌ی سرمایه‌ی کالج را از دست داده است. رییس کالج می‌خواست شخصن این خبر را به آن ها بدهد قبل از این که روزنامه‌ها بدهند. او بی‌خجالت گریست. حتا دانشجویان و استادان هم، به جز یک عده دانشجوی بدبین دماغ سر بالا که از وضع تحصیلی‌اشان راضی نبودند.
    مری نمی توانست کلمه‌ی "پیش بینی" را از ذهنش بیرون کند. معنی آن حدس زدن بود- وقتی که راجع به پول و قمار حرف می‌زنیم. چطور کسی می‌تواند کالجی را قمار کند؟ چطور و چرا؟ چرا کسی جلوش را نگرفته بود؟ برای او، مثل این بود که این جریان در دورانی دیگر اتفاق افتاده باشد، انگار زمین دار مستی همه‌ی برده هایش را در قمار باخته باشد.
    او برای گرفتن شغل در کالج‌های دیگر اقدام کرد. پیشنهاد شغلی در یک کالج جدید تجربی در اورگان دریافت کرد. این تنها پیشنهادی بود که دریافت کرد و مجبور شد آن را بپذیرد.
    این کالج، یک ساختمان بیشتر نبود. صدای زنگ تمام مدت می‌آمد. قفسه‌های خصوصی دانشجویان راهرو را تقسیم بندی کرده بودند و در هرگوشه‌ای یک آب سرد کن پر سر و صدا کار گذاشته شده بود. روزنامه‌ی دانشگاه دو بار در ماه منتشر می‌شد آن هم روی کاغذ پلی‌کپی که باعث می‌شد روزنامه دائم خیس به نظر بیاید. کتابخانه که درست کنار اتاق ارکستر موسیقی کالج قرار داشت نه کتاب داشت و نه کتابدار. اما خب مناظر اطراف خیلی قشنگ بود و اگر باران می‌گذاشت مری می‌توانست از آن‌ها خیلی لذت ببرد. ریه‌هایش دچار مشکلی شده بود که هیچ یک از دکترها نمی‌توانستند سر علت آن با هم توافق کنند. رطوبت هوا هم بدترش می‌کرد. سمعک‌هایش در روزهای بارانی فشرده می‌شدند. دیگر برای حرف زدن با مردم شوقی نداشت چون دائم باید نگران در آوردن جعبه ی کنترل سمعک هایش و کوبیدن آن‌ها روی رانش می‌بود.
    تقریبن هر روز باران می‌آمد. وقتی هم که باران نمی‌آمد هوا یا ابری بود یا در حال صاف شدن. زمین از لای علف‌ها برق می‌زد و موقع رگبار شعاع نور زردی از آن به بالا پخش می‌شد.
    زیر زمین خانه‌ی مری پر از آب بود. دیوارهایش طبله کرده بود و پشت یخچال فضولات قورباغه پیدا کرد. احساس می‌کرد کم کم زنگ می‌زند درست مثل آن ماشین‌هایی که مردمِ دور و بر، روی تلی از چوب پارک می‌کردند. مری می‌دانست که همه در حال مرگند اما به نظر می‌رسید خودش دارد از بقیه سریع‌تر می‌میرد.
    او بی هیچ موفقیتی هم چنان دنبال یک شغل جدید می‌گشت تا این که در سال سوم اقامتش در اورگان در یک روز پاییزی نامه‌ای از طرف زنی به نام لوئیز که او هم قبلن در کالج برندن درس می‌داد دریافت کرد. لوئیز کتاب موفقی در باره ی بندیکت آرنولد نوشته بود و حالا در دانشگاه معروفی در ایالت نیویورک کار می‌کرد. او برای مری نوشته بود که یکی از همکارانش در پایان امسال بازنشسته می‌شود و آیا او علاقه دارد جایش را بگیرد یا نه؟
    این نامه مری را متعجب کرد. لوئیز همیشه فکر می‌کرد که خودش یک تاریخ شناس محشر است اما دیگران به هیچ دردی نمی‌خورند. هیچ خبر نداشت که در مورد او متفاوت فکر می‌کند. لوئیز زیاد به زندگی دیگران اهمیتی نمی‌داد. کسی که هروقت نام دیگران پیش کشیده می‌شد طوری نفسش را در سینه حبس می‌کرد که انگار چیزهایی می‌داند که به خاطر دوستی نمی‌تواند به زبان بیاورد.
    مری بی هیچ انتظاری سابقه‌ی کار و نسخه‌ای از هر دو کتابش را برای او فرستاد. مدت کوتاهی بعد لوئیز از طرف هیات استخدامی‌ای که خود او جرئی از آن بود به مصاحبه دعوتش کرد: "البته زیاد هم خوش بین نباش!"
    مری گفت: "البته که نه!" اما با خودش فکر کرد: چرا نه؟ اگر نمی‌خواستند استخدامش کنند بیخودی خرج رفت و آمدش برای مصاحبه را که نمی‌دادند. او مطمئن بود مصاحبه‌ی موفقیت آمیزی انجام خواهد داد. حتما کاری خواهد کرد که از او خوششان بیاید یا حداقل بدشان نیاید.
    موقع مطالعه در باره‌ی منطقه ی دانشگاه و تاریخش حسی آشنا به او دست داده بود انگار که با آن منطقه از قبل آشنایی داشته باشد. و وقتی که هواپیما فرودگاه پورتلند را ترک کرد و از طرف شرق وارد ابرها شد احساس کرد که به خانه‌اش باز می‌گردد. این احساس با او ماند و تا موقع فرود قوی تر هم شد. سعی کرد آن را در راه فرودگاه سیراکوس به کالج ، یک ساعتی آنجا، برای لوئیز توضیح بدهد: انگار که دژاوو!
    لوئیز گفت "دژاوو یه خیال مسخره‌ست. عدم تعادل شیمیایی مغزه."
    "ممکنه، اما به هرحال من این احساسو دارم."
    "حالا دیگه خیلی جدی نشو با ما. این لباس به تن تو گشاده. همون خود با مزه‌ی حاضرجواب قدیمی‌ت باش. حالا واقعن بگو من چه شکلی شدم؟"
    شب شده بود و این قدر روشن نبود که بشود صورت لوئیز را به خوبی دید. در فردوگاه به نظر لاغر و رنگ پریده و عصبی آمده بود. مری را به یاد کتابی که می‌خواند انداخت. به یاد جنگجویان ایراکوی که برای رسیدن به کشف و شهود روزه می‌گرفتند. لوئیز آن شکلی شده بود اما حتمن نمی‌خواست این را بشنود. مری به او گفت:"به نظر عالی می‌رسی."
    لوئیز گفت:"دلیل داره." و ادامه داد:"یه معشوق پیدا کردم. تمرکزم زیاد شده. انرژی‌م بالا رفته، بیست کیلو هم وزن کم کردم. احساس می‌کنم که آب و رنگی هم زیر پوستم رفته اما خب این می‌تونه به خاطر هوا هم باشه. به تو هم این پیشنهاد رو می‌کنم اما خب تو احتمالن اونو رد می‌کنی."
    مری نمی‌دانست به لوئیز چه بگوید. گفت که او حتمن بهتر می‌داند اما انگار این جواب کافی نبود."ازدواج سازمان خیلی خوبیه." بعد اضافه کرد:"اما خب کی می‌خواد توی یه سازمان زندگی کنه؟"
    لوئیز دندان قروچه‌ای رفت و گفت:"من تو رو می شناسم و می‌دونم همین الان داری فکر می‌کنی پس تد چی؟ بچه ها چی؟ واقعیت اینه که اونا خیلی خوب با این مساله کنار نیومدن. تد تبدیل شده به یه مرد غرغرو."
    کیفش را داد دست مری و گفت:"دختر خوبی باش و اگر ممکنه یه سیگار برام روشن کن. می‌دونم گفته بودم که ترک کردم اما این ماجرای اخیر خیلی اذیتم کرده و فکر می‌کنم دوباره سیگارو شروع کردم."
    حالا از میان تپه‌ها می‌گذشتند، در جاده‌ای باریک و به طرف شمال. درخت‌های بلند، بالای سرشان خم شده بودند. به بالای تپه که رسیدند مری در اطرافش جنگلی سیاه رنگ را زیر آسمان بنفش تیره دید. چند چراغ بیشتر روشن نبود و همین تاریکی را عمیق تر می‌کرد.
    لوئیز داشت می‌گفت: "تد موفق شده بچه‌ها رو کاملن از من دور کنه. هیچ کدوم حرف حساب سرشون نمی‌شه. در واقع اصلن حاضر نیستند راجع به این موضوع حرف بزنن. خیلی مسخره به نظر می‌رسه با توجه به این که من تمام این سال‌ها سعی کردم بهشون آموزش بدم که مسائل رو از دید دیگران هم ببینند. اگر فقط قبول می‌کردند جاناتان رو ملاقات کنند می‌دونم که نظرشونو عوض می‌کردند. اما اصلن نمی‌خوان حرفشو بزنن. جاناتان، معشوقم رو می‌گم."
    مری سرش را تکان داد و گفت: "فهمیدم."
    سر یک پیچ که رسیدند دو تا آهو روبروی چراغ‌های ماشین پیدایشان شد. چشم های‌شان برق زد و عضلات ران های‌شان برجسته شد. مری می‌توانست لرزش آن‌ها را در موقع عبور ماشین ببیند. گفت:"آهوها،"
    لوئیز گفت: "نمی‌دونم. واقعن نمی‌دونم. انگار هرکاری می‌کنم کافی نیست. اما دیگه حرف راجع به من بسه. بیا راجع به تو حرف بزنیم. نظرت راجع به آخرین کتاب من چیه؟"
    غش غش خندید و با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفت."خدای من، چقدر این جک رو دوست دارم. اما جدی می‌گم از خودت بگو. باید برق ازت پریده باشه وقتی برندن رو بستن."
    "سخت بود. زندگی آسون نبوده اما خب لابد وقتی این کارو بگیرم همه چیز درست می‌شه."
    "اقلن تو کار داری. باید از جنبه‌ی مثبتش نگاه کنی."
    "سعی می‌کنم."
    "به نظر افسرده می‌رسی. امیدوارم نگران مصاحبه‌ات نباشی یا حتا ارائه‌ی موضوعت. نگرانی کمکی بهت نمی‌کنه. خوشحال باش."
    "ارائه‌ی موضوع؟ چه ارائه‌ی موضوعی؟"
    "یه موضوعی که باید توی کلاس بعد از مصاحبه‌ی فردا ارائه بدی. مگه بهت نگفتم؟ Mea culpa, عزیز، Mea maxima culpa تازگی‌ها خیلی فراموشکار شدم."
    "حالا چه کار باید بکنم؟"
    "خونسرد باش. یه موضوعی رو انتخاب کن درجا."
    "درجا؟"
    "می دونی دیگه. دهنتو باز کن هرچی اومد بگو. فی البداهه."
    "اما من همیشه درس رو از قبل آماده می‌کردم."
    "خیلی خب. من می‌گم چکار بکن. سال گذشته مقاله‌ای نوشتم در مورد مارشال پلن اما هیچ وقت حوصله نکردم چاپش کنم. می‌تونی اونو بخونی."
    درس دادن چیزی که نوشته‌ی لویئز بوده اول به نظرش خیلی بد آمد. اما بعد یادش آمد که این همان کاری‌ست که سال‌ها کرده و حالا موقع مبادی اصول شدن نیست. گفت: "متشکرم واقعن قدردانی می‌کنم."
    لویئز گفت: "رسیدیم." و ماشین را کنار میدانی که تعدادی کلبه اطراف آن قرار داشت پارک کرد. چراغ دوتا از کلبه‌ها روشن بود و دود از دودکش های‌شان بیرون می‌آمد.
    "اینجا دفتر اطلاعاته. خود کالج دو مایل اون ورتره."
    به پایین جاده اشاره کرد."دعوتت می‌کردم شب را بیایی خونه‌ی من اما من خودم دارم می‌رم امشب پیش جانانان- و تد هم این روزها میزبان خیلی خوبی نیست. اگر ببینیش واقعن نمی‌شناسیش."
    ساک مری را از صندوق عقب برداشت و از پله‌های کلبه‌ی تاریکی بالا رفت."ببین، هیزم هم برات آوردن. تو فقط باید روشنشون کنی." بعد دست به سینه وسط اتاق ایستاد و مری را تماشا کرد که کبریت روشن را زیر هیزم‌ها می‌گرفت."بفرما، چشم به هم بزنی گرم شدی. خیلی دوست دارم باهات بمونم و گپ بزنم اما نمی‌تونم. بگیر خوب بخواب. صبح می‌بینمت."
    مری در چهارچوب در ایستاد و برای لوئیز در حالی که ماشین را راه می‌انداخت دست تکان داد. از زیر لاستیک‌های ماشین خاک بلند می‌شد. نفس عمیقی کشید تا هوا را امتحان کند. صاف و تمیز بود. می‌توانست ستاره‌ها و خط نوری که از میان آن‌ها می‌گذشت را ببیند.
    هنوز هم در مورد خواندن مقاله‌ای که در واقع متعلق به لوئیز بود احساس راحتی نمی‌کرد. این اولین تقلب کاملش خواهد بود. عوضش می‌کرد. برایش افت داشت. چقدر؟ نمی‌دانست. اما چه می‌توانست بکند. مطمئنن بود نمی‌توانست "درجا از خودش بسازد." ممکن بود واژه‌ها نیایند. آن وقت چه؟ مری از سکوت می‌ترسید. وقتی به سکوت فکر می‌کرد احساس غرق شدن می‌کرد. انگار سکوت، آبی بود که نمی‌توانست در آن شنا کند.

    منبع:
    http://faryad.epage.ir

    ...

    ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!




  2. #2
    غریب آشنا آواتار ها
    • 2,343
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2012
    محل تحصیل
    باشگاه دانشجویان پیام نور-طبقه ی اول-پلاک7
    راه های ارتباطی

    پیش فرض



    شانه‌ها را در کتش فرو برد و با خود گفت: "باید این کارو بگیرم." جنس کتش کشمیر بود و در تمام مدتی که در اورگان به سر می‌برد آن را نپوشیده بود. مردم اورگان تظاهر را دوست نداشتند و آنجا به جز بلوز پندلتون و البته بارانی چیز دیگری نمی‌شد پوشید. گونه‌هایش را به یقه‌ی کت مالید و به تابش ماه نقره‌ای از میان شاخه‌های سیاه و لخت یک درخت، خانه‌ای سفید با پرده‌های سبز، و ریزش برگ‌های سرخ در آسمانی آبی فکر کرد.
    چند ساعت بعد لوئیز بیدارش کرد. نشسته بود روی لبه‌ی تخت و در حالی که فین‌فین می‌کرد شانه‌های او را تکان می‌داد. وقتی مری از او پرسید چه خبر شده، گفت: "نظرت رو راجع به یه چیزی می‌خوام. خیلی برام مهمه. به نظر تو من لطافت زنانه دارم؟"
    مری بلند شد نشست."نمی‌تونستی صبر کنی؟"
    "نه."
    "لطافت زنانه؟"
    لوئیز سرش را تکان داد.
    مری گفت:"تو خیلی زیبایی. و می‌دونی که چطوری به خودت برسی."
    لوئیز در اتاق مشغول قدم زدن شد."اون حرومزاده." برگشت آمد کنار مری ایستاد."بیا تصور کنیم یه نفر گقته که من اصلن طنز سرم نمی‌شه. تو موافقت می‌کنی؟"
    "توی بعضی چیزها. منظورم اینه که چرا، تو شوخی سرت می‌شه."
    "منظورت چیه، مثلن کجاها؟"
    "مثلن اگر بشنوی که یک نفر به طور غیر طبیعی و عجیبی، مثلن در انفجار سیگار کشته شده، خنده‌ات می‌گیره. تو می‌فهمی که این یه موضوع خنده داره."
    لوئیز خندید. مری گفت:"منظورم این بود."
    لوئیز گفت:"یا مسیح،" و به خندیدن ادامه داد."حالا نوبت منه که یه چیزی راجع به تو بگم."
    مری گفت:"ول کن، لوئیز."
    لوئیز گفت: "فقط یه چیز کوچولو."
    مری منتظر شد.
    لوئیز گفت: "داری می‌لرزی. من می‌خواستم بگم که... اه ولش کن. گوش کن، می‌تونم روی کاناپه بخوابم؟"
    "بخواب."
    "مطمئنی که اشکالی نداره؟ فردا روز طولانی‌ای در پیش داری." افتاد روی کاناپه و کفش‌هایش را به طرفی پرت کرد. فقط داشتم می‌گفتم که باید روی ابروهات خط ابرو بکشی. یه جورایی کم رنگ شدند و ناجورند."
    هیچ کدام شان نخوابیدند. لوئیز تمام شب سیگار با سیگار روشن کرد و مری مشغول تماشای سوختن هیزم‌ها بود. وقتی آن قدر روشن شد که بتوانند یک دیگر را ببینند لوئیز بلند شد."یکی از دانشجوها رو می فرستم دنبالت. موفق باشی."
    شکل و شمایل کالج همانی بود که باید باشد. راجر، دانشجویی که ساختمان کالج را به مری نشان می‌داد توضیح داد که این کالج درست شبیه کالجی در انگلیس ساخته شده است- حتا در و پنجره‌های سنگی و نقاشی شده‌ی آن. درست شبیه کالج‌هایی بود که بعضی وقت‌ها کارگردان‌های سینما برای ساختن فیلم‌هایشان از آن استفاده می‌کنند. فیلم اندی هاردی به کالج می‌رود در این جا فیلم برداری شده بود و هر پاییز روزی را به نام اندی هاردی به کالج می‌رود اعلام می‌کردند. روزی که با پوشیدن کت‌هایی از پوست شغال و مسابقه‌ی قورت دادن ماهی قرمز می‌گذشت.
    بالای در ورودی ساختمانِ بنیان گذاران کالج، جمله‌ای لاتین نوشته شده بود که معنی تقریبی آن می‌شد: "خداوند به کسانی یاری می‌کند که به خودشان یاری کنند." همان طور که راجر اسامی فارغ التحصیلان ممتاز را قرائت می کرد، مری از فکر این که چقدر آن ها این جمله را جدی گرفته‌اند تکان خورد. آن ها به خودشان در ایجاد راه آهن، معدن‌ها،ارتش‌ها، دولت‌ها، امپراتوری سرمایه‌ها با پایگاه‌هایی در همه جای دنیا یاری رسانده بودند.
    راجر مری را به بازدید از معبد برد و کتیبه‌ای را به او نشان داد که اسامی فارغ التحصیلان قدیمی کشته شده در جنگ‌های متفاوت روی آن ثبت شده بود. تاریخ آن تا جنگ داخلی به عقب بر می‌گشت. اسامی زیادی نبود. ظاهرن اینجا هم فارغ التحصیلان به خودشان کمک کرده بودند. موقع بیرون رفتن راجر گفت: "آه یادم رفت به شما بگم که نرده‌های مهراب متعلق به کلیسایی‌ست در اروپا، کلیسایی که شارلمان در آن نماز می‌گذاشت."
    سری به ورزشگاه زدند، به سه زمین هاکی، به کتابخانه-مری لیست کتاب‌های موجود را چک کرد انگار که اگر کتاب‌های مناسب او را نداشت پیشنهاد شغل را نمی‌پذیرفت!
    همان طور که بیرون می‌رفتند، راجر گفت: "یک کمی دیگه وقت داریم. دوست دارید بخش تولید نیرو را ببینید؟"
    مری موافقت کرد زیرا که می‌خواست تا لحظه‌ی آخر خود را مشغول نگه دارد. راجر او را به عمق ساختمان سرویس هدایت کرد در حالی که توضیح می‌داد ماشین تولید نیرو بهترین و پیشرفته‌ترین در کشور می‌باشد."مردم فکر می‌کنند که اینجا یه کالج عقب افتاده‌ست. اما این طور نیست. این روزها دانشجوی زن می‌پذیرند و بعضی از استادها هم زن هستند. در واقع حالا دیگه قانونی گذاشته‌اند که باید وقت استخدام برای هر شغلی، حداقل با یک زن هم مصاحبه کنند. ایناهاش!"
    رو بروی بزرگترین ماشینی که مری تا کنون به چشم دیده بود ایستاده بودند. راجر که رشته‌ی تحصیلی‌اش زمین شناسی بود گفت که این ماشین به وسیله‌ی یکی از اساتید او طراحی شده. او که تا کنون دائم پرحرفی می‌کرد ناگهان لحنی محترمانه و متفکر به خود گرفت. کاملن روشن بود که این ماشین برایش روح کالج به حساب می‌آمد، انگار که هدف از ایجاد کالج زندگی بخشیدن به این ماشین بوده باشد. با یک دیگر به نرده‌ها تکیه دادند و زمزمه کردنش را تماشا کردند.
    مری درست سر موقع به مصاحبه‌اش در سالن کمیته رسید اما سالن کاملن خالی بود. دو کتاب او روی میز بود با تنگی از آب و چند لیوان. نشست و یکی از کتاب‌ها را از روی میز برداشت. عطف کتاب به محض باز شدن ترک برداشت. ورق های آن نرم و تمیز و نخوانده بود. فصل اول را آورد که با این جمله شروع می‌شد: "معمولن همه بر این باورند که..." با خودش فکر کرد، چقدر کسل کننده!
    نزدیک به بیست دقیقه‌‌ی بعد لوئیز با چند مرد وارد شد: "ببخشید که دیر کردیم. وقت زیادی نداریم. بهتره هر چه زودتر شروع کنیم." مری را به مردها معرفی کرد اما مری به جز یک اسم، بقیه را نتوانست به خاطر بسپرد. این استثناء اسم دکتر هاول بود رییس بخش با دماغی کبود و پر از منفذهای کوچک و دندان هایی زشت.
    مردی که صورتش برق می‌زد و دست راست دکتر هاول نشسته بود اول شروع کرد:"خب، به گمانم شما زمانی در برندن درس می داده‌اید."
    مردی که پیپی گوشه‌ی دهانش بود گفت:"شرم آوره که برندن باید درشو می‌بست." همان طور که حرف می‌زد پیپ، بالا و پایین می‌رفت:"یک جایی برای کالج‌هایی مثل برندن باید باشه."
    دکتر هاول گفت:"حالا شما در اورگان هستید- من هیچ وقت اورگان نبوده‌ام، دوست دارید اونجارو؟"
    "نه خیلی زیاد."
    "عجب! من فکر کردم همه اورگان رو دوست دارند. شنیدم خیلی سرسبزه."
    "درسته."
    "به گمانم خیلی بارندگی داره."
    "تقریبن هر روز."
    "فکر نمی‌کنم من هم خوشم بیاد."
    سرش را تکان داد: "من هم جای خشک رو بیشتر دوست دارم. البته اینجا هم برف زیاد می‌آد و بعضی وقت‌ها هم بارندگی می‌شه. اما بارانش خشکه. هرگز یوتا بودید؟ اون ایالت به درد شما می‌خوره. برایس کنیون. گروه کُر مورمن تابرناکل."
    مردی که پیپ گوشه‌ی دهانش بود گفت:"دکتر هاول در یوتا بزرگ شده."
    "جای متفاوتی بود اون روزها. من و خانم هاول همیشه می‌خواستیم در دوران بازنشستگی مون برگردیم یوتا. اما حالا زیاد مطمئن نیستم."
    لوئیز گفت:"وقت زیادی نداریم."
    دکتر هاول گفت:"من هم زیادی حرف زدم. قبل از این که تموم کنیم حرفی دارید که به ما بگید؟"
    مری گفت:"بله. فکر می‌کنم شما باید منو استخدام کنید." وقتی این را گفت خندید اما هیچ کس دیگر نخندید. هیج کس حتا به او نگاه هم نکرد. همه به طرف دیگری نگاه کردند. مری همان موقع فهمید که واقعن نمی‌خواهند او را استخدام کنند. فقط قانون را رعایت کرده بودند. هیچ امیدی نداشت.
    مردها کاغذهایشان را جمع کردند. با مری دست دادند و به او گفتند که خیلی مشتاقند ارائه ی موضوعش را بشنوند. دکتر هاول گفت:"هرچه از مارشال پلن بشنوم کم است."
    وقتی تنها شدند لوئیز گفت:"واقعن متاسفم. فکر نمی‌کردم انقدر بد پیش بره. واقعن که وضع مسخره‌ای بود."
    "یه چیزی رو به من بگو! تو از قبل می‌دونستی که چه کسی رو می خواید استخدام کنید، درسته؟"
    لوئیز سرش را تکان داد.
    "پس برای چی فرستادی دنبال من؟"
    لوئیز تا شروع کرد راجع به قانون بگوید، مری حرفش را قطع کرد:"قانون رو می دونم اما چرا من؟ چرا منو انتخاب کردی؟"
    لوئیز رفت به طرف پنجره. وقتی حرف می‌زد پشتش به مری بود.
    "لوئیزِ پیر زندگی سختی داشته. خیلی غمگین بودم و فکر کردم شاید تو بتونی کمی منو خوشحال کنی. قبلنا خیلی بامزه بودی. مطمئن بودم که از این سفر لذت خواهی برد. هیچ خرجی که برای تو نداشت و این موقع سال هم این جا خیلی قشنگه با برگ درخت‌ها و... مری، تو واقعن نمی‌دونی پدر و مادرم چه بلایی سر من آوردن. این طوری نیست که با تد هم خیلی خوش بگذره یا با اون حرومزاده جاناتان. من لیاقت عشق و دوستی دارم اما چیزی گیرم نمی‌آد."
    چرخی زد و به ساعتش نگاه کرد.
    "تقریبن موقع ارائه‌ی درس‌اته. بهتره بریم."
    "ترجیح می‌دم دیگه درسی ارائه نکنم. بعد از همه این‌ها دیگه لزومی نداره، داره؟!"
    "اما این بخشی از مصاحبه‌اته. باید انجامش بدی."
    پوشه‌ای را به طرف مری دراز کرد.
    "تنها کاری که باید بکنی خوندن اینه. بعد از این همه پول که خرج کردیم تا بیاریمت اینجا، خواسته ی زیادی نیست، هست؟"
    مری دنبال لوئیز و به طرف سالن سخنرانی به راه افتاد. اساتید پا روی پا در ردیف اول نشسته بودند. برای مری سر تکان دادند و لبخند زدند. پشت سرشان گوش تا گوش دانشجویان نشسته بودند-عده‌ای هم مجبور به ایستادن شده بودند. یکی از اساتید میکروفن را با قد مری مطابقت داد. دولا دولا به طرف میکروفن رفت و همان طور برگشت انگار که ترجیح می‌داد دیده نشود.
    لوئیز همه را به رعایت نظم دعوت کرد. مری را معرفی و موضوع سخنرانی را اعلام کرد. اما مری بلاخره تصمیم گرفته بود که فی البداهه‌اش کند. بی آن که مطمئن باشد راجع به چه چیزی حرف خواهد زد به طرف میکروفن رفت. فقط این را می‌دانست که ترجیح می‌دهد بمیرد و مقاله‌ی لوئیز را نخواند. خورشید روی شیشه‌های رنگی پنجره‌ها می‌تابید و صورت مدعوین دور و بر مری را پر از رنگ می‌کرد. رگه‌های دود پیپ استاد از میان دایره‌ای نور قرمز روی پاهای مری می‌افتاد. سرخی آن عمیق تر می‌شد و مثل شعله‌های آتش تاب می‌خورد.
    مری این گونه شروع کرد: "مشتاقم بدونم چند نفر از شما می‌دونید که ما در لانگ هاوس هستیم. مکان قدیمی قبیله‌ی پنج ملیتیِ ایراکوی‌ها."
    دو نفر از اساتید به یک دیگر نگاه کردند.
    "ایراکوی‌ها خیلی بی رحم بودند. آن‌ها مردم را با شلاق و نیزه و سرنیزه و تور و تفنگ هایی که از شاخه‌های قدیمی درختان می‌ساختند، شکار می‌کردند. آن ها اسیرانشان را شکنجه می‌کردند. به هیچ کس رحم نمی‌کردند حتا به کودکان. پوست سر آن‌ها را می‌کندند. می‌خوردنشان یا به بردگی می‌کشیدند. چون خیلی بی‌رحم بودند خیلی قدرت پیدا کردند آن قدر که هیچ قبیله‌ی دیگری جرات مخالفت با آن‌ها را نداشت. ایراکوی‌ها از قبیله‌های دیگر اخاذی می‌کردند و وقتی که دیگر قدرت پرداخت نداشتند به آن‌ها حمله می‌کردند."
    چند نفر از استادان شروع به پچ پچ کردند. دکتر هاول چیزی دم گوش لوئیز می‌گفت و لوئیز سرش را تکان می‌داد.
    مری ادامه داد:"در یکی از حمله‌هایشان، دو کشیش مسیحی را دستگیر کردند. ژان برابوف و گابریل لالمن. آن ها لالمن را قیراندود کردند و جلو چشم برابوف او را به آتش کشیدند. وقتی برابوف به آن‌ها اعتراض کرد لب‌هایش را بریدند و آهن گداخته‌ای را در گلویش فرو کردند. آن ها قلاده‌ای از آهن سرخ و سوزان را دور گردنش آویزان کردند و روی سرش آب جوش ریختند. وقتی او به نصیحت آن‌ها ادامه داد تکه هایی از گوشت تنش را کندند و جلو چشمش خوردند. وقتی هنوز زنده بود پوست سرش را کندند، سینه‌اش را شکافتند و خونش را نوشیدند. کمی بعد رییس قبیله‌اشان قلب برابوف را بیرون کشید و آن را خورد اما درست قبل از آن، او یک بار دیگر زبان به سخن گشود و به آن‌ها گفت..."
    "کافیه دیگه!" دکتر هاول از جایش پرید و فریاد کشید. لوئیز دیگر سرش را تکان نمی‌داد و چشم هایش داشت از حدقه در می‌آمد.
    مری به پایان حرف‌هایش رسیده بود. نمی‌دانست برابوف چه گفته بود. سکوت، اطرافش را فرا گرفت اما درست زمانی که فکر می‌کرد همین الان است که غرق شود صدای سوت زدن کسی را از راهروی بیرون شنید. شبیه خواندن پرنده. تعداد زیادی پرنده.
    "زندگی‌هاتان را بهبود ببخشید! این را مسیح می‌گوید. شما گول غرورتان را خورده‌اید. هرچند که مثل عقاب‌ها تا نوک قله‌ها، بلند پروازی می‌کنید، هرچند که آشیانه‌اتان در میان ستارگان است اما به هر رو شما را به پایین دعوت می‌کنم. از قدرت به طرف عشق روی برگردانید. مهربان باشید. عادل باشید. با تواضع قدم بردارید."
    لوئیز دست هایش را در هوا تکان می‌داد و با فریاد او را صدا می‌زد:"مری!"
    اما مری هنوز حرف‌های بیشتری داشت، خیلی بیشتر. او هم برای لوئیز دست تکان داد. بعد، سمعک‌هایش را خاموش کرد که دیگر کسی حواسش را پرت نکند.
    تابستان 2006

    منبع:
    http://faryad.epage.ir

    ...

    ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!




برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •