در باغ جان باختگان امریکای شمالی

نویسنده: توبایس وولف
برگردان: سودابه اشرفی

مری در جوانی شاهد از دست دادن شغل مردی هوشمند و خلاق بود- او شغلش را به دلیل ابراز نظراتی که برای هیات امنای کالجی که هر دو در آن تدریس می‌کردند برخورنده بود، از دست داد. مری با نظرات او موافق بود اما تومار اعتراضی او را امضا نکرد. از هر چه بگذریم مری خودش به خاطر استاد بودن، زن بودن و تاریخ شناس بودن مورد محاکمه بود.
مری حواسش جمع بود. او قبل از تدریس هر کلاس، مطالب را با آوردن استدلال‌ها و حرف‌های دیگران، نویسندگان تایید شده، روی کاغذ می‌آورد و سخت مراقب بود چیزی نگوید که مبادا باعث دردسرش شود. افکارش را برای خود نگه می‌داشت و کلمات برای بیان افکارش بی آن که کاملن محو شوند با گذشت زمان کم رنگ می‌شدند، دور و کوچک می‌شدند، نقطه های مضطرب، مثل پرندگانی در حال پرواز به دورها.
وقتی که دپارتمان کندووار به دسته‌ها و باندها تبدیل می‌شد او سرش به کار خودش بود و وانمود می‌کرد که نفرت آدم‌ها از یکدیگر را نمی‌بیند. برای این که بی‌قید و کسل کننده به نظر نیاید از راه های ساده‌ای تظاهر به متفاوت بودن می‌کرد. شروع کرد به بازی بولینگ که بعدها خیلی هم از آن خوشش آمد. بعد جامعه‌ی علاقه‌مندان ریچارد سوم کالج برندن را با هدف احیای نام نیک او بنیان گذاشت. شروع کرد به از بر کردن کلیشه‌های خنده دار از روی نوارها و جک‌های توی کتاب‌ها. وقتی جک می‌گفت همکارانش با نارضایتی غر می‌زدند اما مری اهمیتی نمی‌داد و بعد از مدتی همین غر و لند کردن‌ها دلیل اصلی جک گفتن‌های او شد. اصلن همین مساله باعث اشتیاق او به ابراز وجود می‌شد. در واقع هیچ کس در کالج به اندازه‌ی مری ایمن نبود. او از خودش یک چیز نهادینه می‌ساخت مثل یک رسم یا سمبل خوش یمن برای کالج.
هر از گاهی با خودش فکر می‌کرد که نکند بیش از حد محافظه کاری می‌کند. چیزهایی که می‌گفت و می‌نوشت به نظرش بی بو و خاصیت و سطحی می‌آمد مثل این که کسی آن‌ها را چلانده و عصاره‌اشان را گرفته باشد. یک روز که داشت با استاد قدیمی تری صحبت می‌کرد تصویر خودش را در شیشه‌ی پنجره دید: به طرف استاد یله شده و سرش را طوری چرخانده بود که انگار گوشش درست جلو دهان او بود. این تصویر حالش را به هم زد. سال‌ها بعد وقتی که مجبور شد سمعک بگذارد با خودش فکر کرد شاید سنگینی گوشش نتیجه این بوده که همیشه سعی داشته گوش کند ببیند دیگران چه می‌گویند.
در نیمه دوم سال پانزدهمی که مری در کالج برندن درس می‌داد رییس کالج همه‌ی استادان و دانشجویان را در نشستی جمع آورد و اعلام کرد که کالج ورشکست شده و از سال آینده دیگر قادر به پذیرفتن دانشجو نیست- این که او هم مثل بقیه شوکه شده است و گزارش بخش مالی همین امروز صبح روی میزش گذاشته شده. به نظر می‌رسد که مدیر مالی برندن در یک پیش بینی غلط همه‌ی سرمایه‌ی کالج را از دست داده است. رییس کالج می‌خواست شخصن این خبر را به آن ها بدهد قبل از این که روزنامه‌ها بدهند. او بی‌خجالت گریست. حتا دانشجویان و استادان هم، به جز یک عده دانشجوی بدبین دماغ سر بالا که از وضع تحصیلی‌اشان راضی نبودند.
مری نمی توانست کلمه‌ی "پیش بینی" را از ذهنش بیرون کند. معنی آن حدس زدن بود- وقتی که راجع به پول و قمار حرف می‌زنیم. چطور کسی می‌تواند کالجی را قمار کند؟ چطور و چرا؟ چرا کسی جلوش را نگرفته بود؟ برای او، مثل این بود که این جریان در دورانی دیگر اتفاق افتاده باشد، انگار زمین دار مستی همه‌ی برده هایش را در قمار باخته باشد.
او برای گرفتن شغل در کالج‌های دیگر اقدام کرد. پیشنهاد شغلی در یک کالج جدید تجربی در اورگان دریافت کرد. این تنها پیشنهادی بود که دریافت کرد و مجبور شد آن را بپذیرد.
این کالج، یک ساختمان بیشتر نبود. صدای زنگ تمام مدت می‌آمد. قفسه‌های خصوصی دانشجویان راهرو را تقسیم بندی کرده بودند و در هرگوشه‌ای یک آب سرد کن پر سر و صدا کار گذاشته شده بود. روزنامه‌ی دانشگاه دو بار در ماه منتشر می‌شد آن هم روی کاغذ پلی‌کپی که باعث می‌شد روزنامه دائم خیس به نظر بیاید. کتابخانه که درست کنار اتاق ارکستر موسیقی کالج قرار داشت نه کتاب داشت و نه کتابدار. اما خب مناظر اطراف خیلی قشنگ بود و اگر باران می‌گذاشت مری می‌توانست از آن‌ها خیلی لذت ببرد. ریه‌هایش دچار مشکلی شده بود که هیچ یک از دکترها نمی‌توانستند سر علت آن با هم توافق کنند. رطوبت هوا هم بدترش می‌کرد. سمعک‌هایش در روزهای بارانی فشرده می‌شدند. دیگر برای حرف زدن با مردم شوقی نداشت چون دائم باید نگران در آوردن جعبه ی کنترل سمعک هایش و کوبیدن آن‌ها روی رانش می‌بود.
تقریبن هر روز باران می‌آمد. وقتی هم که باران نمی‌آمد هوا یا ابری بود یا در حال صاف شدن. زمین از لای علف‌ها برق می‌زد و موقع رگبار شعاع نور زردی از آن به بالا پخش می‌شد.
زیر زمین خانه‌ی مری پر از آب بود. دیوارهایش طبله کرده بود و پشت یخچال فضولات قورباغه پیدا کرد. احساس می‌کرد کم کم زنگ می‌زند درست مثل آن ماشین‌هایی که مردمِ دور و بر، روی تلی از چوب پارک می‌کردند. مری می‌دانست که همه در حال مرگند اما به نظر می‌رسید خودش دارد از بقیه سریع‌تر می‌میرد.
او بی هیچ موفقیتی هم چنان دنبال یک شغل جدید می‌گشت تا این که در سال سوم اقامتش در اورگان در یک روز پاییزی نامه‌ای از طرف زنی به نام لوئیز که او هم قبلن در کالج برندن درس می‌داد دریافت کرد. لوئیز کتاب موفقی در باره ی بندیکت آرنولد نوشته بود و حالا در دانشگاه معروفی در ایالت نیویورک کار می‌کرد. او برای مری نوشته بود که یکی از همکارانش در پایان امسال بازنشسته می‌شود و آیا او علاقه دارد جایش را بگیرد یا نه؟
این نامه مری را متعجب کرد. لوئیز همیشه فکر می‌کرد که خودش یک تاریخ شناس محشر است اما دیگران به هیچ دردی نمی‌خورند. هیچ خبر نداشت که در مورد او متفاوت فکر می‌کند. لوئیز زیاد به زندگی دیگران اهمیتی نمی‌داد. کسی که هروقت نام دیگران پیش کشیده می‌شد طوری نفسش را در سینه حبس می‌کرد که انگار چیزهایی می‌داند که به خاطر دوستی نمی‌تواند به زبان بیاورد.
مری بی هیچ انتظاری سابقه‌ی کار و نسخه‌ای از هر دو کتابش را برای او فرستاد. مدت کوتاهی بعد لوئیز از طرف هیات استخدامی‌ای که خود او جرئی از آن بود به مصاحبه دعوتش کرد: "البته زیاد هم خوش بین نباش!"
مری گفت: "البته که نه!" اما با خودش فکر کرد: چرا نه؟ اگر نمی‌خواستند استخدامش کنند بیخودی خرج رفت و آمدش برای مصاحبه را که نمی‌دادند. او مطمئن بود مصاحبه‌ی موفقیت آمیزی انجام خواهد داد. حتما کاری خواهد کرد که از او خوششان بیاید یا حداقل بدشان نیاید.
موقع مطالعه در باره‌ی منطقه ی دانشگاه و تاریخش حسی آشنا به او دست داده بود انگار که با آن منطقه از قبل آشنایی داشته باشد. و وقتی که هواپیما فرودگاه پورتلند را ترک کرد و از طرف شرق وارد ابرها شد احساس کرد که به خانه‌اش باز می‌گردد. این احساس با او ماند و تا موقع فرود قوی تر هم شد. سعی کرد آن را در راه فرودگاه سیراکوس به کالج ، یک ساعتی آنجا، برای لوئیز توضیح بدهد: انگار که دژاوو!
لوئیز گفت "دژاوو یه خیال مسخره‌ست. عدم تعادل شیمیایی مغزه."
"ممکنه، اما به هرحال من این احساسو دارم."
"حالا دیگه خیلی جدی نشو با ما. این لباس به تن تو گشاده. همون خود با مزه‌ی حاضرجواب قدیمی‌ت باش. حالا واقعن بگو من چه شکلی شدم؟"
شب شده بود و این قدر روشن نبود که بشود صورت لوئیز را به خوبی دید. در فردوگاه به نظر لاغر و رنگ پریده و عصبی آمده بود. مری را به یاد کتابی که می‌خواند انداخت. به یاد جنگجویان ایراکوی که برای رسیدن به کشف و شهود روزه می‌گرفتند. لوئیز آن شکلی شده بود اما حتمن نمی‌خواست این را بشنود. مری به او گفت:"به نظر عالی می‌رسی."
لوئیز گفت:"دلیل داره." و ادامه داد:"یه معشوق پیدا کردم. تمرکزم زیاد شده. انرژی‌م بالا رفته، بیست کیلو هم وزن کم کردم. احساس می‌کنم که آب و رنگی هم زیر پوستم رفته اما خب این می‌تونه به خاطر هوا هم باشه. به تو هم این پیشنهاد رو می‌کنم اما خب تو احتمالن اونو رد می‌کنی."
مری نمی‌دانست به لوئیز چه بگوید. گفت که او حتمن بهتر می‌داند اما انگار این جواب کافی نبود."ازدواج سازمان خیلی خوبیه." بعد اضافه کرد:"اما خب کی می‌خواد توی یه سازمان زندگی کنه؟"
لوئیز دندان قروچه‌ای رفت و گفت:"من تو رو می شناسم و می‌دونم همین الان داری فکر می‌کنی پس تد چی؟ بچه ها چی؟ واقعیت اینه که اونا خیلی خوب با این مساله کنار نیومدن. تد تبدیل شده به یه مرد غرغرو."
کیفش را داد دست مری و گفت:"دختر خوبی باش و اگر ممکنه یه سیگار برام روشن کن. می‌دونم گفته بودم که ترک کردم اما این ماجرای اخیر خیلی اذیتم کرده و فکر می‌کنم دوباره سیگارو شروع کردم."
حالا از میان تپه‌ها می‌گذشتند، در جاده‌ای باریک و به طرف شمال. درخت‌های بلند، بالای سرشان خم شده بودند. به بالای تپه که رسیدند مری در اطرافش جنگلی سیاه رنگ را زیر آسمان بنفش تیره دید. چند چراغ بیشتر روشن نبود و همین تاریکی را عمیق تر می‌کرد.
لوئیز داشت می‌گفت: "تد موفق شده بچه‌ها رو کاملن از من دور کنه. هیچ کدوم حرف حساب سرشون نمی‌شه. در واقع اصلن حاضر نیستند راجع به این موضوع حرف بزنن. خیلی مسخره به نظر می‌رسه با توجه به این که من تمام این سال‌ها سعی کردم بهشون آموزش بدم که مسائل رو از دید دیگران هم ببینند. اگر فقط قبول می‌کردند جاناتان رو ملاقات کنند می‌دونم که نظرشونو عوض می‌کردند. اما اصلن نمی‌خوان حرفشو بزنن. جاناتان، معشوقم رو می‌گم."
مری سرش را تکان داد و گفت: "فهمیدم."
سر یک پیچ که رسیدند دو تا آهو روبروی چراغ‌های ماشین پیدایشان شد. چشم های‌شان برق زد و عضلات ران های‌شان برجسته شد. مری می‌توانست لرزش آن‌ها را در موقع عبور ماشین ببیند. گفت:"آهوها،"
لوئیز گفت: "نمی‌دونم. واقعن نمی‌دونم. انگار هرکاری می‌کنم کافی نیست. اما دیگه حرف راجع به من بسه. بیا راجع به تو حرف بزنیم. نظرت راجع به آخرین کتاب من چیه؟"
غش غش خندید و با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفت."خدای من، چقدر این جک رو دوست دارم. اما جدی می‌گم از خودت بگو. باید برق ازت پریده باشه وقتی برندن رو بستن."
"سخت بود. زندگی آسون نبوده اما خب لابد وقتی این کارو بگیرم همه چیز درست می‌شه."
"اقلن تو کار داری. باید از جنبه‌ی مثبتش نگاه کنی."
"سعی می‌کنم."
"به نظر افسرده می‌رسی. امیدوارم نگران مصاحبه‌ات نباشی یا حتا ارائه‌ی موضوعت. نگرانی کمکی بهت نمی‌کنه. خوشحال باش."
"ارائه‌ی موضوع؟ چه ارائه‌ی موضوعی؟"
"یه موضوعی که باید توی کلاس بعد از مصاحبه‌ی فردا ارائه بدی. مگه بهت نگفتم؟ Mea culpa, عزیز، Mea maxima culpa تازگی‌ها خیلی فراموشکار شدم."
"حالا چه کار باید بکنم؟"
"خونسرد باش. یه موضوعی رو انتخاب کن درجا."
"درجا؟"
"می دونی دیگه. دهنتو باز کن هرچی اومد بگو. فی البداهه."
"اما من همیشه درس رو از قبل آماده می‌کردم."
"خیلی خب. من می‌گم چکار بکن. سال گذشته مقاله‌ای نوشتم در مورد مارشال پلن اما هیچ وقت حوصله نکردم چاپش کنم. می‌تونی اونو بخونی."
درس دادن چیزی که نوشته‌ی لویئز بوده اول به نظرش خیلی بد آمد. اما بعد یادش آمد که این همان کاری‌ست که سال‌ها کرده و حالا موقع مبادی اصول شدن نیست. گفت: "متشکرم واقعن قدردانی می‌کنم."
لویئز گفت: "رسیدیم." و ماشین را کنار میدانی که تعدادی کلبه اطراف آن قرار داشت پارک کرد. چراغ دوتا از کلبه‌ها روشن بود و دود از دودکش های‌شان بیرون می‌آمد.
"اینجا دفتر اطلاعاته. خود کالج دو مایل اون ورتره."
به پایین جاده اشاره کرد."دعوتت می‌کردم شب را بیایی خونه‌ی من اما من خودم دارم می‌رم امشب پیش جانانان- و تد هم این روزها میزبان خیلی خوبی نیست. اگر ببینیش واقعن نمی‌شناسیش."
ساک مری را از صندوق عقب برداشت و از پله‌های کلبه‌ی تاریکی بالا رفت."ببین، هیزم هم برات آوردن. تو فقط باید روشنشون کنی." بعد دست به سینه وسط اتاق ایستاد و مری را تماشا کرد که کبریت روشن را زیر هیزم‌ها می‌گرفت."بفرما، چشم به هم بزنی گرم شدی. خیلی دوست دارم باهات بمونم و گپ بزنم اما نمی‌تونم. بگیر خوب بخواب. صبح می‌بینمت."
مری در چهارچوب در ایستاد و برای لوئیز در حالی که ماشین را راه می‌انداخت دست تکان داد. از زیر لاستیک‌های ماشین خاک بلند می‌شد. نفس عمیقی کشید تا هوا را امتحان کند. صاف و تمیز بود. می‌توانست ستاره‌ها و خط نوری که از میان آن‌ها می‌گذشت را ببیند.
هنوز هم در مورد خواندن مقاله‌ای که در واقع متعلق به لوئیز بود احساس راحتی نمی‌کرد. این اولین تقلب کاملش خواهد بود. عوضش می‌کرد. برایش افت داشت. چقدر؟ نمی‌دانست. اما چه می‌توانست بکند. مطمئنن بود نمی‌توانست "درجا از خودش بسازد." ممکن بود واژه‌ها نیایند. آن وقت چه؟ مری از سکوت می‌ترسید. وقتی به سکوت فکر می‌کرد احساس غرق شدن می‌کرد. انگار سکوت، آبی بود که نمی‌توانست در آن شنا کند.

منبع:
http://faryad.epage.ir