کوتاهترین داستانهای کافکا
افسانهای کوچک
موش گفت:"دریغا که جهان هر روز کوچکتر میگردد!در آغاز به قدری بزرگ بود که میترسیدم،هی میدویدم و میدویدم،و خوشحال بودم که سرانجام در دور دست دیوارهایی در راست و چپ میدیدم،اما این دیوارهای دراز چنان زود تنگ شده است که من دیگر در آخرین اتاق هستم،و آنگاه در گوشه تلهای هست که من باید تویش بیفتم ."گربه گقت:"فقط باید مسیرت را تغییر دهی"و آن را بلعید .
ولش کن
صبح خیلی زود بود،خیابانها پاکیزه و خلوت،من رهسپار ایستگاه بودم.همچنان که ساعت برج را با ساعت مچیام مقایسه میکردم پیبردم که بسیار دیرتر از آن است که اندیشیده بودم و میبایست بشتابم؛تکانِ ناشی از این کشف احساسِ ناخاطر جمعی دربارهی راه به من داد،هنوز خیلی خوب با شهر آشنا نبودم؛از بخت نیک، پاسبانی دمِ دست بود،پیشش دویدم و نفس بریده ازش راه را پرسیدم.لبخند زد و گفت :" راه را ازم میپرسی؟"گفتم:"آره،چون نمیتوانم خودم پیدایش کنم ."گفت:"ولش کن! ولش کن!"و با تکانی ناگهانی رو گرداند،مانند کسی که میخواهد با خندهاش تنها باشد .
شبانگاه
گم وگور شده در شب.درست همانطور که کسی گاهی سرش را برای تامل کردن پایین میآورد،بدین سان به کلی گم شدن در شب.در همهی دور رو بر مردم خواباند.بازی کردن است و بس،خودفریبی معصومانهای است که آنها در خانهها میخوابند،در بسترهای امن،زیر سقفی امن،دراز کشیده یا گلوله شده روی دشکها،لایِ ملافهها،زیر پتوها؛به راستی آنها گرد هم آمدهاند مانند گذشته و مانند بعد در بیابان،اردویی در برهوت،عدهی بیشماری انسانها،لشکری،قومی،زیر آسمانی سرد،روی زمین سرد؛ فرو افتاده در جایی که زمانی بر پا ایستاده بودند،پیشانی فشرده به بازو،چهره بر زمین،آرام نفس کشان.و تو میپایی،تو یکی از پایند گانی،نفر بعدی را با نورمشعلی که از هیمهی سوزان کنارت برداشتهای و تاب میدهی مییابی.چرا میپایی؟میگویند که باید بپایی. کسی باید آنجا باشد .
حقیقتِ راجع به سانچو پانسا
سانچو پانسا،بیآنکه بلافد،در طی سالها موفق شد که به یاری خوراندنِ داستانهایِ فراوانِ شوالیهها و ماجراجویان به خودش غروبگاهان و شامگاهان ،اهریمنش را که بعدا آن را دُن کیشوت نامید از خود واگرداند.این اهریمن بیدرنگ پس از آن پیِ دیوانهترین دلاوریها را گرفت که،به سبب نبودنِ هدفی مقدر که میبایست خودِ سانچو پانسا میبوده باشد، به کسی آسیب نمیرساند. سانچو پانسا،رها شده،فیلسوفانه دُن کیشوت را در جهادهایش دنبال میکرد،شاید از روی احساس مسئولیت،و تا آخرعمرش تفریحِ بزرگ و آموزندهای برای خود فراهم کرد .
دهکدهی بعدی
پدر بزرگم میگفت:"زندگی عجیب کوتاه است.همچنان که حالا به عمر گذشته نگاه میکنم به قدری به نظرم کوچک شده میآید که نمیفهمم،مثلا،چطور مردِ جوانی میتواند تصمیم به گیرد که به دهکدهی بعدی اسب براند بیآنکه بترسد که ـ حادثههای مصیبت آمیز به کنارـ حتی طول یک عمر سعادتمندِ عادی برای چنین سفری کم میآید ."
درختها
ما به راستی به تنههای درخت در برف میمانیم. آنها به ظاهر تخت دراز کشیدهاند و کمی فشار کافی است تا بغلتاندشان.نه،نمیشود چون آنها سفت به زمین چسبیدهاند. اما ببینید،حتی آن نیز جز ظاهر نیست.
پنجرهی رو به خیابان
هرکی در انزوا زندگی میکند و با این همه گاهگاه میخواهد خودش را به جایی بچسباند،هرکی برحسب دگرگونیهای روز،آب و هوا،کارو بارش و جز آن ناگهان دلش میخواهد بازویی ببیند تا به آن بیاویزد،او نمیتواند بدون پنجرهای رو به خیابان دیری بپاید. و اگر درحالی نیست که چیزی را آرزو کند و فقط خسته و مانده دمِ هُرهی پنجرهاش میرود،با چشمانی که از مردم به آسمان و از آسمان به مردم میچرخد،بی آنکه بخواهد بیرون را بنگرد و سرش کمی بالا گرفته،حتی در آن گاه اسبهای پایین او را به درون قطارِگاریها و هیاهویشان،و از این قرار سرانجام به درونِ هماهنگیِ انسانی پایین میکشند .
آرزوی سرخ پوست بودن
اگر سُرخ پوست میبودید،دردم مترصد،و سوار بر اسبی تازان،تکیه داده به باد،لرزان و جُنبان به تاخت بر زمین و جُنبان میرفتید،تا مهمیزهایتان را میانداختید، زیرا مهمیزی در میان نبود،عنان را کنار میانداختید،زیرا عنانی در میان نبود،و بفهمی و نفهمی میدیدید که زمینِ پیش رویتان خلنگزاری از ته تراشیده است. هنگامی که گردن و سر اسب دیگر رفته بودند .
نگاهی پرت از پنجره
با این روزهای بهاری که بزودی از راه میرسند چه کنیم؟امروز صبح آسمان خاکستری بود،اما اگر حال دمِ پنجره بروید تعجب میکنید و گونهتان را به چفتِ پنجره تکیه میدهید .خورشید ازهم اکنون غروب میکند،اما آن پایین میبینیدش که چهرهی دخترکی را روشن میکند که قدم میزند و دورو برش را مینگرد،و همان گاه میبینیدش که در سایهی مرد پشت سری که به او میرسد فرو میرود .و سپس مرد گذشته و چهرهی دخترک کاملا روشن است
لاشخور
لاشخور به پاهایم نوک میزد. پوتینها و جورابهایم را پاره کرده بود و به خود پاهایم نوک میزد. یکسره ضربه میزد، بعد با ناآرامی چندبار در هوا پیرامونم چرخی میزد و به کارش ادامه میداد. مردی از کنارم گذشت، لحظهای به من نگریست و پرسید که چرا در برابر این لاشخور صبر پیشه کرده ام. گفتم: «بی دفاعم. لاشخور به سراغم آمد و شروع به نوک زدن کرد، میخواستم او را برانم، حتی کوشیدم خرخره اش را بگیرم؛ اما خیلی قوی است، میخواست به صورتم بپرد. من هم با رضایت کامل پاهایم را فدا کردم حالا دیگر تکه و پاره شدهاند.» مرد گفت: «شما زجر میکشید؛ با گلوله ای کار لاشخور تمام است.»
پرسیدم: «به همین سادگی؟ شما این لطف را در حق من میکنید؟» مرد گفت: « با کمال میل. فقط باید به خانه بروم و تفنگم را بیاورم. میتوانید نیم ساعتی تحمل کنید؟» پاسخ دادم: «نمیدانم.» لحظهای از شدت درد خشکم زد، بعد گفتم: «خواهش میکنم هر جور شده این کار را بکنید.» مرد گفت:« خب، با عجله بر میگردم.» لاشخور در زمان گفتوگو آرام گوش فراداده و اجازه داده بود که من و آن مرد با هم نگاههایی رد و بدل کنیم. میدیدم که همه ی ماجرا را دریافته است؛ به هوا پرید، در دوردستها چرخی زد، در حالیکه به پشت افتاده بودم، خود را آزاد حس میکردم، دست شبیه او که غرق در خون من بود، خونی که همه ی پستیها را پوشانده و تمامیکرانه را در برگرفته بود.
منبع:http://faryad.epage.ir