خبر پسر خویى مال اول هفته بود. توى این چند روز هى چهرهاش مى آمد جلو نظرم و مرا وادار به قهقاه مىكرد. و حاﻻ میرعلایی هم به او اضافه شده است؛ میرعلایی كه مُرده است؛ كه صبح رفته است و شب جنازهاش را از توى كوچه یا خیابان؟ پیدا كردهاند. رفتم به مرتضى زنگ زدم گفتم یكى مىخواست داستان مرا بخواند او هم مُرد. و هنوز قاه قاهم قطع نشده بود كه گفت چوكا هم بیمارستان است. چند روز سردرد داشته. بعد توى خیابان غش كرده. رفته بیمارستان متوجه شدهاند سكته كرده است. صداى مرتضى هم لخت بود؛ سكته كرده بود؛ از توى بیمارستان پاریس مىآمد؛ از كنار چوكا كُندرى.
گوشى را گذاشتم و قهقهه زنان تا خود خانه دویدم. و حاﻻ بخند و كى نخند.
دوباره به یاد ناتوانى خودم افتادم. به یاد پا در هوا بودن این قهقاه، یا قهقهه اى كه نمى توانم از آن یكى جدایش كنم.
پارسال، پس از نُه سال چوكا را دیدم، گفتم چطورى علی؟ گفت بگو چوكا! قاه قاه خندیدم؛ وقتى هم كه توى كوچهی وصال شیرازى مىنشستیم تخلصش را نادیده مىگرفتم و مىگفتم چطورى علی؟ و او مىگفت بگو چوكا! و من مىخندیدم كه دست بردار علی! اما توى كپنهاگ جدى تر از آن روزها بود. گفت علی مرد! توى همان ایران! من چوكا هستم! و من باز زدم زیر قاه قاه. اما آن قاه قاه از جنس دیگرى بود.
با خویى هم همین طور. وقتى توى سوئد داشت جوك مىگفت و من قاه قاه مىخندیدم، قهقهه ام از جنسى دیگر بود.
و این كه امروز است از جنس دیگرى است. حالت عجیبى است این. وقتى شروع مىشود همه چیز مرا در اختیار خود مىگیرد و هر چیزى را بهانهاى براى قهقاه مىكند. مىخواهم بگویم خارج از ارادهی من است. اما اصلاً مرز بین ارادى و غیر ارادى چیست؟ مگر نه اینكه نفْسِ حضور یافتن من در این جهان خارج از ارادهی من بوده است؟ مگر نه اینكه گرسنه شدنم خارج از ارادهی من است؟ و اجبار به غذا خوردنم؟ و تغوط كردنم؟ و خسته شدنم؟ و به خواب رفتنم؟ راستش اگر مىتوانستم اراده كنم، همان افسانهام را مىنوشتم. و اگر اینها را مىنویسم بیشتر به این خاطر است كه از شر این همه مرگ و میر خلاص شوم و بتوانم افسانهام را ادامه دهم.
با این همه من قانعم. مدتى است به این نتیجه رسیدهام كه باید برگ زد. خُب هر كس براى خودش شیوهاى دارد. شیوهی من هم این روزها این است: با سپردن خودم به دست این اندامها هر چیزى را كه به من تحمیل مىشود به سوى همین جهان تحمیل كننده تف مىكنم.
مىخواستم بگویم كه این قاه قاه من، در واقع اولش، وقتى كه شروع مىشود، هیچ تفاوتى با همان قهقهه شادى آور معمولی ندارد. یعنى لذت مىبرم. همان طور كه هر كسى مىتواند از قهقهه زدن لذت ببرد. صدا از گلویم بیرون مىجهد. اما بعد، انگار كه این قه قه ها یكى یكى مىرود پایین. نمىدانم چطور بگویم. یعنى در عین اینكه پایین مىرود، از همان پایین به بیرون مىجهد. یا برعكس همین طور كه از این طرف بیرون مىجهد از آن طرف پایین مىرود و پایین تر تا مىرسد به یك نقطهاى توى شكمم كه گمانم درست نقطهی مركزىِ فضاى درونِ شكمِ من است. گفتم نقطهء مركزىِ فضاى درونِ شكمم. بعد از آنجا بیرون مىزند و در عین حال به عمق مىرود. آن وقت تمام عضلات شكمم تكان مىخورد و تكان مىخورد؛ عین زلزله كه از اعماق، خاك را مىلرزاند؟ نه عین خود قهقههاى كه تمام اندامهاى مرا مىلرزاند. و این حالت همین طور ادامه پیدا مىكند تا به اوج مىرسد، و من در خود مچاله مىشوم. مچاله و مچاله تر تا وقتى كه همهی اندامهایم در عین انقباض، مىخواهد از هم بگسلد. آن وقت نفس نفس زنان، خسته و مانده، اما قانع، هر كجا كه هستم روى زمین وامىروم. درست مثل یك مُرده؟ مثل بهرام صادقى كه مُرد؟ مثل ساعدى كه مُرد؟ مثل پسر خویى كه مُرد؟ مثل میرعلایی كه مُرد؟ یا مثل آن فیل بى اعتنا به تمام جهان كه مُرد؟
نه، درست ترش همان است كه بگویم روى زمین وامىروم. تشبیه كردن اصوﻻً نشانهء ناتوانى من است. وقتى نمىتوانم چیزى را درست همان طور كه هست توضیح دهم، به تشبیه پناه مىبرم. وارفتن شاید چیزى از مُردن در خود داشته باشد، اما به هر حال مُردن نیست. بهرام صادقى شاید چیزى از ساعدى در خود داشته باشد، اما هیچ وقت ساعدى نبوده است. ساعدى كه زنده و مردهاش تن جاكشها را مىلرزاند. پسر خویى همان قدر با میرعلایی فاصله دارد كه میرعلایی با آن فیلِ بى اعتنا به جهان كه به راه خودش رفت و كشتندش. میرعلایی فیل نبود. مترجمى بود كه بورخس را وارد جهان من كرد و كوندرا را. و گراهام گرین "ارزان در ماه اوت" را كه یكى لطیف ترین داستانهایى است كه در عمرم خواندهام. حتى اگر آن چیزهایى كه مىگویند درست باشد، كه دو روز قبل از مرگش توى ساواما بازجویى شده، كه روى بدنش جاى یك آمپول بوده، و غیره و غیره، باز هم ربطى به آن فیل ندارد. آدم وقتى مىتواند حق میرعلایی را ادا كند كه او را درست در جاى خودش ببیند. در مورد هر كس و هر چیز همین طور است.
اینكه من یك صد كرونى پیدا كردم حقیقت دارد. اما اینكه گفتم من صد كرونى پیدا مىكنم و شما جنازه، درست نیست. این فقط مربوط به آن لحظهی خاص است. به وقتى كه صد كرونى مچاله شده را توى دست گرفته بودم. منظورم این است كه اینجا هم جنازه هست. از همه نوعش. اگر قبول كنیم كه جزئى از آن مجموعهی به اصطﻼح ایرانى، توى دانمارك است، پس بقال و چقال و جاكش و جنازهاش هم هست.
اما قضیهی آن فیل ربطى به این مجموعهء ایرانىها ندارد. براى همین است كه توى این داستان نمىنشیند. زورچپان است! یكدستى و نظم آن را آشفته مىكند. اما مگر اصلاً نظم چیز مهمى است؟ مگر آنچه ما داریم نشانهء قرنها نظم نیست؟ من همهی این نظمى را كه حاصلش این مجموعهی اینجا و آنجاست به چهرهی ناظمهایش تف مى كنم.
نظم در محدودهی فیلی كه گفتم این بود: مربى فیلها مىآمد. مىگفت این پایت را بلند كن! فیله بلند مىكرد. مىگفت آن یكى را بلند كن! فیله بلند مىكرد. بعد یك حبه قند یا شكر پنیر یا هر گُه دیگرى كه بود مىگذاشت دهن فیله. و اینها همه نظم تعین شده براى فیلهاى توى سیرك بود.
گمانم ﻻزم باشد توضیح بدهم كه من سالها با گربه زندگى كردهام و مدتى با مرغ مینا و مرغ عشق و بلبل خرما. شاید ﻻزم باشد توضیح دهم كه من دیوانهی مهربانى دلفین هستم، كه نگاه اسب همیشه مرا شرمنده كرده است. شاید ﻻزم باشد كه بگویم همسرایى پنگونها (اگر آنچه در تلویزیون دیدم ساختگى نبوده باشد) در نظر من زیباترین ملودىهاست. اما هیچ وقت به فیل علاقهاى نداشتم. اصلاً هیچ وقت به این مجموعهی اندامهایى كه نامش فیل است دقیق نشده بودم كه از آن خوشم بیاید یا نه. من فقط یك فیل را دوست داشتم آن هم ساختهی والت دیسنى بود و بچه فیل بود و معصومیّت فراز و رامتین را داشت كه بدون هیچ دلیلی مىتوانند بگویند نمه نمه! و قاه قاه بخندند. این فیلی را هم كه توى تلویزیون دیدم اولش هیچ مشخصهاى نداشت. فقط یك فیل بود. آن قضیهی حبه قند یا شكر پنیر را قبلاًً دیده بودم. آن شب تلویزیون فقط فیله را نشان داد كه از چادر سیرك بیرون آمده بود و داشت به راه خودش مىرفت. هیچ چیز عجیب غریبى در او نبود. فقط كنار نرده هاى خیابان را گرفته بود و بىاعتنا به دنیا و مافیها پیش مىرفت. نه نعرهاى مىكشید، نه با خرطومش چیزى را ویران مىكرد. فقط راهش را گرفته بود و پیش مىرفت. چهرهی عابرها وحشتزده بود. خُب بعضىها همیشه از استثناء مىترسند. آنهایى كه به نظم معتقدند؛ كه عادت دارند فیلها را فقط توى باغ وحش ببینند یا توى سیرك. عابرها از صدمترى راهش را باز مىكردند. پیر مردى كه به سختى روى پاهاى خودش ایستاده بود داد زد
Elefanten live!
من رو به روى تلویزیون نشسته بودم و داشتم كیف مىكردم.
من مربى فیله را مجسم كردم كه شكر پنیر را توى مشتش پنهان كرده و مىگوید پاتو بلند كن!
من فیله را مجسم كردم كه فقط تكانى به خرطومش داد و سرش را انداخت پایین و از چادر سیرك بیرون زد. و داد زدم نمه نمه!
اما شب بعد كه تلویزیون را بازكردم و جنازهاش را توى خیابان دیدم، قاه قاه خندیدم.
شب بعد كه زنجیرى دور اندامهاى عظیمش حلقه كرده بودند.
شب بعد كه جرثقیل بزرگى زوزه مىكشید و زوزه مىكشید و نمىتوانست جنازهی عظیم او را از روى سنگفرش خیابان بلند كند.
شب بعد كه گوینده گفت فیله دیوانه شده بود و ناچار شدند او را بكشند، قاه قاه خندیدم. و بعد هم كه صدایم تغییر كرد، صداى هق هق نبود. نه، ابدآ! همچنان قهقاه بود؛ قهقاهى گرفته؛ قهقاهى در گلوى من تكه تكه شده؛ قهقاهى در هم شكسته بود.
من به ندرت اخبار تلویزیون را نگاه مىكنم. به ندرت روزنامه مىخوانم. به ندرت به كسى هم تلفن مىزنم. ترجیح مىدهم در این فضاى بستهء همین آپارتمان كوچك و این پلنگ كوچكم تنها بمانم. به دور از همه و به دور از خبرهایشان روزهایم را شب كنم. اما اخبار هم از جنس قهقهه است. بدون ارادهی من مىآید. از توى گوشى تلفن مىآید. تلفن زنگ مىزند. گوشى را برمىدارم و یكى مىگوید خبر میرعلایی را شنیدهاى؟ و مىگوید صبح از خانه رفته بیرون و شب جسدش را پیدا كردهاند.
من یك نسخه از كتابم را توى پاكت گذاشته بودم و روى پاكت اسم و آدرس میرعلایی را زده بودم و پس از مدتها باﻻخره یك ترفندى پیدا كرده بودم كه بستهام را طورى بفرستم كه حتما به دستش برسد.
وقتى شنیدم مىخواهد داستان مرا بخواند، آمدم كه یك نسخه پرینت كنم، متوجه شدم كه پروندهاش را اشتباها پاك كردهام. گفتم جهنم! گفتم به خاطر میرعلایی یك بار دیگر تایپش مىكنم. و نشستم پشت كامپیوتر و پنجاه و شش صفحهء كتاب را دوباره تایپ كردم و دوباره غلط گیرى كردم و همهی اینها سه روز طول كشید. بعد حروف را كوچك كردم كه قطر كتاب كم شود. در مجموع شانزده صفحه شد. و بعد با همین كامپیوتر صفحهبندى كردم. صفحهبندىاى كه بشود منگنه كرد. یعنى دوخت. وسطش را هم به جاى اینكه منگنه كنم با چرخ خیاطى هسكوارناى مدل قدیمىام دوختم. روى صفحهء شناسنامهاش نوشتم چاپ دوم فقط یك نسخهء كامپیوترىى خیاطى شده براى عزیزم احمد میرعلایی. زیرش هم نوشتم گیرندهی این كتاب هیچ گونه مسئولیتى ندارد. یعنى كه اگر یك در صد خواستید یقهی كسى را بگیرید باید بیایید یقهی تخمهاى اكبر را بگیرید. با این همه ترسیدم پست كنم. ترسیدم با این چند صفحهاى كه كم و بیش مثل همهی چند صفحههاى دیگرى كه نوشتهام به جایى نرسیده است، مشكلی برایش به وجود آورم. و گذاشتمش توى قفسه. و بعد به این نتیجه رسیدم كه بگذار به خاطر میرعلایی چندتایى از جملههایم را سانسور كنم كه بتوانم بدون نگرانى برایش بفرستم. و این كار را با چنان دقتى انجام دادم كه گمان مىكنم از هیچ سانسورچىاى برنمىآید. بعد دیدم حاصل همهی تلاش من شده است یكى از همان كتابهاى مثله شدهاى كه باب دندان جمهورى اسلامى است. و دیدم مثل بعضى از این كارهایى شده كه نویسندهاش توى خارج نشسته است، اما كارش را، بله دیگر، طورى مىنویسد كه بتواند توى ایران چاپ كند. و بعد هم پارهاش كردم. چون دیدم خیلی مسخره است كه میرعلایی در ایران بنشیند و كتابى را هم كه از كپنهاگ مى رسد سانسور شده بخواند. میرعلایی كه وقتى مىخواستند كلمهء "خایه" را توى یكى از كتابهایش تبدیل به "خصیه" كنند، خندیده بود كه باور كنید این هم همان قدر خایه است كه آن یكى. میر علایی كه قبل از روى كار آمدن اینها "طوق طﻼ" را ترجمه كرده بود. طوق طﻼیى كه تجربهی دیگران از همین گونه حكومتى بود. و من چه كیفى مىكردم وقتى كه مىخواندمش. داستانى كه آرزو مىكردم كاش من نوشته بودمش. بارها این صحنه را خوانده بودم. صحنهاى كه ماروسیانِ گاییده شده مىخواهد رهبر گوتها را - همان كه او را گاییده است - بگاید:
جامه از تن بكند و بر او رفت. آسمان باز شد و او چون شیطانى آویخته سر و پا در هوا بر آن راند. به تعبیر شاعرى از دوران جاهلیّت "چنان رفت و آمد كه شورابه در غار ریخت".
میرعلایی را اولین بار توى كافهء چارلی دیدم. هر وقت كه یادش مىافتم همان طور مىبینمش كه آن شب. چهرهاش مجموعهاى ست قرار گرفته میان بوى كشك بادمجان و عرق و دود سیگار، همان جور كه آن شب بود، و نه حتى شبیه آن عكسى كه توى زندهرود دیدهام.
خوبى توى كافه نشستن با كشك بادمجان و عرق این است كه آدم لحظات كمترى را فراموش مىكند. یادم هست گلشیرى داشت با سهراب حرف مى زد. كامران هم كه تشنهی بحث كردن بود داشت راجع به داستانهاى كلباسى چیزهایى مىگفت. آخرش هم قاطع گفت این داستانت را اصلا ً نمىشود خواند. و كلباسى غمگین نگاهش كرد و گفت خیلی بى انصافى! و من مىخندیدم. آن روزها از بحث كردن كامران خندهام مىگرفت. چون از پیش مىدانستم هر طور كه شده حرف خودش را به كرسى مىنشاند، خندهام مىگرفت. فقط وقتى كه با خودم بحث مىكرد عصبانى مىشدم.
میرعلایی رو به روى من نشسته بود. یعنى سمت چپ میز. میرعلایی آن شب بیشتر شنونده بود. فقط وقتى صحبت "سنگ آفتاب" شد، چند جملهاى گفت و گلشیرى كه با خنده گفت یه هفتهاى ترجمهش كردى دیگه!، گفت نه، چهارده روزه. بعد هم فقط گلشیرى بود كه مثل هر وقتى كه به یادم مىآید، متكلم وحده بود. كم كم سرم گرم شده بود. یادم نیست صحبت چى بود. آغاز شلوغ پلوغىهاى جسته گریختهی دانشجویى بود گمانم. سهراب داشت گریه مىكرد. و من مثل خیلیهاى دیگر كه فكر مىكردند مسئول یك چیزهایى هستند به میرعلایی گفتم یعنى چكار كنیم آقا؟ و دیدم قطرهی اشكى به زﻻلی همان جرعهی عرقى كه خورده بود از گوشهی چشمش سرازیر شد و گفت نمىدونم!
من میرعلایی را همهاش سه یا چهار بار دیدم. یكى همین شب بود. بعد هم شبى بود كه "سبكى تحمل ناپذیر وجود" را خواند و من كه خلق و خوى گلشیرى گرفته بودم، به گلشیرى گفتم آقا، این جورى داستان مىنویسن! و غش غش خندیدم. و میرعلایی هم لبخند زد. یعنى به همان آرامى لبخند زد كه آن شب گریه كرده بود. آن روز هم كه خانهی خودش بودیم یادم نمىآید بلند خندیده باشد. پس چرا ابولفضل گفت دلم براى قاه قاهِ خندهاش تنگ است؟
من میرعلایی را همهاش چهار بار دیدم. یك بار تو كافهء چارلی دوره شاه و سه بار هم بعد از انقلاب كه دیگر كافهای نبود. اما چندان چیزى از خندههایش ندیدهام.
گاهى فكر مىكنم آنهایى را كه باید مىدیدهام، ندیدهام. یا این قدر كوتاه دیدهام كه گویى اصلاً ندیدهام. اما با این همه قانعم. قانع بودن من هم از جنس همین قهقهه است. گاهى از تصور اینكه همه چیزم از جنس قهقهه شود از شعف دلم غنج مىرود. چون این قهقههاى كه من تجربه مىكنم چیزى از جنس مرگ است.
از جنس مرگ بهرام صادقى كه مُرد و تمام شد.
از جنس مرگ ساعدى كه مُرد و تمام شد.
از جنس مرگ پسر خویى كه مُرد و تمام شد.
از جنس مرگ میرعلایی كه مُرد و تمام شد.
تازگى ها خیلی خواب مىبینم. مفهوم خوابهایم كم و بیش یكى است. دیشب خواب دیدم دارم از گورستان برمىگردم. از همین گورستان توى خیابان نوروبرو كه مردههایم را در گوشهاى از آن خاك كردهام. خیابان این طورى نبود كه معموﻻً هست. من توى پیاده رو بودم. یك طرفم دیوار گورستان بود، یك طرف ردیف درختهاى سرو و كاج. یادم هست توى پیاده رو ایستاده بودم. مىخواستم بروم طرف خانهام. یا هرجاى دیگر. چندان مهم نیست. مهم این است كه مىخواستم راه بروم. مثل هر آدم دیگرى كه راه مىرود؟ اما پاهایم به زمین چسبیده بود. با خودم گفتم حالتى از جنس قهقهه؟ و یادم آمد كه این وضعیت را بارها در خواب دیده بودم. به پاهایم نگاه كردم. تلاش كردم. پایم را بلند كنم، اما انگار پاهایم مال من نبود. پس از چند دقیقه تلاش باﻻخره پاى راستم را بلند كردم. بلند نه، از زمین كندمش. پایم رفت. خود به خود رفت. رفت آن طرفتتر. رفت به سمت راست و همین جورى یك جایى قرار گرفت. دوباره تلاش كردم. با فلاکتی غیر قابل تصور پایم را از زمین كندم. رها شد، كج و كوله یك جایى قرار گرفت. مجبور شدم با دستهایم لنگرم را حفظ كنم. گفتم خوبىاش این است كه كسى توى پیاده رو نیست. همهی نیرویم را در خود جمع كردم و راه افتادم. از سمت راست به دیوار مىخوردم و از سمت چپ به درخت. اما مهم نبود. مهم این بود كه راه مىرفتم. ناگهان متوجه شدم كه فكر مىكردهام كه راه مىروم. آن وقت به حركت پاهایم نگاه كردم كه ناموزن و كج و معوج به چپ و راست و به جلو و عقب مىرفت و مرا به دیوار و به درخت مى كویید. بعد دستهایم را بازتر كردم تا لنگرم را بهتر حفظ كنم. آن وقت دیدم پیاده رو براى راه رفتنى كه من دارم تنگ است. همان طور كه با این حركات ناآشناى پاهایم روى زمین جا به جا شدم مترصد فرصتى بودم تا وارد خیابان شوم. به درختى تكیه دادم تا دوچرخه سوارى بگذرد و یكى دوتا ماشین. پاهایم براى خودش یك كمى لق لق زد. بعد ناگهان خودم را وسط خیابان انداختم، با دستهاى باز و پاهایى كه روى زمین جا به جا مىشدند ولی معلوم نبود مرا به جلو مىبردند یا به چپ و راست یا به عقب، راه مىرفتم، اما قانع بودم. تنهام نه به دیوار مىخورد و نه به درختى. ماشینها بوق مىزدند، اما من در كار خود بودم. و قانع بودم. اگر چه حركاتم به هیچ انسانى شبیه نبود، اما قانع بودم. صداى بوق ماشینها كلهام را پركرده بود، اما من قانع و با رضایت خاطر به این گونه در حركت بودن، به این گونه جا به جا شدنم وسط خیابان ادامه مىدادم و براى خودم مىخواندم نمه نمه! نمه نمه!
امروز رفتم توى گورستان نوروبرو و در گوشهاى نوشتم:
بهرام صادقى مُرد.
غلامحسین ساعدى مُرد.
احمد میرعلایی مُرد.
پسر اسماعیل خویى مُرد.
فیل باشكوه من مُرد.
من هم روزى زیر یكى از این ماشینهایى كه در خوابهاى من بوق مىزنند، له مىشوم و مىمیرم.
و معنى همهی این جملهها این است:
شما هم مى میرید!
شما كه مرگ آورید!
شما كه هم آواز و هم سرودتان مرگ است!
منبع:http://sarapoem.persiangig.com