***
فصل یازدهم
حیدری به سمت بنای مهمانسرا راه افتاد؛ پشت كفشها را خوابانده بود، پارگی جورابها پاشنهی برهنه را در هر قدم مینمایاند. لخ كشان و سرگشته میرفت، موها دستخوش نسیم. سر پلهها سیگاری از جیب درآورد، كبریت كشید، روشن نشد، نسترن فندك را به او داد. سر خم كرد و شعلهی استوار را گرفت زیر سیگار، پك محكمی زد، فندك را دو دستی پس داد.
از دری شیشهای عبور كردند. پا به راهرویی گذاشتند مفروش با موزاییك. دیوارها به زردی میزد، پوشیدهی اثر انگشت، گردی توپ و بال مگسهای مرده. از دری فنردار مردی فربهاندام بیرون آمد، دست حیدری را فشرد. پیشبند سبز بسته بود. چشمها تنگ بود و مورب، گونهها درخشان و سرخ. بازوی معلم را گرفت و پیچاند، جناق سینهی استخوانی مرد صدایی كرد، پرسید: "پهلوان چطوری؟ چرا سر به ما نمیزنی؟"
حیدری سینه را پیش داد: "یاخچیم گارداش. گناخ واروم، بولار منیم شهری یولداشلارم دیلار."
مرد دست را روی چشم گذاشت: "اطاعت الیرم." در سمت چپ را گشود.
پا به تالاری خالی و روشن گذاشتند. از بین ستونهای گچبری گذشتند. دریچههای یكپارچه، چشمانداز دریا را داشت. صدا زیر سقف میپیچید. جا به جا میزهای چهارگوش، با روكش براق سرخ در قاببندی مطلا، زیر نور عصر برق میزدند، بر سطح آنها لیوانها و پارچهای واژگون. پشت شیشهها مگسها وزوز میكردند. حیدری تالار را دید زد، جای میزها را سنجید و با قدمهایی مصمم نزدیك پنجره رفت، صندلیها را پیش كشید؛ نسترن و بهزاد نشستند. دختر حلقهی مو را پس زد: "منظرهی خوبی دارد، اما چقدر مگس؟!"
حیدری پیشخدمت را صدا زد: "امشی یوخوزدی؟"
مرد شانه بالا انداخت: "فایده سی یوخدی. (رو كرد به نسترن) كاری به شما ندارند."
دختر پلك به هم زد: "روی غذا نمینشینند؟"
مرد سبیل پرپشت را خاراند: "چی بیاورم؟"
حیدری صدا را صاف كرد: "زود سه پرس ماهی بیاور! تازه و تر و تمیز."
"سبزی خوردن و سالاد چی؟"
دختر نوك انگشت را جوید: "نوشابه دارید؟"
"فقط كوكاكولا."
حیدری فرصت نداد: "ماهی و كوكا، تمام!" پك محكمی به سیگار زد. بر پشتی صندلی سرخ تكیه داد، دود را حلقهحلقه رو به طاق فرستاد.
پیشخدمت رفت و در مسیر او مگسها از روی میزها پریدند، دورتر كه شد باز نشستند. سرین پهن او با هر قدم میلرزید. در را گشود. از آنسوی راهرو صدای خنده و فریاد، جست و خیز و برخورد توپ بر میز به گوش میرسید. نسترن گوش تیز كرد: "در مهمانسرا ورزشگاه هم هست؟"
حیدری، تالار، ستونها و راهرو را نگاه كرد، با نخوت مالكی كه از داراییاش دلزده شده، دست راست را بالا آورد: "آنجا هم غذاخوری بود، چون مشتری نداشتیم تبدیلش كردیم به سالن پینگ پنگ. ز نیرو بود مرد را راستی (رو كرد به نسترن) نظر شما چیست؟"
بر پیشانی نسترن مگسی نشست، آن را بشدت تاراند: "در مدرسه كاپیتان بسكت بودم، بعد ولش كردم؛ حال و حوصله نداشتم."
حیدری تهسیگار را درون جاسیگاری ملامین له كرد: "بنده هم به همچنین، فوتبالیست بودم. دور جزیره میدویدم، عصرها هم پینگ پنگ میزدیم. (خیره شد به امواج دریا) حالا از دل و دماغ افتادهام. اوقاتم را صرف خواندن كتاب میكنم، به عاقبت این مملكت میاندیشم. هر شب رادیو گوش میدهم؛ همهجا را با خِرخِر میگیرد، (چشمكی حوالهی خورشید كرد) جز رادیوی همسایهی شمالی. ( از این كنایه نیرو گرفت و چشم به چشمهای نسترن دوخت. انگار میخواست اسرار خود را، یگانه ثروتی كه داشت، پیشكش دختر كند) شبها میروم قهوهخانه، رهنمود میدهم."
بهزاد به بستهی سیگار تلنگری زد: "در جزیره كارخانه هم هست؟"
حیدری با سرانگشت خط مارپیچی در هوا رسم كرد: "ماهیگیرها هم كارگرند؛ فرق نمیكند، همه باید آگاه شوند. شما چرا قضیه را تنها از یك بعد میبینید؟ هر كدام از ما رسالت روشنگری در محیط خود را داریم؛ فعالیت در جبههی داخلی، گذر از رنجها. من به عنوان یك معلم غیر از تدریس خشك و خالی وظایف دیگری دارم، (چشمكی به نسترن زد) میفهمید كه منظورم چیست؟"
مرد فربه، سینی به دست وارد تالار شد؛ حیدری انگشت بر بینی گذاشت: "بله! هوا یكباره خوب شد، اینجا باران و آفتاب را پشت هم داریم."
مرد نوشابهها، دیسهای ماهی، ظرفهای نان و ماست را گذاشت روی میز، لبخندزنان به پنجره نگاه كرد: "عجب آفتابی! ماهیها میخواهند از آب بیرون بیایند، ما هوس كردهایم در آب برویم، (قهقهه زد و بر شكم گرد دستی كشید) برعكس شده!" چشمهایش را اشك پوشاند.
بهزاد و نسترن او را با حیرت نگاه كردند. حیدری برافروخت؛ مردم جزیره را چون منسوبین خود میدانست، آبروی او در گرو گفتار و رفتار آنها بود. برخاست و دست بر شانهی مرد گذاشت، او را چند قدم دورتر برد. به زمزمه جملهیی گفت، پیشخدمت اخم كرد، لب زیرین پرگوشت او لرزید و با كینه نگاه كرد به مهمانها. بازو به بازوی حیدری رو به در رفت.
***
فصل دوازدهم
بهزاد و نسترن بعد از خروج آنها شاد و پرطنین خندیدند. بر خیزابهای كفآلود، پرتویی سرخفام میتابید. با هجوم موج، گوشماهیها چرخزنان صدا میكردند، بوی نمك دریا و گلهای سرخ فضا را میانباشت. نگاه بهزاد درخشید. رشتههایی از موی او بر پیشانی تابناك چسبیده بود. دختر اندیشید: "عطر گل شاید از نگاه اوست." سر را چپ و راست برد و نفس عمیقی كشید: "به! چه ماهیی. بخور، ضعیف شدهای!" ماهی را برید، تكهای را سر چنگال زد، رو به او گرفت.
بهزاد خورد و از گلو آوای نرمی برآورد، نارنج بریده را برداشت، روی ماهی فشرد: "خوشمزهتر میشود. عجیب است در این وقت روز میتوانم گرسنه باشم؛ در كنار تو امنیت دارم، با جهان به آشتی میرسم. پیشترها شكل مبهمی داشت؛ به خانهی ما میآمدی، مینشستی، من از آسیه حرف میزدم، كمكم سبك میشدم. وقتی میرفتی تا مدتی بوی عطرت در اتاق میماند، تار و پود پارچهی مبل و بالشچهها آن را حفظ میكرد. روی تخت دراز میكشیدم، ابرها را نگاه میكردم. نیم ساعت پیش در باغ، انگار یكباره یخ چشمهایم آب شد؛ انبوه گلها، برگهای خیس، موجهای دریا و خورشید رنگ خودشان را گرفتند، وقتی نفس میكشیدم بوی زمین خیس را در خونم احساس میكردم، آدمها دیگر دور نبودند، كفشهای پاشنهخواب و جوراب پارهی حیدری را دوست داشتم. قبلا صداها و رنگهای تند (تلنگری بر تختهپوش قرمز میز زد) آزارم میداد، حالا بیاثر شده. (برگشت و لبخند زد، چشمهای رنجور به نسترن خیره شد) تو مثل درخت سیبی در اوایل شهریور. پس من هم درختی دارم."
نسترن دست را روی میز گذاشت، سر انگشتهایش میلرزید، لالههای گوش میگداخت و گوشوارههای مرجان در نور شكستهی عصر غرق سوزنكهای سرخ بود. روی كركهای بور گردن، رنگها از رمق میافتاد. آب دهان را فرو برد، غمباد محو بالا و پایین رفت و سرخی گونه گسترده شد تا شقیقه. در سایهی مژگان تابخورده، سیاهی مردمكها فراخ شده بود. نفس عمیقی كشید: "چرا دروغ میگویی؟ من روز و شب به حرفهای تو فكر میكنم، هر جمله را بارها به یاد میآورم، ولی برای تو اهمیت ندارد؛ كترهیی چیزی میپرانی، بعد هم فراموش میكنی."
بهزاد دست دختر را گرفت، انحنای بین شست و سبابه را نوازش كرد. گرمای زندگی از نسجهای او میتراوید و چون كهكشانی كوچك، زیر پوست مرد منفجر میشد. نسترن دست را پس كشید. كف مرطوب را با گوشهی دامن خشك كرد. مرد كاغذ دستهگل را باز كرد و غنچهیی برداشت، بین دو انگشت چرخاند: "نه نسترن! من دروغ بلد نیستم، حتا اگر سعی كنم. اما انسان عوض میشود، كی از آینده خبر دارد؟"
***
فصل سیزدهم
حیدری پا به تالار گذاشت. بهزاد لبخند زد: "دارد عرش را سیر میكند!"
چشمهای دختر خمار شد: "چرا؟"
"حدس میزنم تو برایش تجسد شخصیت زنهایی باشی كه در رمانها خوانده و سالها به آنها فكر كرده."
نسترن ته چنگال را بر جناق سینه زد: "كی، من؟"
بهزاد سر جنباند: "رگهیی از آنها داری."
دختر نگاهی به دریا كرد: "چه عالی! نمیدانستم."
حیدری پیش آمد، چهره پوشیدهی قطرههای ریز عرق. نسترن فكر كرد چند دور دور باغ دویده است. مرد نفس تازه كرد. دختر دستمالی از كیف درآورد، بر لب فشرد: "یكباره رفتید! شام سرد شد."
حیدری شانهیی بالا انداخت، انگار غذا در زندگیاش نقشی نداشت: "مهم نیست، شما میل كنید." با نوك چنگال ماهی را زیر و رو كرد، بشقاب را پس زد، سیگاری برداشت، در جیبها پی كبریت گشت؛ قوطی خیسیده را گم كرده بود.
نسترن فندك را به او داد. مرد از بهزاد پرسید: "شما نمیكشید؟ (بستهیی سیگار "وینستون" از جیب درآورد، طلق دور آن را گشود، رو كرد به نسترن) رفته بودم سیگار بگیرم، میدانم، شما اهل "زر" نیستید."
دختر دست را پیش آورد و تاملی كرد: "نه، نمیكشم."
"چرا، میكشید، وگرنه فندك نداشتید."
نسترن سر را برافراشت: "خیلی زرنگید! راستش گاهگاهی میكشم؛ هروقت غمگینم یا خوشحال."
حیدری دگمهی سرآستین را با انگشت شست نوازش كرد: "حالا چطورید؟"
دختر آرنج را به میز تكیه داد، چشمها را بست: "در قالبم نمیگنجم!" پلكها را گشود، پرتو چراغ ساحل مردمكها را شعلهور كرد.
حیدری فندك كشید و هر سه سیگار را برافروخت. نسترن پك محكمی زد. حلقههای دود در هم آمیخت. سرخی شفق آخرین ذرات خود را از روی موجها جمع میكرد. سایههای محو غروب بر ساحل فرود میآمد. بهزاد سیگار را بر لبهی زیرسیگاری گذاشت: "برای برگشت قایقی پیدا میشود؟"
حیدری لبخندی مرموز زد: "كی عزم رفتن دارید؟"
"پیش از رسیدن شب."
معلم به دختر رو كرد: "حیف! چه زود تمام شد. من به این دیدار افتخار میكنم، جزئیاتش را در دفتر خاطراتم مینویسم، برگ زرینی از گذار زندگی."
دختر نیمخیز شد، دسته گل را برداشت: "خیلی لطف دارید."
بهزاد بسرعت رو به راهرو رفت. پیشخدمت كنار ورودی مهمانسرا ایستاده بود، دستههای غاز را نگاه میكرد. مرد شانهی او را لمس كرد: "حساب ما چقدر شد استاد؟"
پیشخدمت سبیل را تاباند: "دستور دادهاند پول از شما قبول نكنم."
"قبول نكنی؟! مقصودت چیست؟"
مرد شكم را با دست نوازش كرد: "از جناب معلم بپرسید."
بهزاد به تالار برگشت. حیدری و نسترن گفتگوكنان میآمدند، مرد ضمن صحبت برمیافروخت و دست تكان میداد. لنگه كفش او بیرون آمد و بر كف تالار جا ماند، برگشت و با خشم آن را پوشید. بهزاد بازوی او را گرفت: "آقای حیدری! لطف كنید به ایشان بگویید پول شامشان را بگیرند."
بر گردن لاغر معلم رگی ورم كرد: "ما اینجا اصولی داریم!"
پیشخدمت سر را میجنباند. بهزاد اسكناسی تازده در جیب او فرو برد. حیدری پول را بیرون آورد و در مشت بهزاد گذاشت، دندان به هم میفشرد، انگار هر آن آمادهی دست به یقهشدن با او بود، بالا میجست و داد میزد: "شما بروید، عرض میكنم شما بروید!"
دختر وارد معركه شد: "آقای حیدری! چرا اینقدر ما را خجل میكنید؟ از لحظهیی كه در جزیره پا گذاشتهایم داریم به شما زحمت میدهیم."
حیدری با شماتت سراپای او را نگاه كرد: "پس مرا قابل نمیدانید؟"
دختر دستها را تكان داد: "آه، نه آقای حیدری! شما از همه قابلترید!"
مرد شانهیی بالا انداخت: "برویم! هوا تاریك میشود." به پیشخدمت اخمی كرد و بیخداحافظی از پلكان پایین رفت. نسیمی خنك از سمت دریا میوزید.
***
فصل چهاردهم
بهزاد و نسترن دنبال معلم دویدند؛ باغ پرسایه، گلزار فرو رفته در مه، نیستان آبگرفته و كارخانهی برق را پشت سر گذاشتند. دریچهی خانهها یكبهیك روشن میشد. كنار ساحل قایقی بر ماسهها پوزه میسایید. حیدری لب آب رفت. با قایقران آشفتهموی جوان گفتگو كرد. مرد قایق را چرخاند، به ساحل سنگی چسباند. بهزاد و نسترن نزدیك آمدند. معلم توضیح داد: "تنها قایق موتوری ما! نیم ساعته شما را به آن ور آب میرساند."
نسترن خم شد، قایق نو و كوچك را دید: سفید براق با ستارههای سرخ، پرچمی سه رنگ بر جبین آن تاب میخورد. حیدری با بهزاد دست داد. چشمهای درخشان او تیرگی گرفته بود، اخگرهای تند نگاه تا ته سوخته بود و ملال، برق آنها را میپوشاند؛ خسته به خانه میرفت، زیر نور چركمرد چراغ روی تخت دراز میكشید، سر فرو میبرد در بالش مرطوب پنبهیی، پشهها در اتاق وز ور میكردند، تا صبح نمیخوابید و چهرهی نسترن پیش نظرش میآمد، صدای رسای دختر در گوش او میپیچید: "بله این خانه بوی مرده میدهد، بوی دستهگلهای فردای شب مهمانی. آه، قاضی عزیزم! نمیتوانید فكر كنید در اینجا چقدر ملول خواهم شد." صبح به رادیو گوش میداد. روزها و سالها پشت سر هم میگذشتند و او احاطه شده با خیزابها، میان خانههای ابری دلتنگ، تكصدای مرغهای دریایی و تختهسیاه مدرسه پیر میشد و تدریجا مثل ساكنان جزیره، شبها صدای زنی را از كشتی مغروق میشنید. خوابگرد و مات دور جزیره راه میرفت؛ نسترن پشت ابرها و خورشید گداختهی عصر، نرمنرم رنگ میباخت.
دختر رو به مرد دست دراز كرد: "آقای حیدری، واقعا نمیدانم از شما با چه زبانی تشكر كنم. خاطرات این روز را برای همیشه به یاد خواهم داشت."
معلم دست دختر را گرفت و بیدرنگ رها كرد، او را نمیدید؛ از همان لحظه رویا بود. خیره شد به كشتی تزاری.
درون قایق پریدند. جوانك لنگر كشید و قایق از ساحل كنده شد. حیدری از پاكت "زر" سیگاری بیرون آورد و در جیبها پی كبریت گشت. دختر فندك را رو به ساحل پرتاب كرد، پیش پاهای معلم افتاد. خم شد و آن را از زمین برداشت، بین شست و سبابه چرخاند؛ در واپسین پرتوها، گاز مایع با درخششی یاقوترنگ برق زد. دستها را بشدت تكان داد، نسترن از او تقلید كرد. اندام كوچك مرد در سایه فرو میرفت و نرمنرم دور میشد، دستها را پایین آورد و شعلهی فندك زبانه كشید. آتش سیگار در تاریكی درخشید.
بهزاد و نسترن شانه به شانه روی تختهكوب نشستند، دختر نجوا كرد: "طفلك آقای حیدری!"
مرد لبخندی زد: "به نظر من فوقالعاده بود."
نسترن كت بهزاد را از روی شانه برداشت: "بپوش! تو سردت میشود."
"من در كنار تو گرمم." صدای نرم او در پتپت موتور قایق تحلیل میرفت.
دختر دستهگل را برداشت. بهزاد كنار گوش او نجوا كرد: "همیشه با من میمانی؟"
سر نسترن رو به جزیره برگشت؛ تودهیی تاریك پشت مه میرفت، تنها كورسوی چراغها از دور پیدا بود. كاغذ دور گلها را گشود، آنها را تكتك روی آب انداخت؛ بر شكن موجها نرمنرم بالا و پایین رفتند، در تیرگی گم شدند.
پاییز 1363
منبع:http://sarapoem.persiangig.com