بَفرینه
علی اشرف درویشیان




لب ایوان، زیر برق آفتاب نشسته بودند. بفرینه (1) به سینه‎ی مادر تكیه داده بود. زن او را محكم در میان زانوان خود گرفته بود. موهای طلایی بفرینه، در زیر دندانه‎های شانه، نرم و صاف بر پوست مهتابی گردن و دوشش پاشیده می‌شد. با هر شانه موها، پیاله پیاله روی هم چین می خوردند:


"آی گوشم! گوشم را كندی"


"چه شد؟ لابد گوش تو از كاغذ است. اگر گوش آدم با شانه كردن كنده می‌شد، الان توی دنیا هیچ كس گوش نداشت."


بفرینه، تند به گوش خود دست كشید. نوك انگشتان خود را با دقت نگاه كرد تا مطمئن بشود كه گوشش خون آمده یا نه.


مادر به شوخی گفت:


"هَی هَی، هَی هَی. گوش‌ات افتاده و تو خبر نداری. باید امروز بروم سراغ مامو مقدور و یك گوش بزغاله برات بخرم."


پسركی در روی زمین خاكی ایوان، زیر خود را خیس كرده بود و داشت انگشت انگشت از گِل زیر خود می خورد. زن به پسرك رو كرد:


"آهای یوسفه (2) ... اخه ... اخه ... ای تف به كار و كردارت! ببین چه ملچ و ملچی راه انداخته. مثل این كه باقلوای تنوری می‌خورد بدبخت."


حبابی روی یكی از سوراخ‌های بینی پسرك، هی بزرگ و هی كوچك می‌شد. یوسف با كونه خیزه، خود را به مادر رساند. بفرینه خود را از قید دو زانوی مادر بیرون كشید. زن با گوشه‌ی پیرهن، دماغ بچه را گرفت. انگشت در دهن بچه گردانید و تكه‌ای گِل بیرون آورد. حباب، روی گل بوته‌ی سرخ پیرهنش سرید و آرام آرام كوچك شد تا به هیچ رسید. زن به اتاق رفت. از گوشه‌ای تاریك، چادر كهنه‌ای برداشت آن را روی زمین پهن كرد. یوسف را در چادر پیچید. بفرینه به مادر نزدیك شد و پشت به او ایستاد. زن بچه را به پشت او بست:


"اگر خیلی بی‌طاقتی كرد بازش كن. حواست باشد به زمینَش نزنی! مواظب مرغ و جوجه‌ها باش. به سوراخ سُنبه‌ی مار و مور انگشت نكنی! چیز ناجوری برنداری بخوری. برای ناهارت از زلاته‌ی (3) دیشب كمی مانده، ظهر با نان بخور. نان خشك و قند در طاقچه گذاشته‌ام. هر وقت یوسفه گرسنه‌اش شد، بكوب، خمیر كن و به او بده. نگذار پخشه (4) روی دماغ و دهنش بنشیند."


هم چنان كه سفارش می‌كرد، نان پیچه را برداشت. به سوی دیوار كاه‌گلی رفت و با خود گفت:


"این دووانه (5) و این هم تَه ورداس (6). "


آن‌ها را از بیخ دیوار گرفت و به كمر بست. كلاف طنابی را كه كنار پله افتاده بود، برداشت و به دوش انداخت. هنوز پایش را روی پله نگذاشته بود كه بَفرینه با یك تكان، یوسف را روی گُرده‌ی خود جا گیر كرد. دست روی دامن مالید و از جیبش نامه‌ی مچاله شده‌ای بیرون آورد. چند خط از نامه را كه در اثر مالیدن انگشت محو شده بود، به مادرش نشان داد. گردن كج كرد. خجولانه و با التماس گفت:


"ننه باز هم برایم می خوانی؟"


زن برگشت. لب‌هایش به لبخند كم رنگی باز شد. نامه را از دختر گرفت. به چهره‌ی پریده رنگ او خیره شد:


"دارد دیر می شود. دو روز است كه این نامه آمده و من هزار بار آن را برای تو خوانده‌ام. به خدا خسته شدم."


ناگهان دلش سوخت. دستی به موهای بفرینه كشید:


"امروز دختر خوبی باش هر چه به تو گفتم انجام بده تا دم غروب كه از بیشه آمدم باز هم آن را برات بخوانم."


بفرینه سرش را به شكم مادر تكیه داد و آرام پیرهنش را بوسید. نامه را قاپید و در جیب گذاشت. دو دست را از پشت، زیر نشیمنگاه بچه قفل كرد. بچه كه حس می‌كرد مادرش می‌خواهد دور بشود، لب ورچید و به سوی مادر چرخید، اما بفرینه چند بار به هوا پرید. بچه به خنده افتاد. بفرینه به پایین حیاط دوید و در كنار لانه‌ی مرغ و جوجه‌ها نشست.


مادر، توی كوچه، قهقهه‌ی خنده‌ی بچه را شنید و دلش آرام گرفت.


***


زن به دامنه‌ی تپه رسید. نخ كیسه‌ی دوغ، مچش را آزار می‌داد. آن را باز كرد و به دست دیگر داد. طناب را روی پشت جا به جا كرد. به راه پیچ در پیچی كه از نوك تپه به پایین می‌آمد و پهن می‌شد، چشم دوخت. مردی در تقلای پایین سراندن توده‌ای هیزم در راه مارپیچی بود. گاه توده‌ی هیزم مرد را به دنبال خود می‌كشید و او را از خط مارپیچی خارج می‌كرد. غبار غلیظی در پی او به هوا می‌رفت و مرد را برای چند لحظه در خود می‌پوشاند.


مامو مقدور چوپان، چند گام دورتر از گله، با بیلكانش، ریشه‌ای خوردنی را از دل خاك بیرون می‌كشید و آواز غریبانه‌ای می‌خواند:


"با گاو آهن غم، زمین غم را شخم زدم.
و در آن دانه ی غم پاشیدم.
حاصلم غم بود. آن را با داس غم درو كردم.
دانه‌های غم را به ‎آسیاب غم بردم.
آرد غم را با آب غم خمیر كردم.
و در تنور غم پختم.
نان غم را بر سفره ی غم گذاشتم.
همسفره‌ام غم بود.
در كنارش نشستم و با غم خوردم."(7)


"سلام و علیكم مامو مقدور!"


پیرمرد كمر راست كرد و گردن چرخاند:


"سلام و علیكم و علیكم سلام، سلیمه خانم. چه خبر از حه مه (8)؟ "


"نامه‌اش دو سه روز پیش آمده، نوشته تا چند روز دیگر مرخصی می‌گیرد و می‌آید كه سری به ما بزند."


"پناهش به خدا. به خیر و سلامت بیاید ایشالا."


"سلامت باشی مامو. خدا تو را هَی پیر و هَی جوان بكند."


سلیمه به درخت بلوط پای تپه رسید. كلاغی بر درخت نشست و سه بار قار زد. سلیمه به كلاغ گفت:


"خیر خه‌وه‌ر (9) ... خیر خه‌وه‌ر ... خیر خه‌وه‌ر."


انگشت اشاره‌اش را قلاب كرد و عرق ابروها را گرفت. پشت خم كرد و پا بر راه مارپیچی گذاشت. در نیمه‌ی راه به مردی كه بار هیزمش را پایین می‌آورد، رسید. همسایه را شناخت:


"مانده نباشی خالو مولود."


"ساق و سلامت باشی خواهرم. چه ناوقت آمده ای!"


سلیمه نفس تازه كرد:


"زن بچه‌دار نصفش مال خودش نیست خالو. تا بچه‌ها را رو به راه كردم، نیمه روز شد."


مرد گفت: "خب، خوبی‌اش این جاست كه در روز بهاره هركس به آرزویش می‌رسد. هر چه بخواهی روزگار دراز است."


به بالای تپه به نقطه‌ای دور اشاره كرد:


"مواظب بیشه باش. جانورها از غرش میگ و میراژ ... به وحشت افتاده‌اند و ناغافل حمله می كنند."


"مواظبم خالو. آدم لُخت و پَتی، پهلوانِ خداست. خودم كم تر از آن ها نیستم."


***


بهار، همه جا نشسته بود. باد بوی تلخ شكوفه‌ی بادام كوهی می‌آورد. سلیمه خسته بود. داس را چپ و راست به شاخه‌ها فرود می‌آورد و عرق می ریخت. صورتش گُل انداخته بود و به زیبایی و ظرافت نانی نازك، شده بود. از ظهر خیلی گذشته بود. تكیه بر كُنده‌ای داد. خواست بند كیسه‌ی دوغ را باز كند كه غُرشی بیشه را لرزاند. چند شكوفه از درخت بادام كوهی پر پر زد و روی زمین ریخت. سلیمه هراسان از جا پرید. سه هواپیما اوج می‌گرفتند. در پس تپه‌ای غبار انفجاری در هوا پهن می‌شد. باد ملایمی آرام آرام، غبار را بی‎رنگ می‌كرد و به جانب روستا كه حالا در زیر پای زن، خاموش و دراز به دراز افتاده بود، می‌آورد.


سلیمه آرام زمزمه كرد: "شكر خدا، از ما خیلی دور است."


با غرش چند انفجار دیگر، آگِرملوچ‌ها (10)، با قشقرق عجیبی دور شدند. همه جا ساكت و خلوت شد. شاخه‌ای بر تنه‌ی درختی كشیده می‌شد و صدایی چون خاراندن تن با ناخن به گوش می رسید. بوی بد و ناآشنایی، جای بوی تلخ شكوفه‌های بادام را می گرفت.


سلیمه خارشی در گلوی خود احساس كرد. سرفه زد. بلند شد و دل نگران، بار هیزم را در راه مارپیچی انداخت.


***


بال و پر آفتاب از دشت و تپه‌های دوردست بر چیده می‌شد. رنگ ده، در سایه‌ی تپه، به كبودی می زد. سلیمه دنباله‌ی طناب را محكم دور دست پیچیده بود و آهسته آهسته، عرق ریزان، از خم هر پیچ، بار را می‌سراند و طناب را شل و سفت می‌كرد تا بار هیزم مهار بشود و او را با خود به ته دره نغلتاند. به آخرین پیچ تپه كه رسید، نفسش تنگی كرد. بوی مرموز هنوز در هوا بود. گاه تندتر به مشام می‌رسید و گاه با وزش باد، ملایم می‌شد. سلیمه به زمین نشست و بار هیزم را با تقلا بر دوش گرفت. كف دست‌هایش می‌سوخت و كزكز می‌كرد. به پای درخت بلوط رسید. كلاغی به پشت افتاده و پاهایش به هوا بود. مامو مقدور بی سر و صدا و آرام به درختی تكیه داده بود. زن درست متوجه نشد كه مامور مقدور مثل همیشه گفته باشد:


"مانده نباشی. به خیر بیایی!"


اما زن با خستگی نفس بلندی كشید و جواب همیشگی را داد:


"به سلامت باشی مامو!"


و با تردید به سوی مامو مقدور نگاه كرد. مامو سر روی زانوها گذاشته بود. بیلكانش را در بغل داشت و دست هایش رو به جلو آویزان بود. ریشه‌ی گیاه نیم جویده‌ای در جلو پایش تف شده بود. زن تصور كرد كه مامو در حال بستن بندهای خامینه‌اش (11) می‌باشد. پس سرفه ای زد و با صدای بلند گفت:


"مامو! تو كه همیشه در خوابی، دارد غروب می شود، كی می‌خواهی گله را برگردانی، خانه آباد!"


مامو تكان نخورد. زن به گوسفندها خیره شد. سر بر پشت یكدیگر نهاده و آرام بودند. سرفه نمی كردند. كاویج (12) نمی‌كردند. سگ گله، گردن بر خنكای خاك چسبانده بود.


باد، آرام می‌وزید. بو كم‌تر و كم‌تر می‌شد؛ اما گلوی زن هم چنان می‌خارید. با دلشوره‌ای مبهم طناب را ول كرد. بار به زمین افتاد. به سوی مامو رفت. پرنده‌ای از دور دست، جیغ كشید:


"وی وی .... وی وی .... وی وی..."


ترس و دلهره در دل سلیمه دوید؛ اما پیش رفت. با تردید دست بر دوش مامو گذاشت:


"مامو چرا..."


مامو روی زمین غلتید و چشمان وغ زده‌اش به طاق آسمان مات ماند. سلیمه جیغ كشید و از مامو دور شد. پایش به تنه‌ی گوسفندی گیر كرد و با صورت روی گوسفند دیگری افتاد. جیغ كشان به هوا پرید. سگ گله در جایش خشك شده بود.


سلیمه مشت به سینه كوبید. سربند از سرش افتاد. چنگ در شلال گیسوان خود برد. به صورت، ناخن كشید و با زانوان بی‌حس به سوی خانه دوید. در حاشیه‌ی ده به اولین خانه رسید. خانه‌ی خالو مولود. بار هیزمش هنوز در كنار دیوار حیاط بود. خالو مولود كمی به پهلو خمیده بود. به دیوار خانه‌اش تكیه داده بود. گیوه‌ی نیم چیده‌ای در دست داشت. كلاف نخش به سرازیری افتاده بود. سر نخ در زیر دندان‌ها، از گوشه‌ی لب آویزان شده بود.


سلیمه چنگ به صورت كشید. از جای ناخن‌هایش خون بیرون زد. فریاد كشید:


"خالو... خالو چه بلایی به سرمان آمده؟"


خالو مولود با چشمان از كاسه بیرون زده به هره‌ی دیوار زل زده بود. آن بوی مرموز با وزش باد كم و زیاد می شد. زن سرفه زنان در چوبی حیاط خودشان را كه دیوار به دیوار خانه‌ی خالو مولود بود با یك ضربه ی تنه، باز كرد:


"بفرینه ... آهای بفرینه! عزیز دلم كجایی؟"


خود را با چند گام بلند به لانه‌ی مرغ رساند:


"بفرینه خانمم، یوسفه ی نازكم، خوابیده‌اند. الاهی بمیرم عزیزاكم. ظهر چیزی خورده‌اید یا نه"


بفرینه مثل مادری مهربان یوسف را روی بازوی نی قلیانی خود خوابانده بود. جوجه‌ها در كنار مرغ ولو شده بودند، بی‌نفس. مرغ سر در زیر بال بی حركت مانده بود.


زن دست كوچولو و چرك دخترك را تكان داد تا بیدارش كند. نامه، بین یوسف و بفرینه، آرام تكان می خورد. چند خط دست‌مالی شده‌ی نامه محوتر شده بود:


"دختر نازنینم بفرینه را از دور می بوسم و چانه ی قشنگ و فندقی‌اش را گاز می‌گیرم. تا چند روز دیگر از صاحب كارم مرخصی می گیرم و ...."


مورچه ی مرده‌ای بر روی چانه ی كبود بفرینه به خرده نانی چسبیده بود.


_______________________________________________


(1) بَفرینه یا برفینه، نامی برای دختران كرد كه برابر است با سفیدبرفی.
(2) یوسف
(3) چیزی شبیه سالاد كه از سركه، پیاز و سبزی كوهی درست می‌كنند.
(4) مگس
(5) كیسه‌ی دوغ
(6) داس شاخه بری
(7) اصل شعر به زبان كردی است
(8) محمد
(9) خبر
(10) نوعی گنجشك
(11) نوعی كفش روستایی بدون رویه
(12) كاوش، نشخوار


منبع:
سایت سارا شعر _ خانه