بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 2 از 2 اولیناولین 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 14 از مجموع 14

موضوع: دیوان اشعار مسعود سعد سلمان

  1. #11
    غریب آشنا آواتار ها
    • 2,343
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2012
    محل تحصیل
    باشگاه دانشجویان پیام نور-طبقه ی اول-پلاک7
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    چه فضل‌ها بودم گر بحق حساب کنند

    چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند همه خزانه‌ی اسرار من خراب کنند
    نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند
    رخم ز چشمم هم چهره‌ی تذرو شود چو تیره شب را هم‌گونه‌ی غراب کنند
    تنم به تیغ قضا طعمه‌ی هزبر نهند دلم به تیر عنا مسته‌ی عقاب کنند
    گل مورد گشته است چشم من ز سهر ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند
    به اشک، چشمم چون فانه کور میخ کشند چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند؟
    ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا به درد و رنج، دل و مغز خون و آب کنند
    من آن غریبم و بیکس که تا به روز سپید ستارگان ز برای من اضطراب کنند
    بنالم ایرا بر من فلک همی کند آنک به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند
    ز بس که بر من باران غم زنند مرا سرشک دیده صدف‌وار در ناب کنند
    گر آنچه هست بر این تن نهند بر دریا به رنج در به دهان صدف لعاب کنند
    یک آفتم را هر روز صد طریق نهند یک اندهم را هر شب هزار باب کنند
    تن مرا ز بلا آتشی برافروزند دلم برآرند از بر، بر او کباب کنند
    ز درد وصلت یاران من آن کنم به جزع که جان پیران بر فرقت شباب کنند
    همی گذارم هر شب چنان کسی کو را ز بهر روز به شب وعده‌ی عقاب کنند
    روان شوند به تک بچگان دیده‌ی من که زیر زانوی من خاک را خلاب کنند
    طناب، تافته باشد بدان امید که باز ز صبح خیمه‌ی شب را مگر طناب کنند
    بر این حصار ز دیوانگی چنان شده‌ام که اختران همه دیوم همی خطاب کنند
    چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم چو هر زمانم هم حمله‌ی شهاب کنند
    اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد چو سایبان من از پرده‌ی سحاب کنند


    به گردم اندر چندان حوادث آمد جمع که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند
    چرا سال کنم خلق را که در هر حال جواب من همه ناکردن جواب کنند
    شگفت نیست که بر من همی شراب خورند چو خون دیده لبم را همی شراب کنند
    به طبع طبعم چون نقره تابدار شده است که هر زمانش در بوته تیزتاب کنند
    روا بود که ز من دشمنان بیندیشند حذر ز آتش‌تر بهر التهاب کنند
    سزای جنگند این‌ها که آشتی کردند نگر که اکنون با من همی عتاب کنند
    خطا شمارند ار چند من خطا نکنم صواب گیرند ار چند ناصواب کنند
    چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند
    سپید مویم بر سر بدیده‌اند مگر از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند
    چگونه باشد حالم چو هست راحت من بدانچه دوزخیان را بدان عذاب کنند
    اگر به دست خسانم چه شد نه شیران را پس از گرفتن هم خانه با کلاب کنند؟
    مرا درنگ نماندست از درنگ بلا به کشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند
    چو هیچ دعوت من در جهان نمی‌شنوند امید تا کی دارم که مستجاب کنند
    به کارکرد مرا با زمانه دفترهاست چه فضل‌ها بودم گر بحق حساب کنند

    ...

    ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!




  2. #12
    غریب آشنا آواتار ها
    • 2,343
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2012
    محل تحصیل
    باشگاه دانشجویان پیام نور-طبقه ی اول-پلاک7
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    وگر بنالم گویند ژاژ می‌خاید

    دلم ز انده بی‌حد همی نیاساید تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
    بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم ز دیدگانم باران غم فرود آید
    ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
    دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست از آن به خون دل آن را همی بیالاید،
    که گر ببیند بدخواه روی من باری به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید
    زمانه‌ی بد هرجا که فتنه‌یی باشد چو نوعروسش در چشم من بیاراید
    چو من به مهر، دل خویشتن درو بندم حجاب دور کند فتنه‌یی پدید آید
    فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
    زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا بجز که محنت کان نزد من همی پاید
    لقب نهادم ازین روی فضل را محنت مگر که فضل من از من زمانه نرباید
    فلک چو شادی می‌داد مر مرا بشمرد کنون که می‌دهدم غم همی نپیماید
    چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
    تنم ز بار بلا زان همیشه ترسان است که گاهگاهی چون عندلیب بسراید
    چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید،
    که دوستدار من از من گرفت بیزاری بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
    اگر ننالم گویند نیست حاجتمند وگر بنالم گویند ژاژ می‌خاید
    غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل دری نبندد تا دیگری بنگشاید

    ...

    ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!




  3. #13
    غریب آشنا آواتار ها
    • 2,343
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2012
    محل تحصیل
    باشگاه دانشجویان پیام نور-طبقه ی اول-پلاک7
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر


    دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر
    چو حاجبان زمی از شب سیاه پوشیده چو بندگان ز مجره سپهر بسته کمر
    به هست و نیست در آرد عنان من در مشت چو دو فریشته‌ام از دو سو قضا و قدر
    مباش و باش ز بیم و امید با تن و جان مجوی و جوی ز حرص و قنوع در دل و سر
    مرابه «چون شود؟» و «کاشکی» و «شاید بود» حذر نگاشته در پیش چشم یک دفتر
    اگر چه خواند همی عقل مر مرا در گوش قضا چو کارگر آید چه فایده ز حذر
    گه از نهیبم گم شد بسان ماران پای گهم ز حرص برآمد همی چو موران پر
    تن از درنگ هراس و دل از شتاب امید به بط و سرعت، کیوان همی نمود و قمر
    چو خار و گل زگل و خار روی و غمزه‌ی دوست ز تف و نم، لب من خشک بود و مژگان تر
    و گرنه گیتی، خشک از تف دلم بودی ز اشک چشمم بر خنگ زیورم، زیور
    به راندن اندر راندم همی ز دیده سرشک دل از هوا رنجور و تن از بلا مضطر
    به لون زر شده روی من از غبار نیاز به رنگ می‌شده چشم من از خمار سهر
    نه بوی مستی در مغز من مگر زان می نه رنگ هستی در دست من مگر زان زر
    رهی چو تیغ کشیده، کشیده و تابان اثر ز سم ستوران بر او به جای گهر
    اگرچه تیغ بود آلت بریدن، من همی بریدم آن تیغ را به گام آور
    وگر به تیزی گردد بریده چیز از تیغ از او همی به درازی بریده گشت نظر
    چو آفتاب نهان شد، نهان شد از دیده نیام او شب دیرنده تیره بود مگر
    مخوف راهی کز سهم شور و فتنه‌ی آن کشید دست نیارست کوهسار و کور
    گه اخگر از جگر من چو خون دل گشته گهی ز خون دلم خون شده دل اخگر
    گهی چو خاک، پراکنده، دل ز باد بلا گهی چو پوست، ترنجیده دل ز آتش حر


    شهاب وار به دنبال دشمنان چو دیو فرو بریدم صد کوه آسمان پیکر
    گهی به کوه شدی هم حدیث من پروین گهی به دشت شدی همعنان من صرصر
    بسان نقطه موهوم، دل ز هول بلا چو جز لایتجزی، تن از نهیب خطر
    ولیک از همه پتیاره، ایمن از پی آنک مدیح صاحب خواندم همی چو حرز، ز بر
    عماد دولت منصوربن سعید که یافت فلک ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر
    به باغ دولت رویش چو گل شکفته شود ز بهر سایل و زایر سعادت آرد بر
    به قوت نعم و پشت دولت اوی است امید یافته بر لشکر نیاز، ظفر
    کجا سفینه‌ی عزمش در آب حزم نشست نشایدش بجز از مرکز زمین لنگر
    شکوه جاهش گر دیده را شدی محسوس سپهر و انجم بودی ازو دخان و شرر
    ز ماده بودن، خورشید را مفاخرت است که طبع اوست معانی بکر را مادر
    ز بهر آن که به اصل از گیاست خامه‌ی او به اصل هم ز گیا یافتند زهر و شکر
    به نعت موجز، کلکش زمانه را ماند که بر ولی همه نفع است و بر عدو همه ضر
    بزرگ بار خدایا، چو طبع تو دریاست شگفت نیست اگر هست خلق تو عنبر
    مکارم تو اگر زنده ماند نیست عجب که مجلس تو بهشت است و دست تو کوثر
    ندید یارد دشمن مصاف جستن تو اگرچه سازد از روز و شب سپاه و حشر
    نکرد یارد بی رای تو ممر و ممار سپهر زود ممار و نجوم تیز ممر
    به حل و عقد همی حکم و امر نافذ تو رود چو ابر به بحر و رسد چو باد به بر
    اگر نباشد فرمان حزم تو مقبول ابا کند ز پذیرفتن عرض جوهر
    وگر ز عزم و ز حزم تو آفریده شدی به طبع راجع و مایل نیامدی اختر
    بساختند چهار آخشیج دشمن از آن که رای تست به حق گشته در میان داور
    به چرخ و بحر نیارم ترا صفت کردن که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
    ز بهر روی تو خورشید خواستی که شدی شعاع ذره‌ش چون نور دیده، حس بصر
    به روز بخشش تو ابر خواستی که شدی ز بهر کف جواد تو قطره‌هاش درر
    بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود که هم ز گوهر، دارند افسر گوهر
    به نعمت تو که تا غایبم ز مجلس تو نکرد در دل من شادی خلاص، اثر
    ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم نمی‌گشاید از مجلس تو بر من در
    در آب و آذرم از چشم ودل به روز و به شب نه هیچ جای مقام و نه هیچ روی مفر
    ولیک مدح و ثنای ترا به خاطر و طبع چو چندن اندر آبم چو عود بر آذر
    ز شوق طلعت و حرص خیال تو هستم به روز چون حربا و به شب چو نیلوفر
    رضا دهی به حقیقت که کارم اندر دل «مگر» به سر برم این عمر نازنین به «مگر»
    ز فرق تا به قدم آتشم مرا دریاب که زود گردد آتش به طبع خاکستر
    به مجلس تو ز من نایب این قصیده بس است که هیچ حاجت ناید به نایب دیگر
    نمی‌توانم خواندن به نام در یتیم که عقل و فکرتش امروز مادرست و پدر
    به غرب و شرق ز رایت همی امان خواهد که هست او را بر طبع و خاطر تو گذر
    همیشه تا ماه از قرب و بعد چشمه‌ی مهر گهی چو چفته کمان گردد و گهی چو سپر
    زمانه باشد آبستنی به روز و به شب سپهر باشد بازیگری به خیر و به شر
    به پای همت بر فرق آفتاب خرام به چشم نعمت در روی روزگار نگر
    شراب شادی نوش و نوای لهو نیوش لباس دولت پوش و بساط فخر سپر
    ولیت سرو سهی باد سر کشیده به ابر عدوت سرو مسطح که برنیارد سر
    ز دست طبع همیشه به تیغ اره صفت بردیده باد چو ناخن حسود را حنجر

    ...

    ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!




  4. #14
    غریب آشنا آواتار ها
    • 2,343
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2012
    محل تحصیل
    باشگاه دانشجویان پیام نور-طبقه ی اول-پلاک7
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟

    چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟ رسد به فرجام آن کار کش کنم آغاز
    شبی که آز برآرد کنم به همت روز دری که چرخ ببندد کنم به دانش باز
    اگر بتازم گیتی نگویدم که بدار وگر بدارم، گردون نگویدم که بتاز
    نه خیره گردد چشم من از شب تاری نه سست گردد پای من از طریق دراز
    به هیچ حالی هرگز دو تا نشد پشتم مگر به بارگه شهریار و وقت نماز
    چو در و گوهر در سنگ و در صدف دایم ز طبع و خاطر در نظم و نثر دارم آز
    ز بی‌تمیزی این خلق هرچه بندیشم چو بی‌زبانان با کس همی نگویم راز
    نمی‌گذارد خسرو ز پیش خویش مرا که در هوای خراسان یکی کنم پرواز
    اگرچه از پی عز است پای باز به بند چو نام بند است آن عز همی نخواهد باز
    تنا بکش همه رنج و مجوی آسانی که کار گیتی بی‌رنج می‌نگیرد ساز
    فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی که مانده‌تر شوی آن‌گه که برشوی به فراز




    ...

    ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!




صفحه 2 از 2 اولیناولین 12

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •