روزی اصالت در دو چشمت مردمک بود
در این حوالی رنگ چشمان تو تک بود

راز بقا را می شد از چشم تو فهمید
رازی که شب بر بالهای شاپرک بود

در جستجوی نا کجا آبادها من
چشمان تو تنها دلیل قاصدک بود!

سوزی وجودم سالهای سال سوزاند
ـ سوزی که تنها در نوای نی لبک بود ـ

از دستها ، از چشمها بیزار بودم؛
وقتی که دستان صداقت بی نمک بود

حالا هزاران سال بعد از چشمهایت؛
پی می‌برم در هر نگاهت صورتک بود!