برايت شعر مي‌گويم، برايت شعر مي‌خوانم
تو اي خوب،اي همه پاكي، برايت قصه‌ها دارم.

***
زماني دور از ايام
كه دردي را نمي‌ديدم
همه خوشبخت از خوشكامي دوران، همه سرگرم شادي‌هاي بي پايان
من و تو غرق در شادي، پر از ايام آزادي
جواني از ميان ما، به دل مهري ز ياري داشت
ز يار مهرباني داشت
دلش لبريز از عشقي، كه يار از او نبود آگاه
و او در گير و دار لحظه‌ها شايد، بگويد يا بفهماند،
چه دردي در دلش دارد
ولي افسوس از فردا.
تو خود مي‌داني و من هم، از آن فرداي بي سامان

***
جوان ديگر نمي خنديد، كسي دردش نمي‌پرسيد.

***
زمان بگذشت و ياران هم
جدا گشتند از پيمان و سرگردان و بي سامان
سراغ از سرنوشت خويش مي‌جستند.
جوانك با غمي پنهان، رها در بازي دوران، هزاران بار در رؤيا
سفر تا روزگاران داشت.
و مي‌پرسيد از يارش، كه آيا مهري از او در دلش دارد؟
هزاران پرسش و پاسخ در آن يك لحظه پيدا شد.
ولي افسوس،
صد افسوس، كه رؤيا بود
و يارش رفته و ديگر، مجالي نيست تا آگاهي از يك پرسش ساده.

***
كنون اي نازنينم، مهربان، آرام جان من
نباشيم آيه تكرار.
كلامي دلنشين تر از محبت؟
حيف باشد حبس اين احساس، درون سينه‌هاي ما.
همين امروز، اين لحظه
فقط با جمله‌اي كوتاه
و خالي از دورنگيها
بگوييم دوستت دارم
و نسپاريم اين احساس را فردا
بدان دير است آن فردا
و شايد سخت دلگير است آن فردا .