یک اقتصاد شکست میخورد؛ یعنی چه؟
برای بررسی اینکه چه زمانی یک اقتصاد شکست میخورد یا حتی به سمت شکست حرکت میکند، باید «شاخص»ها و «عامل»هایی را بررسی کرد. این عوامل و شاخصها، درست همان عوامل و شاخصهایی هستند که وجودشان باعث قوام یک اقتصاد میشوند و در فقدان آنها اقتصاد شکست میخورد.نخست، نشانهها (شاخصها) را بررسی کنیم و سپس به عوامل بپردازیم.در میان نشانهها شاید بهترین شاخص که بتواند همه شاخصهای دیگر را هم پوشش دهد توانایی «بازسازی و نوسازی» اقتصاد است. اگر اقتصاد به مرحلهای برسد که نتواند خودش را بازسازی و نوسازی کند؛ یعنی در دامنه شکست به سر میبرد.
«توانایی بازسازی و نوسازی» چیست؟
هر اقتصاد باید بتواند «انباشت» داشته باشد. انباشت یک عنوان عام است که میتواند به هر چیزی تعلق بگیرد. انباشت ثروت یا انباشت سرمایه؛ انباشت نیروی انسانی؛ انباشت سرمایه اجتماعی و...فعلا سرمایهها را به اقتصادی، اجتماعی و انسانی منحصر میکنیم؛ اگر یک اقتصاد در حال انباشت این سه سرمایه است، یعنی در حال رشد است. اگر در حال تخریب این سه سرمایه است، این اقتصاد وارد مرحله شکست شده است. پس انباشت و توانایی انباشت، یک شاخص کلی و عمومی به حساب میآید. به عبارت دیگر هر اقتصادی برای فعالیت خود به «مصرف» و «تولید» نیاز دارد. اگر مصرف یک اقتصاد از تولید آن پیشی بگیرد، اقتصاد در حال پس روی و وارد شدن به مرز شکست است. گاهی اوقات مصرف از تولید پیشی نمیگیرد اما نرخ رشد تولید کمتر از نرخ رشد مصرف میشود؛البته در این فراز منظور از «مصرف» مصرف مردم نیست؛ اینکه یک اقتصاد برای آنکه مجموعهای از کالاها و خدمات را تولید کند، باید مجموعهای از کالاها و خدمات را مصرف کند؛ در واقع منظور، مصرف مواد اولیه است. اگر نرخ رشد مجموعه کالا و خدماتی که تولید میشوند کمتر از مجموع نرخ رشد مصرف باشد، این نشانه حرکت به سمت شکست است. به زبان ترمودینامیک، اقتصادی که در آن آنتروپی در حال رشد باشد، رو به سوی شکست دارد؛ یعنی اقتصادی که نرخ رشد آنتروپی آن مثبت باشد. آنتروپی هم به معنای افزایش «بینظمی» است؛ هرچه در یک اقتصاد بینظمی افزایش پیدا کند، یعنی اقتصاد به شکست نزدیکتر میشود. در فیزیک هنگامی که بینظمی افزایش پیدا میکند، هدررفت انرژی هم رشد میکند؛ برای مثال همزمان با گرم شدن و جابهجایی مولکولها آب جوش میآید، به حداکثر حرارت میرسد و به سرعت بخار میشود و در این بخار شدن انرژی خود را از دست میدهد.
اقتصادی که دچار بینظمی است، انرژی هدر میدهد و این انرژی به حرارت تبدیل میشود. اقتصاد وقتی وارد مرحلهای میشود که درجه و حرارتش بالا میرود، بینظمیاش هم افزایش پیدا میکند و شروع به از دست دادن حرارت میکند. پس بالا رفتن نرخ هرزروی انرژی، بیثباتی و آشوب در سیستم اقتصادی نشانه پسروی است؛ اما الزاما نشانه شکست نیست.
نقطه شکست اما نقطهای است که انباشت منفی میشود؛ یعنی انباشت هر نوع سرمایه یا مجموع سرمایهها را اگر به عدد تبدیل کنیم، نرخ آن به صفر یا منفی برسد؛ چنین اقتصادی وارد مرز شکست شده است. پس میشود که نرخهای رشد انباشت کم و زیاد شود یا رشد مصرف مواد و انرژی کم و زیاد شود اما تا زمانی که نرخ رشد مصرف مواد در سیستم پایینتر از نرخ رشد تولید است، یعنی این که اقتصاد در حال رشد است.
هنگامی که نرخ رشد مصرف مواد آنقدر افزایش پیدا کند که هم افزایش تولید را بخورد و هم بخشی از انباشت قبلی را، نرخ رشد کلی اقتصاد منفی و آنتروپی مثبت است. اینجا ضریب انباشت صفر یا منفی میشود و اقتصاد وارد مرحله شکست شده است. پس شکست با پسروی یا رکود متفاوت است. اما نباید این روند را به صورت «نقطهای» مورد توجه قرار داد. ممکن است یک اقتصاد در یک دوران کوتاه به این نرخ رشد منفی برسد اما این شکست به حساب نمیآید.
شکست یعنی آنکه یک اقتصاد بهطور «منظم»، «بلندمدت» و «ساختاری» به وضعیت انباشت منفی برسد؛ یعنی آن اقتصاد در حال تجربه یک شکست ساختاری است.
عوامل شکست اقتصاد
چه عواملی یک اقتصاد نرمال را حفظ میکنند؟ هنگامی که مشخص شود آن عوامل در اقتصادی وجود ندارند، یعنی اقتصاد شکست خورده است. قوام یک اقتصاد را چندین عامل شکل میدهند:
1- طبیعت: اقتصادی که طبیعت سرشاری داشته باشد و منابع قوی طبیعی آن را حمایت کنند؛ مثلا زمینهای کشاورزی، بارش و اقلیمهای مناسب داشته باشد. این منابع طبیعی میتوانند باعث قوام اقتصاد شوند.
2- مردم یا جامعه: مردم، مجموعه جامعه، رفتارهایشان، الگوهای زیستی و رفتاریشان، نوع مصرفشان، الگوی کار، فعالیتها، انگیزششان و... از عوامل مهم قوام اقتصاد هستند.
3- نهادها: قانون را از این بخش مستثنی میکنیم؛ چراکه قانون از نظر من فراگیرتر است. نهادهای اجتماعی و عمومی در این دسته قرار میگیرند که سازمانها هم در دل نهادها هستند. اینها میتوانند با برقراری نظم و... به افزایش نرخ رشد کمک کنند.
4- قانون (شبکه قانون): قانون را از دولت جدا میکنیم؛ چرا که دولت، مجری قانون است. ممکن است قانون خوب باشد، ولی دولت بد اجرا کند یا بر عکس. ممکن است قانونی از 200 سال پیش به ارث رسیده باشد و با ساختار امروز دولت همساز نباشد. شاید هم بتوان قانون را بخشی از نهادها تصویر کرد. قانون میتواند اجازه دهد یک اقتصاد رشد کند یا در خودش فرو رود.
5 – دولت: دولت از دو منظر «ساختار» و «رفتار» میتواند در شکست یا رشد یک اقتصاد کمککننده باشد.
پس قوام اقتصادی مستلزم مجموعهای از عواملی است که با هم وارد همکاری میشوند و به ترتیب عقلانی کنار هم چیده شوند. مردم، دولت، قانون و نهادها باید بهگونهای عقلانی و با هم همکاری کنند. عقلانیت افراد جزئی از عقلانیت کلی است. هر چقدر انسانها عاقل باشند اما اگر روابط دولت و انسانها عقلانی نباشد، فایدهای ندارد و هر چه انسانها، عقلایی رفتار کنند، اگر نهادها چیدمان عقلایی نداشته باشند، آن کارایی لازم ایجاد نمیشود. در واقع آدمهای عاقل در کنار نهادهای غیرعقلانی کارایی بخشها را بیمعنا میکنند. همه انسانها برای حداکثر منفعت در حال تلاش هستند اما چون چیدمان نهادها عقلانی نیست، نتیجه مناسب هم حاصل نمیشود.
پس ضمن اینکه این مجموعه عوامل برای قوام یک اقتصادی لازم است، نحوه چیدمانشان هم مهم است؛ چیدمانی که باید «سازگار» و «عقلانی» باشد. در واقع اگر این عناصر کنار هم، در یک ارتباط عقلانی و مناسب با هم همکاری کنند، آنگاه یک اقتصاد میتواند جهش، رشد و توسعه را تجربه کند.
چه باید کرد تا این عناصر ارتباط عقلانی داشتهباشند؟
یکی از عوامل اصلی که میتواند انسجام بین نهادها و اجزای یک اقتصاد را شکل دهد و عناصر یک جامعه را به صورت عقلانی در کنار هم قرار دهد، سرمایههای نمادین جامعه هستند؛ پس نخست ببینیم سرمایه نمادین چیست؟
امروز که در جوامع مختلف دقت میکنیم مشخص میشود سرمایههای نمادین از دیگر سرمایهها مهمتر هستند. در یک کلام باید گفت: «توسعه یعنی توانایی تولید سرمایه نمادین.»
اگر سرمایه نمادین برای یک جامعه بهوجود آید، سرمایه اقتصادی، اجتماعی و انسانی هم همراه آن میآید.
سرمایه نمادین یعنی چه؟
هرگاه یکی از سرمایههای اقتصادی، اجتماعی و انسانی به یک چیز ارزشمند، ماندگار و چیزی که میتواند برای ما ارزشهای تازه بیافریند یا به یک «نماد» تبدیل شود که با شنیدن و دیدن آن، افراد احساس احترام، همبستگی و افتخار کنند و به یک موضوع اجتماعی-جمعی تبدیل شود، نام «سرمایه نمادین» میگیرد.
مثلا میدان نقش جهان اصفهان در اصل یک سرمایه اقتصادی است. اما امروز خرابههای آن مثل خانههای کلنگی شده که به خودی خود ارزش اقتصادی ندارد؛ مثل یک خانه کلنگی که ارزش اقتصادی ندارد. اما چرا میدان نقشجهان با وجود این که خاک و آجر آن ارزشی ندارد ولی مجموعه آن اهمیت و قیمت بسیار بالایی دارد؟ چون میدان نقش جهان به یک سرمایه نمادین تبدیل شده است؛ آن خشت و آجر دیگر اهمیت ندارد و سرمایه نمادین شدن میدان، اهمیت دارد. ایرانیها وقتی آن را میبینند احساس افتخار میکنند و این سرمایه نمادین برای خارجیها هم جلب توجه میکند.
معمولا ارزش سرمایهای که تبدیل به سرمایه نمادین میشود، چند برابر و گاهی صدها و هزاران برابر میشود.
البته نمادین شدن در مورد سرمایههای انسانی هم ممکن است رخ بدهد. ممکن است یک سیاستمدار، ارزش سرمایه انسانیاش مانند یک استاد دانشگاه باشد. اما یک سیاستمدار که میتواند با حرکتش موجب وفاق جمعی، انگیزه و اعتماد اجتماعی شود و با یک کلامش موج اجتماعی ایجاد، به یک سرمایه نمادین تبدیل شده است.
یعنی شما اگر تخریبش کنید به اندازه چهار سالی که استاد دانشگاه کار میکند، تخریب نکرده اید؛ بلکه بسیار بیشتر از اینها تخریب کردهاید.
کار سرمایههای نمادین در یک کلام آن است که یا «دفع ضرر» میکنند یا «جلب منعفت». بازیکنان فوتبال و بازیگران سینما هم میتوانند برای جامعه ما سرمایههای نمادین باشند که کسب منبع و دفع ضرر کنند.
گذشته از کالا و انسانها، سرمایه اجتماعی هم میتواند به سرمایه نمادین تبدیل شود. عادتهایی که مردمی خاص دارند، به راحتی میتواند به سرمایه نمادین تبدیل شود؛ مثلا مردم ژاپن عادتهایی دارند که توانسته برای آنها به سرمایه نمادین و جهانی تبدیل شود. رفتاری که ژاپنیها پس از سونامی از خود بروز دادند، اینکه سوپرمارکتها را غارت نکردند و کیفها و اشیای پیدا شده را تحویل دادند، در واقع یک سرمایه اجتماعی برای ژاپنیها بود که به یک سرمایه نمادین تبدیل شد.
حالا همه دنیا دریافته که ژاپنیها این رفتار را دارند. این خودش پیامی است به دنیا که در ژاپن امنیت سرمایه در حد اعلای خود است؛ چرا که با این رفتار، سرمایهگذاران حس میکنند، ژاپن محل بسیار خوب و امنی برای سرمایهگذاری است. پس سرمایه اجتماعی ژاپنیها اکنون به یک سرمایه نمادین تبدیل شده است.
ممکن است هر جامعهای رفتاری داشته باشد که به یک سرمایه نمادین تبدیل شده و برای دنیا مهم باشد. اصل آن یک «توافق جمعی» و «زاییده اخلاق» است. جامعهای که بتواند سرمایه نمادین بسازد، میتواند سرمایههای انسانی و اقتصادی را از همه دنیا جذب کند.
سرمایههای نمادین در یک اقتصاد شکستخورده
در برخی جوامع به سرمایههای انسانی فرصت بزرگ شدن میدهند اما به آنها اجازه نمادین شدن نمیدهند؛ یعنی عادت دارند سرمایههای نمادین را تخریب کنند. به محض اینکه فردی، یک سر و گردن بزرگتر از دیگران میشود، برایش مشکل تراشی میکنند. برایش شایعه میسازند، برخی افراد برایش پاپوش میدوزند و به انحای مختلف برای آن سرمایه مشکل ایجاد میکنند. این جامعه اجازه شکل گرفتن یک سرمایه نمادین را نمیدهد. این جامعه اجازه نمیدهد مثلا بازیکن فوتبال یا یک بازیگر یا یک کارگردان سرمایه نمادین شود. خودش که تولیدش نمیکند هیچ، اجازه جهانی شدن هم به آنها نمیدهد. در چنین جوامعی به راحتی سرمایههایی مثل مراجع مذهبی، سرمایهداران بزرگ، هنرمندان، سیاستمداران، اماکن تاریخی، باستانی و را از دست میدهند و فرصت تبدیل شدن آنها را به سرمایههای نمادین میسوزانند. اما درغرب از یک چهرهای در سطح مایکل جکسون، سرمایه نمادین ساخته میشود. این سرمایه از همه دنیا چشمها را به سمت کشور مبدأ جذب میکند و برای این کشور پول و منفعت میآورد.
هنگامی که افراد به فرهنگ آن کشور جذب شدند، خب فقط آن چهره که نیست، سایر جذابیتهای آن فرهنگ هم، افراد را جذب میکنند. پس کشوری که نتواند سرمایه نمادین بسازد نمیتواند سرمایههای انسانی و اقتصادی جذب کند و به رشد نزدیک شود.
در مجموعهای که همه عوامل مثل نهادها، مردم، قانون و دولت همه همسو با هم کار کنند، میخی که میتواند این عوامل را به هم بچسباند تا محکم کار کنند، سرمایههای نمادین است. اینها میتوانند مناسبات دولت را با جامعه، و نهادها را با جامعه، «الگوسازی»، «هماهنگ» و «همساز» کنند.
بنابراین یکی از مبانی و مهمترین شرایطی که باعث میشود یک جامعه و یک اقتصاد قوام بگیرد، این است که جامعه انواع سرمایهها را داشته باشد و برای اینکه انواع سرمایهها را داشته باشد، باید بتواند با سرمایههای نمادین، آنها را با هم چفت کند وگرنه اگر جامعهای سرمایه نمادین نداشته باشد، هر چه هم که وام بدهید، وامها پخش میشود و حول یک محور جمع نمیشود. هرچه هم که دانشگاه تاسیس کنید و متخصص پرورش دهید باز هم آنها پخش میشوند. حول یک محور نمیچرخند و دور یک ستون گرد نمیآیند. پس باید این نکته را بدانیم که تولید سرمایه انسانی پیش از آنکه سرمایه نمادین وجود داشته باشد، هیچ فایدهای ندارد. ابتدا باید سرمایههای نمادین را نگهداری کنیم.
نقش دولت در سقوط اقتصاد
دولت بهطور مقطعی میتواند چرخه رشد اقتصاد را تخریب کند؛ اما اگر جامعه نخواهد و موافق نباشد، میتواند در بلندمدت دولت را متوقف کند؛ دولت را عوض کند و در مقابل آن مقاومت کند. در نحوه رفتار افراد جامعه، عواملی مثل بلوغ تاریخی، سبقه فرهنگی، ژنتیک و... میتواند موثر باشد. به هر حال جامعه میتواند دولت را متوقف کند، در واقع دولت به شکل مقطعی میتواند چرخه رشد را متوقف کند و اقتصاد را حتی تا سراشیبی سقوط هم پیش ببرد. اما در کوتاه مدت جامعه میتواند مانع دولت شود. درواقع همین فرایند نشان میدهد که اصل مردم هستند. بنابراین در این مجموعهای که بیان کردم، نهادها، جامعه، الگوهای رفتاری مردم، عادات ذهنی و رفتاریشان و... مهمترین دلایل رشد یا سقوط یک اقتصاد هستند. این عوامل حتی میتوانند دولت را هم ساقط کنند؛ یعنی دولتها چیزی جز برآمده از دل جامعه نیستند، حتی دولتهای دیکتاتوری.اگر جامعهای نخواهد، یک دیکتاتور هم اجازه حکومت نخواهد یافت. اگر یک دیکتاتوری 40 سال طول میکشد، جامعه مستعد آن است. جامعه خودش را وفق میدهد، تحمل یا حتی تشدید میکند. پس اصل، جامعه است و نهادهای تاریخی-اجتماعی در میان این اصل هستند.
راه درمان و نجات چیست؟
تا زمانی که اقتصاد در حال حضیض است اما به نقطه منفی انباشت نرسیده، در واقع در حال از دست دادن انرژی است و در اصطلاح از نقطه سر به سر انرژی عبور نکرده است، دولت با ساز و کارهای عادی میتواند روند را معکوس کند و اقتصاد را به سوی رشد ببرد.
اما اگر اقتصاد به چرخه معیوب افتاد که در آن دولت، مردم را تخریب کند، جامعه دولت را، و دولت، نهادها و قوانین را و اینها مدام یکدیگر را تخریب کنند، تنها یک «معجزه» میتواند روند را متوقف کند؛ یک تصادف یا یک معجزه. اما تصادف یعنی چه؟ یعنی در فرایند چرخه معیوب تخریب، یک حادثه عجیب رخ دهد؛ البته باید دقت شود که این موضوع تیغ دو لب است که هم میتوانند به بهبود بینجامد و هم میتواند باعث تسریع تخریب شود.
هنگامی که آن چرخه معیوب شروع به حرکت میکند، هیچیک از اجزا نمیتوانند، به عنوان جزئی از چرخه آن را متوقف کنند؛ مگر اینکه در این فرایند مخرب بر حسب تصادف، یک «سرمایه نمادین بزرگ» شکل بگیرد.
احتمالات فراروی یک اقتصاد رو به سقوط
گاهی اوقات تخریب مستمر، انرژی همه بخشها را میگیرد؛ آنچه که باعث میشود اجزای اجتماعی وارد حلقه مخرب فزاینده شوند، وجود انرژی است. انرژی که یا از منابع طبیعی میآید یا از پول یا از نیروی اجتماعی و... گرفته میشود. اگر شانس باشد و این چرخه معیوب تخریب، سرعت نگیرد و با سرعت آرام پیش برود، به جایی میرسد که همه اجزای این حلقه از انرژی تخلیه میشوند؛ یعنی دیگر انرژیای وجود ندارد که برای ادامه جنگ از آن استفاده کنند. در واقع ماجرا به نقطهای میرسد که یک اجماع بین الاذهانی ایجاد میشود یعنی نقطهای که در آن من در حال تخریب دیگران هستم اما این تخریب، خود من را هم تخریب میکند و با یک توافق نانوشته همه دست از تخریب هم بر میدارند. نقطهای که همه اجزا متوجه این شوند که دیگر انرژی برای تخریب وجود ندارد. اما برخی اوقات هیچکس جرات ندارد این را اعلام کند. همه به این جمعبندی رسیده اند که دیگر انرژی بیشتری برای تخریب وجود ندارد.
اگر حادثهای در این میان رخ ندهد، به نظر میرسد که مجموعه عناصر سیستم در مرز تخلیه انرژی هستند؛ یعنی همه متوجه شده اند که انرژی برای ادامه دادن وجود ندارد. پا پیش گذاشتن از سوی یکی از اجزا، میتواند این روند را تصحیح کند. گاهی همه بخشهای اقتصاد منتظر و عصبی هستند ولی کاری نمیکنند که یکی از بخشها شروع به سیلیزدن کند، همه پشت سر او شروع به سیلی زدن میکنند؛ اما درست نقطه مقابل این هم وجود دارد، کافی است یکی از گروهها، شروع به دلجویی کند تا موجی از دلجویی بین همه گروههای آنجامعه حاصل شود.
گروه مجلات همشهری