در دانشگاه با او آشنا شده بودم، از همان عشقهای آتشین دورهی جوانی و ترس از به هم نرسیدن. ما به هم رسیدیم و پس از مدتی زندگی مشترکمان را شروع کردیم. در دوران عقد بسیار روزهای خوبی داشتیم و هر دو خود را خوشبختترین زوج تاریخ میدانستیم، اما با رفتن زیر یک سقف به این موضوع شک کردیم. آیا واقعاً خوشبخت بودیم؟
او صبح از منزل بیرون میرفت و عصر باز میگشت. همیشه فوتبال نگاه میکرد و من همیشه از دیدن سریال مورد علاقهام جا میماندم. جورابهایش را زیر مبلها میانداخت و دستهایش را در سینک ظرفشویی میشست. دو سال اول زندگی کار من این بود که هر عصر که به خانه میآمد تذکر بدهم که جورابهایش را کجا بیاندازد، دستهایش را کجا بشوید و شبها هم همیشه در مورد اینکه سریال ببینیم و یا فوتبال، بحث میکردیم.
زندگیمان پر از بحث و جنگ و جدل بود. او حاضر نبود که به حرف من گوش دهد و من هم با رفتار غیرمنطقی او کنار نمیآمدم. روشی که او برگزیده بود مقابله به مثل بود. من را از دیدن دوستانم محروم میکرد، از اینکه به گل و گیاه علاقه داشتم ناراحت بود و هر روز به غر زدن دربارهی این موضوع میپرداخت، نمیگذاشت آکواریوم ماهیها را روی اُپن آشپزخانه بگذارم. زندگیمان پر از دعوا درباره موضوعات ریز و بیاهمیت شده بود. تا اینکه یک روز به علت بعضی از رفتارهایش که دیگر تحمل آن را نداشتم، قهر کرده و به منزل پدرم رفتم.
مادرم مرا به عنوان مهمان چند روزهاش پذیرفت، اما فقط برای چند روز و نه بیشتر، چرا که میدانست مشکلات ما به آن اندازه که من آنها را با بزرگنمایی برایش تعریف کردهام، بزرگ نیست. مادرم معتقد بود این چند روز فرصتی است که به زندگیام فکر کنم و جنبههای مثبت آن را بیشتر ببینم. در آن چند روز به زندگی مادر و پدرم توجه کردم، میدانستم مادرم از اینکه هنگام دیدن فیلم کسی تخمه بشکند متفر است، اما وقتی پدر این کار را میکرد مادر هیچ نمیگفت، میدانستم مادرم به اینکه کسی از سر بطری آب بخورد حساس است، اما باز هم در مقابل پدر چیزی نمیگفت. من خیلی چیزها را در مورد مادرم میدانستم که پدر رعایت نمیکرد و مادر هیچ نمیگفت.
بعد از چند روز به خانه بازگشتم. دیگر به شستن دستها و فوتبال تماشا کردنش کاری نداشتم، او هم متوجه شده بود که سکوت اختیار کردهام و به هر بهانهای اعصابش را خرد نمیکنم. بعد از چند روز دیدم که دارد به گلدان محبوب من آب میدهد و آکواریوم مورد علاقهام را از اتاق خواب به اُپن آشپزخانه منتقل کرده است. از آن روز و با گذراندن تجربهای دو ساله به این نتیجه رسیدم که باید بپذیرمش همانطور که هست، باید گاهی اوقات که ناخواسته باعث آزارم میشود ببخشمش، باید در مقابلش کمی انعطافپذیر باشم تا کمتر به خودم و به او آسیب برسانم تا زندگیمان دوباره آرام شود و همان احساس دوران عقد دوباره به دلهایمان برگردد.