چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان
چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان |
|
نبود آگه از رای تاریکشان |
پذیره شدندش به آیین خویش |
|
سپه سربسر باز بردند پیش |
چو دیدند روی برادر به مهر |
|
یکی تازهتر برگشادند چهر |
دو پرخاشجوی با یکی نیک خوی |
|
گرفتند پرسش نه بر آرزوی |
دو دل پر ز کینه یکی دل به جای |
|
برفتند هر سه به پرده سرای |
به ایرج نگه کرد یکسر سپاه |
|
که او بد سزاوار تخت و کلاه |
بیآرامشان شد دل از مهر او |
|
دل از مهر و دیده پر از چهر او |
سپاه پراگنده شد جفت جفت |
|
همه نام ایرج بد اندر نهفت |
که هست این سزاوار شاهنشهی |
|
جز این را نزیبد کلاه مهی |
به لکشر نگه کرد سلم از کران |
|
سرش گشت از کار لشکر گران |
به لشگرگه آمد دلی پر ز کین |
|
چگر پر ز خون ابروان پر ز چین |
سراپرده پرداخت از انجمن |
|
خود و تور بنشست با رای زن |
سخن شد پژوهنده از هردری |
|
ز شاهی و از تاج هر کشوری |
به تور از میان سخن سلم گفت |
|
که یک یک سپاه از چه گشتند جفت |
به هنگامهی بازگشتن ز راه |
|
نکردی همانا به لشکر نگاه |
سپاه دو شاه از پذیره شدن |
|
دگر بود و دیگر به بازآمدن |
که چندان کجا راه بگذاشتند |
|
یکی چشم از ایرج نه برداشتند |
از ایران دلم خود به دو نیم بود |
|
به اندیشه اندیشگان برفزود |
سپاه دو کشور چو کردم نگاه |
|
از این پس جز او را نخوانند شاه |
اگر بیخ او نگسلانی ز جای |
|
ز تخت بلندت کشد زیر پای |
برین گونه از جای برخاستند |
|
همه شب همی چاره آراستند |