-
مهمانی در مهتاب
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابی
هی صبر کن گاتسچاک در حالی که با عجله سعی داشت به دوستانش برسد کفش هایش روی زمین سخت گرومب گرومب صدا می دادند صدای آن در راهروی دراز و خالی می پیچید.
دستش را دور گردن ری داویدوف انداخت و گردن او را محکم فشرد.
((یالا!.. اگه می تونی خودتو خلاص کن!))
ری با یک حرکت گردن خود را از دست تریستان بیرون آورد و صدایش را کلفت کرد و گفت: ((اخه تو که عرضه اینو نداری که با ری کبیر و آهنین دست و پنجه نرم کنی!..)) و محکم بازوی تریستان را گرفت و با یک حرکت دست او را پیچاند و به پشت او برد تا جایی که جیغش در آمد.
دو پسر در حالی که به شوخی با هم دست به گریبان بودند محکم به ردیف کمدهای فلزی کنار دیوار خوردند.
رزا مارتینز دوست همکلاسی انها قدم پیش گذاشت و ری و تریستان را از هم جدا کرد و گفت هی بچه ها تا کی می خوایید همین طور بچه بمونید و بچه بازی در بیارید؟ زود باشید راه بیفتید تا هر چه زودتر از این جا بریم بیرون.))
بلاچستر در موافقت با او گفت : (( آره مدرسه وقتی کسی توش نباشه ترسناک جلوه می کنه باورم نمی شه که ما از اتوبوس آخر جا مونده باشیم.))
رزا گفت: (( بیرون هوا تاریکه ولی چرا اونا این قدر زود چراغای توی مدرسه رو خاموش می کنن؟))
ری خندید و گفت: (( رزای گنده و بد!.. تو از کی تا حالا تاریکی می ترسی؟))
ری گفت : (( تو حتی گنده تر از منی!!..))
رزا رو به اخم هایش را در هم کشید و گفت : (( به منچه مربوطه که تو یک جغله بیتشر نیستی!))
تریستان خندید و گفت : تو به ری کبیر و آهنین میگی جغله ؟ فقط به خاطر این که سگ ما از اون قد بلند تره؟
ری اخم هایش را برای ان دو در هم گشید و با عصبانیت گفت: (( هی من ماه گذشته کلی رشد کردم بابام میگه در طول امسال می تونم تا پونزده سانت دیگه قد بکشم.))
بلا گفت: ما برای چی داریم درباره این موضوع احمقانه صحبت می کنیم ؟ می شنوید صداهامون چه طوری توی راهرو می پیچه و هر کسی می تونه این مکالمه احمقانه ما رو بشنوه.))
رزا گفت: ولی اینجا که کسی نیست مدرسه برهوته همه رفتن خونه هاشون
ری گفت: من عاشق این اکو هستم و سرش را عقب گرفت و زوزه ای بلند و طولانی و جانور مانند سر داد
تریستان خندید و گفت: (( زوزه گرگ)) و او نیز به دوستش پیوست و همراه هم زوزه سر دادند.
بلا غرغرکنان گفت: بچه ها بس کنید. و در حالی که موی بلند مجعد و قرمز خود را با دست کنار می زد افزود (( اصلا خنده دار نیست! مگه شماها اخبار تلویزیونو تماشا نمی کنید؟ خبر مربوط به حمله هایی رو که توسط حیوونا انجام گرفته نشنیدید؟
ری با تمسخر گفت: یعنی میگی تو این اراجیف در مورد حمله آدم گرگها به شهر رو باور می کنی؟ اینا شایعه سو . احتمالا یه مشت آدمی که از بی کاری حوصله شون سر رفته بوده این شایعات رو درست کردم.
بلا گفت: (( ولی اون دو تا گربه ای که مورد حمله قرار گرفته بودن دیدی؟ شکمشون دریده شده و تمام امعا و احشای اونا خورده شده بود...از اون دو حیوون بیچاره هیچی جز سراشون باقی نمانده بود دو تا سر گربه روی خاک افتاده بود و دور و برشون پر از جای پنجه های بزرگ گرگ مانند بود.
رزا قیافه اش را در هم کشید و گفت :آخ.. حالم به هم خورد دیگه خفه شید و از این حرفا نزنید.
ری با لحنی هیجان زده گفت : اره این حرفا منو گرسنه می کنه
او و تریستان دست هایشان را دور دهان هایشان حلفه کردند و دوباره زوزه سر دادند.
رزا بی اعتنا به آنها گفت اصلا نمی فهمم چرا آقای مون بعد از مدرسه تا این اندازه دیر وقت ما رو نگه داشت.
بلا با سر حرف او را تایید کرد و گفت: (( اره چرا از ما خواست در آزمایشات علومش به او کمک کنیم ما که جزو بچه زرنگای کلاس نیستم .
رزا به تمسخر گفت شاید از ما خوشش اومده
ری با لحنی تمسخر آمیز گفت: ((ها!ها! داری شوخی میکنی مگه نه؟
آنها به سراغ کمد هایشان رفتند بلا جند کتاب را کف کمد خود انداخت و سپس در حالی که کاپشن شمعی سیاه خود را از تن در می آورد متفکرانه گفت : من از لبخند آقای مون نفرت دارم به نظر م رسه که پونصد تا دندون داره.))
رزا در حالی که یک کلاه پشمی قرمز رنگ را روی موهای سیاه کوتاه خود می کشید گفت : (( آقای مون خیلی شبیه خون آشامیه که توی یه فیلم خیلی قدیمی دیدم اونم موهای صاف و روغن زده خودشو مثل آقای مون عقب می زد و همون ابروهای پر پشت و کلفت و همون چشم های ریز و گرد.
تریستان نگاهی به انتهای راهرو انداخت و گفت ساکت ممکنه حرفهای ما رو بشنوه
ری گفت امکان نداره شرط می بندم که همچنان توی آزمایشگاه مشغول تزریق چیزای عجیب و غریب به تخم های پرنده هاس.
تریستان گفت من فکر می کنم این آزمایشا جالبه و کوله پشتی خود را روی شانه جابجا کرد و در حالی که کاپشن لی خود را صاف می کرد افزود: مقصودم اینه که من خوشم میاد چیزای عجیب و غریب توی تخم مرغ بریزی و بعد بینی که چیی به دست میاریر
رزا اخم هایش را در هم کشید و گفت : (( تو با این سلیقه ای که داری خواهش می کنم هیچ وقت منو برای صبحانه به خونه تون دعوت نکن!))
و هر چهار نفر خندیدند.
رزا همیشه جیزی برای خنداندن همه آنها آماده داشت ری محکم به شانه رزا زد و به این وسیله شادی خود را به او نشان داد
در کمدهایشان را بستند و قفل کردند سپس در راهروی کم نور به طرف در خروجی مدرسه به راه افتادند.
تریستان با خود فکر کرد : ما چهار نفر مدت های طولانی است که با هم دوست هستیم ولی آقای مون از این موضوع خبر ندارد ما حتی کلاس های علوممان هم جدا است.
پس او چرا ما را انتخاب کرده بود که امروز در آزمایشاتش به او کمک کنیم؟
در این لحظه داشتند از جلوی یک پوستر نارنجی و سیاه در مورد جشن هالووین مدرسه می گذشتند.
رزا گفت: اوه!... چیزی تا هالویین نمونده یعنی فکر می کنید ما امسال هم در جشن هالویین شرکت کنیم؟
بلا متفکرانه چهره اش را در هم کشید هرگاه که او چنین می کرد به نظر می رسید که چشم های سبز گربه مانندش در میان کک مک های صورتش گم می شود. گفت: نمی دونم.. شاید ما دیگه برای این کار بزرگ شده باشیم شما می دونید که چه سنی برای شرکت در جشن هالووین بزرگ به حساب میاد؟
تریسان جواب داد: فکر می کنم دوازده یا شاید هم سیزده و همه ما هم دوازده سالمون شده
ری گفت: کی اهمیت میده؟ ما هنوز هم دلمون شیرینی و شکلات می خواد مگه نه؟ پس نشون میده که ما برای جشن هالویین بزرگ نیستیم. پس ما هم باید توی جشن شرکت کنیم.
سپس بلا را محکم به طرف دیوار هل داد به طوری که به شدت با دیوار برخورد کرد و در همان حال گفت: مگه این که تو از آدم گرگ بترسی!
بلا در حالی که متقابلا او را به عقب هل داد گفت: من از آدم گرگ نمی ترسم ولی اگه قرار باشه در هالویین شرکت کنیم باید لباس مناسبی تهیه کنم.
ری گفت: راستی چرا امسال یه مهمونی ترتیب ندیم؟ یه مهمونی با لباسای عجیب و غریب می تونه خیلی جالب باشه!... من سینه و بازوهام رو سراسر با خال کوبی می پوشونم و در نقش ری کبیر و آهنین شرکت می کنم.
سپس هورای کرکننده ای برای خود سر داد د و دوباره بازوی خود را دور گردن تریستان قفل کرد با صدای بلند و ظاهرا خشن گفت: تو با این مشکل داری؟ تو با این مشکل داری؟
این عبارت مورد علاقه او در این گونه مواقع بود و با تکرار آن دیگران را به سرسام می انداخت. تو با این مشکل داری؟
تریستان با یک فشار به بازوی او سرش را از میان بازوان او بیرون آورد و گفت : آره من با این مشکل دارم!
سپس موهای تاب دار و کهربایی رنگ خود را صاف کرد و گفت: که ما یه مهمونی برپا کنیم؟ اونوقت دیگه فرصتی برای رفتن به در خونه ها و شرکت در قاشق زنی نداریم.
تقریبا به در خروجی رسیده بودند تریستان از پنجره راهرو نگاهی به قرص کامل ماه انداخت که در پایین افق عصر گاهی با بی رنگی خودنمایی می کرد.
در همان حال که داشتند از ساختمان مدرسه بیرون می رفتند تریستان نگاهی به پشت سر انداخت و با مشاهده کسی که پشت سرشان بود آه از نهادش بر آمد.
یک نفر کاملا بی حرکت کنار دیوار تاریک ایستاده بود و آنها را تماشا می کرد و به حرف هایشان گوش می داد.
تریستان زیر لب به دیگران گفت: هی بچه ها... و هر چهار نفر به طرف عقب برگشتند.
تریستان چشم هایش را تنگ کرد و در تاریک و روشن راهرو به دقت به کسی که کنار دیوار ایستاده بود خیره شد و او را شناخت .. یکی از پسرهای هم کلاسی خودشان بود.
مایکل مون, پسر معلم علوم
مایکل مون بچه عجیبی بود: لاغر استخوانی با موهای صاف و لخت و سیاه- مانند پدرش و با همان چشم های کوچک و گرد و صورت باریک و نا خوشایند.
مایکل مون غالبا توی خود بود و به ندرت با کسی صحبت می کرد. به نظر نمی رسید که هیچ دوست و رفیقی در مدرسه داشته باشد.
او در حالی که دست هایش را توی جیب های شلوار لی سیاه رنگ خود کرده بود بی حرکت کنار دیوار ایستاده و به تریستان و دوستانش خیره شده بود.
و ناگهان سر وسینه اش را بالا گرفت و راست ایستاد.
دست هایش را بالا آورد و دو طرف دهانش گرفت و فقط دو کلمه بر زبان آورد.
فقط دو کلمه با آن صدای بلند و لی زمزمه گونه خود.
دو کلمه ای که موجی از سرما در ستون فقرات تریستان جاری کرد.
ادامه دارد.......
-
قسمت دوم:
چند دقیقه بعد رزا به دنبال تریستان وارد خانه او شد. گفت: از دیدن او پسره یه حال خاصی بهم دست میده
تریستان تعجب زده به او خیره شد و پرسید: کی ؟ ری؟
رزا خندید با مشت توی پهلوی او کوبید و گفت : نه احمق جون! مایکل مون
سپس کلاهش را از سرش برداشت و جلوی آیینه راهرو با نوک انگشتان موهای تیره اش را از شانه کرد. کاپشنش را هم در آورد و روی میز کوچکی که کنار در قرار داشت انداخت.
رزا یک بلوز ارغوانی گشاد و شلوار گشاد پوشیده بود یک بار دیگر در آیینه نگاهی به سرپای خودش انداخت و سپس به طرف تریستان برگشت و گفت: مواظب باشید! به نظر تو مایکل مون چرا اینو به ما گفت؟
تریستان شانه هایش را بالا انداخت و گفت: از کجا بدونم ؟یعنی میگی می خواست به ما در مورد چیزی هشدار بده؟ یا اینکه داشت ما رو تهدید می کرد؟
رزا جواب داد: من متوجه منظورش نشدم. ولی شیوه گفتنش...راستش تا حدودی ترس آور بود
فکر می کنم همین طوره
تریستان کوله پشتی اش را روی پله ها انداخت و به طرف اشپزخانه رفت. مامان؟ شما خونه هستید؟
صدای مادرش شنیده شد که گفت: من توی اتاق نشیمن هستم داشتی با کی حرف می زدی؟
تریستان گفت: با رزا بودم و سرش را به داخل اتاق نشیمن برد
خانم گاتسچاگ مشغول تماشای اخبار تلویزیون بود و یک مجله باز روی دامنش دیده می شد. او از آن جمله آدم هایی بود که در آن واحد دو یا سه کار را با هم انجام می دهند. در خانواده آنها این شوخی متداول بود که او قادر نیست بدون خواندن یک کتاب و یا صحبت کردن با تلفن , تلویزیون تماشا کند.
تریستان خیلی به مادرش شباهت داشت هر دو بلند و لاغر بودند موی او هم کهربایی و مجعد بود و تریستان چشمان گرد آبی رنگ و بینی کوفته ای مادرش را به ارث برده بود.
خانم گاتسچاک کنترل تلویزیون را بالا آورد و صدای آن را بست و گفت: سلام رزا...چه طور شمد که شما دو تا این قدر دیر کردید؟
تریستان جواب داد: اقای مون از ما خواست در آزمایشات علوم بهش کمک کنیم.
رزا افزود : آره ... تا حدودی هم جالب بود به همین دلیل ما حساب وقت از دستمون در رفت
مادر تریستان گفت: آقای مون؟... این همون معلم جدید نیست؟ من تا حالا ندیدمش.
رزا گفت : آدم بدی به نظر نمی رسه هر چند کمی عجیب و غریبه؟
تریستان گفت: آره ولی موضوع مهمی نیست...ما داریم از گرسنگی تلف می شیم. چیزی هست که بخوریم؟
مادرش رو به او اخم هایش را در هم کشید و گفت: چیزی به وقت شام نمونده. رزا تو برای شام پیش ما می مونی؟
رزا جواب داد: نه من هنوز خونه نرفتم. خاله و شوهر خاله ام از کالیفرنیا به دیدن ما اومدن و امشب قراره برن بیرون و از من خواستن کوچولوی اونا رو نگه دارم
تریستان به طرف آشپزخانه رفت تا کمی خوراکی پیدا کند و رزا با فاصله کمی به دنبال او رفت. گفت: بنی پسر خاله ام یه جونور به تمام معنیه. فقط چهار سالشه ولی مثل سگ گاز می گیره.
تریستان پاکت شیرینی شکلاتی را از کابینت برداشت و در همان حال گفت : راست میگی؟ وقتی گازت می گیره چه کار می کنی
رزا جواب داد: منم اونو گاز می گیرم
هر دو خندیدند.
تریستان چند شیرینی کوچک به رزا داد و سپس یک شیرینی بزرگ توی دهان خودش چپاند.
در حالیک ه با سر و صدای شیرینی خود را می جوید به زیرورو کردن توده نامه های روی میز آشپزخانه پرداخت.
یک پاکت چهارچوش سیاه رنگ را از میان آنها بیرون کشید. اسم و آدرس با جوهر نارنجی نوشته شده بود. تریستان گفت: هی این مال منه!
رزا پشت و روی پاکت را نگاه کرد. سیاه و نارنجی؟ دعوتنامه جشن هالویینه!
تریستان گفت: عجیبه ما که کسی رو نمی شناسیم که بخواد جشن بگیره تو می شناسی
سر پاک را باز کرد
پاکت با صدای بلند ترکید
تریستان یکه خورد و پاکت را روز میز رها کرد و همراه با بیرون آمدن دود غلیظ و سیاه رنگ از داخل پاکت از اعماق وحود خود جیغ کشید.
قلب تریستان با مشاهده دود سیاه رنگی که از پاکت باز شده به بیرون پیچ و تاب می خورد به شدت می تپید بعد از لحظه ای دود ناپدید شد.
رزا خندید . اوه معلومه یه نفر به شدت می خواد توجه تو رو جلب کنه
مادر تریستان دوان دوان وارد آشپزخانه شد چشمانش از شدت ترس گشاد شده بودند. سراسیمه پرسید: این انفجار چی بود؟ بوی دود به مشامم می رسه
تریستان در حالی که با احتیاط پاکت را از روی میز برداشت گفت : یه پاکت سورپریز بود
مطمئن نبود که دوباره منفجر نشود!
ولی نشد
تریستان کارتی به رنگ سیاه و نارنجی را از پاکت بیرون آورد و شروع به خواندن کرد: به ترسناکترین مهمانی هالویین بیایید! و رو به سوی رزا گفت: راست گفتی رزا این یه دعوتنامه برای جشن هالویینه
رزا پرسید : از طرف کی؟
تریستان به پایین کارت خیره شد و متفکرانه گفت: باورت نمی شه! از طرف آقای مون
رزا حیرت زده گفت: شوخی می کنی!
مادر تریستان گفت: اونو بده ببینیم... و کارت را از تریستان گرفت و با دقت خواند سپس در حالی که سرش را به بالا و پایین تکان می داد گفت که این طور... واقعا جالبه مگه نه؟ معلم شما می خواد یه جشن هالویین بگیره!
تریستان با تنگ حوصله گی گفت: جالبه؟ کجاش جالبه؟
رزا با ناراحتی گفت: خیلی هم بده. ما اصلا دلمون نمی خواد جشن هالویین رو با یه معلم برگزار کنیم ما می خواییم خوش بگذرونیم و با دوستای خودمون باشیم.
خانم گاتسچاک گفت: اون یه معلم جدیده. می خواد به این وسیله با شما بچه ها بیشتر آشنا بشه
رزا غرید: نمی دونم منم دعوت شدم یا نه
گوشی تلفن را برداشت و شماره خودشان را گفت. مامان سلام منم آره خونه تریستان هستم .. ببینم یه پاکت سیاه از طریق پست نیومده؟
رزا دوباره غرید: اومده؟ اوه...نه بازش نکن...مامام جدی میگم, بازش نکن! من تا چند دقیقه دیگه میام خونه.
و گوشی را روی تلفن گذاشت.
مادر تریستان گفت: احتمالا آقای مون همه بچه ها رو دعوت کرده پس بهتون خوش می گذره.
تریستان چرخشی به چشم هایش داد و گفت : یه جشن خشک و بی روح!
رزا با اندوه سرش را تکان داد و گفت : اره... جشن هالویین با یه معلم! اصلا منصفانه نیست و مهم تر این که این آخرین سالیه که ما می تونیم تو مراسم قاش زنی هالویین شرکت کنیم.
تریستان آهی کشید و گفت: و اون وقت احتمالا ناچار خواهیمم بود مثل بچه آدم یه گوشه بشینیم و آب پرتغال نوش جون کنیم و برای هم جوک های بی مزه درباره ارواح و اشباح بگیم. واقعا که حال آدمو به هم می زنه.
رزا گفت : واحتمالا چندی تا بازی بچه گونه بکنیم..مثل گل یا پوچ یا پرتاب دارت به کدو حلوایی یا یه چیز مثل این.
تریستان خندید. رزا همیشه با حرف هایش تریستان را به خندا وا می داشت.
مادرش گفت : شما مجبور نیستید تمام شب توی مهمونی بمونید
تریستان رو به او کرد و گفت: چی؟ مقصودت چیه؟
مادرش جواب داد : هیچی شما می تونید یه مدتی توی مهمونی بمونید ...مثلا یه ساعت...تا جانب ادب رو رعایت کرده باشید. بعد هم می تونید با ریاتون به قاشق زنی برید
تریستان گفت: اره این جوری باشه خوبه!
و رزا در موافقت با او گفت : اره همین طوره ولی فکر می کنید ترک کردن مهمونی آسون باشه؟
مادر تریستان جواب داد: نباید مساله ای باشه چرا فکر می کنید ممکنه مساله ای به وجود بیاره؟
در آن طرف شهر آقای مون و همسرش آنجلا در حال آماده کردن خانه خود برای جشن هالویین بودند.
آقای مون یک شلوار نخی و بلوز یشمی رنگی پوشیده بود که بغل یقه اش پاره بود.
همسرش زنی درشت اندام با صورت گرد سرخ فام بود که انبوه موهای بور و وزوزی صورت بزرگ او را احاطه کرده بود. عینکی ته استکانی و چهار گوش به چشم داشت که چشم های خاکستری رنگ او را به بزرگی یک سکه یک دلاری نشان می داد.
انجلا در حالی که کاغذ زرورق سیاه رنگی را روی دیوار اتاق پذیرایی باز می کرد گفت: این خونه خیلی قدیمیه چه بد شد که وقت نکردیم اونو تعمیر کنیم.
لبخندی نامحسوس بر لبهای آقای مون دوید گفت: برای مهمونی ما واقعا عالیه سرد وحشتناکه. کاغذ دیواری هاشم که پاره شده.موکتم که همه جاش چرک و لکه داره واقعا ترسناک به نظر می رسه!
آنجلا گفت : به نظر من خونه بعدی ما باید نو ساز باشه دیوارهاشو سفید و زرد نقاشی می کنیم دوست دارم توی یه خونه روشن و دلباز زندگی کنم
آقای مون در حالی که مشغول چیدم ماسک های پلاستیکی جمجمه روی میز بود زیر لب گفت: شاید
مایکل مون که در همان لحظه وارد اتاق شده بود گفت: من با مامان هم عقیده ام
او یک تی شرت سیاه با عکس جیمی هنریکس روی سینه اش پوشیده بود که روی شلوار کتان سیاهش افتاده بود.
مشغول گاز زدن یک سیب بود و چنان به سرعت آن را می چرخاند که گویی دارد بلال گاز می زند. آب سیب از چانه باریک و نوک تیزش به پایین جاری بود
گفت: من دیگه از زندگی کردن توی این طویله های خرابه و ترسناک خسته شدم.
ابروهای پر پشت و سیاه آقای مون بالا پرید و با غضب گفت: ببینم.. ما نظر تو رو پرسیده بودیم؟
مایکل پرسید: اصلا چرا ما باید یه همچه مهمونی برگزار کنیم؟
مادرش جواب داد: بهت خوش می گذره تو که می دونی مهمونی های ما همیشه جالب و هیجان انگیزه و تو فرصت پیدا می کنی با دوستای جدیدت بیشتر آشنا بشی
مایکل با حسرت گفت: مه هیچ دوستی جدیدی ندارم من چه طور می تونم دوستی پیدا کنم وقتی مجبورم هر سال مدرسه عوض کنم؟
آقای مون با لحنی آمرانه گفت: به مادرت کمک کن اون زرورق ها رو روی دیوار نصب کنه!
مایکل ملتمسانه گفت: به حرف من گوش بدید! این مهمونی رو برگزار نکنید. خواهش می کنم...بهتون التماس می کنم.
انجلا رویش را به طرف او کرد و در حالی که چشمانش سراپای او را می کاویدند گفت: مایکل تو که می دونی ما ناچاریم جشن هالویین رو برگزار کنیم. ما همیشه تاکید می کنیم همیشه .. این جشن رو برگزار کردیم مگه نه؟
آقای مون خود را وسط انداخت و با لحنی آمرانه گفت: مایکل دیگه بحث نکن. این بهترین مهمونی ای خواهد بود که تا حالا داشتیم. کاپشنت رو بپوش و بپر سر کوچه یه کمی کاغذ رنگی و زرورق سیاه بخر.
آنجلا گفت: هر چند تا که می تونی بخر
مایکل زاری کنان گفت: ولی اخه چرا شما به حرف من گوش نمی دید؟
آنجلا کفت: یه تعداد هم زرورق نارنجی بخر. این جشن باید به طرزی استثنایی برگزار بشه.
مایکل غرغرکنان کاپشن را از کمد برداشت و در همان حال که آن را می پوشید با عصبانیت از خانه بیرون رفت و در را محکم پشت سرش به هم کوبید.
آقای مون در حالیک ه با ناراحتی سرش را تکان می داد گفت: وقتی بچه بود اخلاقش بهتر بود. اون موقع ها ما اوقات خوشی رو با هم می گذروندیم ولی حالا...
انجلا گفت: اون داره دوره خاصی رو پشت سر می گذاره
آقای مون آهی کشید و گفت : امیدوارم همین طور باشه و سپس انگشتانش را در میان موهای سیاه و صاف خود دواند و افزود : بیا پنجره ها رو چک کنیم ... کنترل رو امتحان کن.
انجلا به طرف فقسه کتاب کنار دیوار عقب اتاق پذیرایی رفت و یکی از کتاب ها را از توی فقسه برداشت.
سپس یک جعبه سیاه فلزی را برداشت و در آن را با کلیدی که در دست داشت باز کرد و در داخل جعبه سه دکمه قرمز رنگ وجود داشت که آنحلا دکمه بالایی را فشار داد.
ترق ترق ترق ترق
و هر دو به تماشای فرو افتادن میله های فولادی جلوی تمام پنجره ها ایستادند.
آقای مون لبخند زنان به طرف پنجره رو به حیاط جلو رفت. انگشتانش را دور دو تا از میله ها حلقه کرد و محکم میله ها را کشید.
گفت: محکمه عالیه
انجلا به او گفت: درها رو امتحان کردم وقتی دکمه وسطی رو فشار بدم همه به طور خودکار قفل می شن.
آقای مون با شنیدن این حرف لبخند گسترده تر شد . با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت: عالیه عالیه درها فقل پنجره ها مجهز به میله... این باعث می شه که اونا نتونن بیرون برن. نمی خوام هیچ یک از این بچه ها فرار کنه.
ادامه دارد.......
-
قسمت سوم:
صبح روز بعد تریستان سوار اتوبوس مدرسه شو د و در راهروی بین دو ردیف صندلی ها به طرف صندلی همیشگی خودش در ردیف آخر رفت.
سلا تریستان
چه طوری ؟ چه خبر
حال واحوال چه طوره؟
تریستان در همان حال به طرف انتهای اتوبوس می رفت به هر کس که می رسید با او دست می داد و شوخی می کرد او یکی از محبوبترین بچه های مدرسه راهنمایی وردز ورث بود او دستان زیادی داشت چون پسری باهوش و خوش سر وزبان ساکت و دوست داشتنی بود تقریبا همه بچه های مدرسه با او دوست بودند و خیلی راحت با او کنار می آمدند
توقف بعدی اتوبوس جلوی خانه ری بود ری در حالی که سعی داشت کاپشنش را بپوشد دوان دوان به طرف اتوبوس آمد او امروز نیز مثل همیشه تاخیر داشت
در حالی که سوار اتوبوس می شد فریاد زد آماده باشید که ری کبیر و آهنین وارد می شود!
راننده اتوبوس زیر لب گفت : عجب ری کبیر و آهنینی
یکی از بچه ها از وسط اتوبس فریاد زد : سلام ری چار نشستی؟
بلند شو وایسا تا بتونیم ببینیمت!!
بیشتر بچه ها خندیدند همه می دانستند که ری از این که قدش این قدر کوتاه است خیلی زجر می کشد و از این که این موضوع را به رخش بکشی ناراحت می شود
ری مشت خود را به طرف بچه ها تکان داد و به طرف انتهای اتوبوس روانه شد سعی داشت خود را خشن و نیرومند نشان دهد و فریاد زد تو با این مشکلی داری تو با قد من مشکلی داری؟
در همان حال با برخورد یک قوطی خالی شیر به پشت سرش فریاد زد هی مسخره ها
و باز همه خندیدند.
ری با عصبانیت گفت: تو با قد من مشکلی داری کسی می خواد ضرب شستم رو بچشه؟ کی می خواد حالشو جا بیارم؟
راننده اتوبوس در صندلی خود به طرف عقب چرخید و فراید زد بچه ها آروم باشید جناب ری کبیر آهنین شما هم همین طور و گرنه مجبوری تا مدرسه رو پیاده گز کنی تا حالت جا بیاد!
ری روی صندلی بین تریستان و رزا ولو شد و گفت : ببین چه طوری می لرزن حسابی جا زدند.
رزا نا باورانه سرش را تکان داد و گفت: آخه ری اونا که نمی دونن تو داری شوخی می کنی ری یکی از این روزا دست خودتو بدجوری بند می کنی/
ری به او خیره شد و گفت: شوخی؟ کی گفته که من شوخی می کنم؟
تریستان برای این که موضوع صحبت را عوض کندگفت ری تو هم دیروز توسط پست یه دعوتنامه به مهمونی دریافت کردی؟ از آقای مون؟
ری با حرکت سر جواب مثبت داد و گفت: آراه توی صورتم منفجر شد خیلی جالب بود.
خانه بلا آخرین توقف اتوبوس در مسیر مدرسه بود بلا سوار شد و در حالی که روی آخرین صندلی خالی حلوی اتوبوس می نشست به طرف آنها دست تکان داد
ری پرسید ما که قرار نیست به مهمونی آقای مون بریم؟
تریستان جواب داد من که اصلا دلم نمی خواد ولی مامانم میگه باید برم
رزا افزود خیلی نمی مونیم شاید یه ساعت یا همین حدودا بمونیم
ری شکلکی در آورد و یکی از بچه هایی را که جلوی اتوبس نشسته بود صدا زد و گفت: هی کیمبال دیروز دعوتنامه مهموی آقای مون رو ریافت کردی؟
ان پسر جواب داد : چی ؟ دعوتنامه مایکل مون؟ اون می خواد مهمونی بده؟
ری جواب داد: خودش نه باباش
پسری دیگر فراید زد: جشن بالماسکه به راهه؟ مایکل قراره به صورت آدمیزاد شرکت کنه؟
بعضی از بچه ها خندیدند.
کیمبال گفت: نه من دعوتنامه ای دریافت نکردم.
ری با صدای بلند پرسید : هیچ کدوم از شما دعوتنامه ای برای شرکت در مهمونی مون دریافت نکردید؟
سکوت.
خیلی از بچه ها سرشان را به نشانه نفی تکان دادند
فقط یک دست بالا رفت بلا گفت: من هم یکی دریافت کردم
رزا زیر لب گفت: عجیبه فقط ما چهار نفر؟ ببینم ظاهرا فقط ما چهار نفر هستیم که به این مهمونی دعوت شدیم؟
هنگام صرف ناهار از خیلی از بچه های دیگر هم پرسیدند که آیا دعوتنامه ای دریافت کرده اید یا خیر
اما هیچ یک از بچه هایی که از آنها سوال شد دعوتنامه ای دریافت نکرده بود به نظر نمی رسید که هیچ کس بداند آقای مون قرار است یک جشن هالویین برپ کند.
بلا آخرین لقمه مرغ سوخاری خود را بلعید و جرعه ای بلندی از قوصی مقوایی آب پرتغالش را نوشید و گفت: خیلی خیلی عجیبه! واقعا که عجیبه
ری در حالی که به بشقاب غذای بلا خیره شده بود گفت آره تو خیلی خیلی عجیبی! ببینم تو همیشه استخوون های مرغ رو هم می خوری؟
رزا که در استخوان های جویده شده مرغ در داخل بشقاب بلا زل زده بود گفت: وحشتناکه سگ من استخوون می خوره ولی من نمی فهمم آدما چه طور می تونن استخوون بخورن...
ری سرش را به طرف عقب برد و زوزه بلندی شبیه زوزه گرگ سر داد: عووووووووووووووو و در حالی که دندان هایش را رو به رزا به هم می زد با صدایی غرش گونه گفت من استخون می خورم ری کبیر استخون انسان می خوره! عووووووووو!
تریستان در حالی که از جا بلند شد گفت: دیگه وقتشه بریم تا بیرونمون ننداختن بهتره خودمون بریم
هر چهار نفر به طرف در خروجی رفتند و لحظاتی بعد قدم به راهرو گذاشتند تریستان نگاهی به بالا و پایین راهرو انداخت تا مطمئن شود آقای مون در آن حوالی نیست رو به دوستانش کرد و هیجان زده گفت: متوجه شدید که هیچ کس دیگه ای جز ما چهار نفر به مهمونی آقای مون دعوت نشده؟
رزا گفت: نمی شه که فقط ما چهار نفر دعوت شده باشیم...می شه؟
بلا گفت: شرط می بندم تعدادی از بچه های مدرسه قبلی خودشو دعوت کرده.
ری در حالی که با مشت به کمدهای چیده شده در طول راهروی دراز می کوبید گفت : آره راست میگی . احتمالا یه مشت بچه هایی که نمی شناسیمشون.
تریستان سرش را برگرداند و یک بار دیگه دید که کسی در اتهای راهرو انها را نگاه می کند
مایکل مون بود او در حالی که سعی داشت دیده نشود در فرورفتگی در یکی از کلاس ها ایستاده بود
تایستان با خود فکر کرد آیا او در تعقیب ماست؟
از ما چه می خواهد؟
چرا این گونه مراقب ماست؟
این جا چه خبر است؟
ادامه دارد......
-
قسمت چهارم:
اقای مون گفت: بعضی از شما ممکن است از اسم من تعجب کرده باشید.
او در حالی که خط کش بلندی در دست داشت جلوی میز ش مشغول بالا و پایین رفتن بود تریستان در کنار ری در صف جلوی کلاس نشسته بودند آفتابی که از پنجره به درون می تابید روی آنها افتاده بود جریان آب گرم ردر رادیتاتو شوفاژ باعث شد که رادیاتور بلرزد و صدایی از آن خارج شد
آقای مون یک بلوز گشاد قرمز رنگ و شلوار خمره ای خاکستری گشاد پوشیده بود وقتی در زیر نور آقتاب قرار گرفت به نظر رسید که صورت رنگ پریده اش می درخشد
با نوک خط کش روی میز ضربه ای زد و گفت : بعضی از شما شاید بدانید که امسال در شب هالویین قرص ماه کامل است
تریستان پیش خود فکر کرد : چرا او در حال حرف زدن مرتب به من و ری نگاه می کند؟
او در حال بالا و پایین رفتن است ولی هر بار که رویش را به طرف ما می چرخاند چشم هایش روی ما دو تا ثابت می ماند
مشکل او چیست؟
معلم ادامه داد: لونا به معنی ماه است آیا کلمات دیگری را می شناسید که از لونا مشتق شده باشند؟
ری گفت: نواهای لونی؟
بچه ها خندیدند.
آقای مون با سر حرف ری را تایید کرد و گفت: نخندید ری درست میگه
و خنده بچه ها فورا متوقف شد
ری مشت خود را به نشانه پیروزی توی صورت تریستان گرفت و گفت: راستشو بگو من نابغه نیستم؟
معلم بدون اعتنا به ری ادامه داد کلمات Lunacuy به معنای دیوانگی و Lunatic به معنی دیوانه هم از لونا مشتق شده اند
ری آهسته در گوش تریستان گفت: پس ما می تونیم اونو آقای لوناتیک صدا کنیم
تریستان خیلی سعی کرد تا تونتس جلوی خنده خود را بگیرد
آقای مون بالای سر تریستان خم شد و در حالی که خط کش خود را تقریبا جلوی صورت او گرفته بود پرسید: چیز خنده داری شنیدی؟
تریستان جواب داد راستشو بخواهید نه قیافه ری
و این حرف او همه کلاس را به خنده انداخت البته به جز ری
آقای مون با لحنی آرام و در حالی که نگاهش همچنان روی تریستان بود گفت: بهتره سعی کنیم روی موضوع متمرکز باشیم داشتیم درباره کلمه لوناتیک حرف می زدیم
گلوی خود را صاف و چشمانش را روی به تریستان تنگ کرد. آدم هایی که رو به ماه زوزه می کشیدند لوناتیک گفته می شدند به مرور زمان و در طول قرن ها افسانه های دیگری نیز در مورد قرص کامل ماه ساخته شد
رویش را به طرف بقیه کلاس کردو گفت : آیا شما افسانه ای در مورد قرص کامل ماه شنیده اید؟
یکی از دخترها کلاس به نام کیم لی دستش را بلند کرد
او گفت : یکی این که در شب هایی که قرص ماه کامل است جنایات بیشتری به وقوع می پیوندد.. مثل دزدی قتل و مانند آن.
آقای مون با سر حرف او را تایید کرد و گفت: بله طبق گزارش اداره پلیس شب هایی که قرص ماه کامل است شلوغ ترین و پر دردسرترین شب ها در آنهاست در چنین شبهایی جنایات بیشتری به وقوع می پیوندد داستان دیگری ندارید؟
سکوت
سپس کیم لی دوباره دستش را بالا آورد و گفت: مگر نه این است که کنترل جزر و مد اقیانوس ها در کنترل ماه است؟
آقای مون جواب داد: اه گفته می شود که جاذبه ماه بر جزر و مد اقیانوسی اثر می گذارد
تریستان دستش را بالا برد و گفت : آدم گرگ ها چه طور؟ بعضی ها بر این باورند که آدم گرگ ها وقتی قرص ماه کامل و در اوج باشد ظاهر می شوند درست است؟
آقای مون سرش را تکان داد و نچ نچ کنان گفت: بله و افزود مطمئنم که همه شما گزارش های وحشتناک اخبار در مورد حملات جانوری اخیر را شنیده اید بعضی ها این حملات را از ناحیه آدم گرگ ها می دانند.
سپس مکثی کرد و با صدایی آهسته و لحنی شمرده گفت: حملات آدم گرگ ها! در همین جا و در شهر ما باور کردنش سخت است ایا آدم گرگ اصلا وجود خارجی دارد؟ شاید در شب هالویین و زمانی که قرص ماه کامل و در اوج قرار دارد کشف کنیم.
ناگهان ری از جا پرید و در حالی که چشم هایش از ترس گشاد شده بود فریاد زد: دستان اه نه دستان دستام دارن پشم در میارن!!!!!!!!
ادامه دارد......
-
قسمت پنجم:
چند شبه بعد در شب خالویین تریستان بی اختیار به یاد شوخی احمقانه ری در مورد آدم گرگ ها در کلاس افتاد
چرا آقای مون تا این اندازه ناراحت شد؟ او واقعا ترسید. کالما سرخ شده بود و در حالی که سرش را از ترس تکان می داد به ری خیره شد.
آیا آقای مون نمی دانست که ری اخلاقش همین است؟ آیا او نفهمید که این فقط یک شوخی بود؟
تریستان کلاه کابوی لبه پهنش را بر سر گذاشت و تا روی ابروهایش پایین کشید. جلوی آیینه نقاب سیاهی را که چشم هایش را می پوشاند مرتب کرد.
ماردش پشت سر او ظاهر شد و در حالی که سرش را به طرفین تکان می داد گفت: تریستان اینا رو از کجا پیدا کردی ؟
تریستان جواب داد: توی صندوقچه اسباب بازی های بچگیم بود و فت تیر اسباب بازی را از غلافی که به کمر بسته بود بیرون کشید و آن را دور انگشت چرخاند و گفت: کاش یه جفت مهمیز هم داشتم.
خانم گاتسچاک گفت: اصلا بچه های این دوره زمونه می دونن کابوی چه طوری بوده؟
تریستان گوشه نقاب را گرفت و آن را کمی کشید – چون صورتش را به خارش می انداخت گفت: راستشو بخوای نه هیچ کس دیگه اهمیتی به کابوی ها نمی ده. به همین دلیله که من این لباسارو دوست دارم
مادرش کلاه گاوچرانی سفید را برایش مرتب کرد و گفت: این کلاه برات کوچک شده. باید مواظب باشی باد اونو نبره.
تریستان با آه و ناله جواب داد : ما قراره توی خونه باشیم مگه نه این که ما به این مهمونی مسخره دعوت شدیم؟
مادرش گفت: شاید خوش بگذره. اگه همه کلاس شما اونجا باشن....
تریستان حرف او را قطع کرد و گفت: همه کلاس ما اونجا نستن. ما از بیش تر بچه های مدرسه پرسیدیم که قراره بیان یا نه. ولی هیچ کس از این مهمونی خبر نداشت. احتمالا بچه هایی رو دعوت کرده که ما نمی شناسیمشون.
سعی داشت دستمال گردن قرمز رنگی را دور گردنش ببندد.
مادرش گفت: بذار برات ببندم . این جوری خرابش می کنی. سپس دولا شد و شروع به بستن دستمال گردن کرد. قراره جنابعالی مرزبان تنها باشی؟
تریستان پرسید: اون دیگه کیه؟
سپس از پنجره اتاق خواب به بیرون خیره شد یک ماه کامل نقره فام بر فراز درختان در حال بالا آمدن بود ذرات ابر همچون اشباحی سایه مانند از جلوی قرض ماه می گذشتند.
صدای رزا از طبقه پایین شنیده شد: شماها کجایید ؟ طبقه بالا هستید؟
تریستان صدای پای او را روی پله ها شنید. در همان لحظه که رزا وارد شد, تریستان هر دو هفت تیرش را از غلاف کشید و رو به او فریاد زد : دستا بالا
دهان رزا باز ماند. با چشمان گشاد شده برای لحظه ای به او نگاه کرد و گفت : این مسخره ترین لباسیه که تا حالا دیدم
تریستان در حالی که هفت تیر های اسباب بازی را در غلاف های چرمی می گذاشت گفت: هی کوتاه بیا! من امشب می خوام تنها کابوی این شهر باشم
رزا شکلکی در آورد و گفت : تو حق داری هر چی می خوای باشی
خانم گاتسچاک نگاهی به سرپای رزا انداخت و گفت: تو قراره چی باشی؟ ماهی؟
رزا جواب داد: این چه حرفیه؟ من یک پری دریای هستم
او یک کلاه گیس بور را به صورت گوجه فرنگی بالای سرش بسته بود و گونه ها و پیشانیش به واسطه کرم یا چیز دیگری که براق بود می درخشید
رزا گفت: می بینید؟ من با یه ماژیک روی این بادگیر سبز عکس پولک ماهی کشیدم. من نیمی دختر و نیمی ماهی هستم
تریستان به شوخی پرسید: کدوم نیمه , نیمه ماهیه؟
رزا او را به طرف کمد هل داد: ها ها خندیدم
کلاه کابوی تریستان از سرش روی زمین افتاد. همچنان که دولا می شد تا آن را بردارد گفت: رزا؟ اگه تو پری دریای هستی پس باله دمت کو؟
رزا جواب داد: بلد نبودم چه شکلی باله بسازم. در ثانی اگه یه جفت باله به پای آدم بسته بشه اونوقت چه طوری می تونه راه بره؟
مادر تریستان گفت: به نظر من که خیلی متفاوت شده... و نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت: اگه راه نیفتید با تاخیر می رسید..
و هر دوی آنها چهره در هم کشیدند و صدایی ناشی از ناضایتی از گلویشان بیرون آمد.
مادر تریستان از رزا پرسید: گویا تو هم خیلی مشتاق رفتن به مهمونی آقای مون نیستی؟
رزا سرش را تکان داد و گفت: اصلا
خانم گاتسچاک گفت: خوب.... می تونید یه ساعت بمونید بعد به آقای مون بگید که پدر و مادرتون دوست ندارن شما تا دیروقت بیرون باشید...
سپس د ستمال گردن تریستان را مرتب کرد و گفت: دروغ هم نگفتید. و یادتون باشه که هر دوی شما باید تا ساعت یازده یعنی حداکثر تا ساعت یازده خونه باشید.
تریستان گفت: باشه ساعت یازده.
مادرش گفت: مطمئنم که آقای مون درک خواهد کرد. به خصوص با آن همه خبرهای وحشتناکی که اخیرا از تلویزیون شنیده و دیده می شه.
تریستان از جلو و رزا به دنبال او از خانه بیرون رفتند به محض این که قدم به هوای آزاد گذاشتند. موجی از باد سرد به آنها خوش آمد گفت. تریستان کلاهش را با دست گرفته بود تا باد آن را نبرد.
کفش هایشان روی سطح آسفالت غژ عژ می کرد. هر دو برای لحظه ای به قرص کامل نقره ای رنگ ماه نگاه کردند.
تریستان احساس کرد رگه ای از سرما از پشت گردنش شروع شد و تا تیغه پشتش جریان یافت.
نگاهش را به طرف رزا چرخاند نور نقره ای رنگ مهتاب بر صورت او تابیده بود و آن را رنگ پریده و بی روح نشان می داد
دوباره نگاهش را به طرف ماه چرخاند نور مهتاب سرد و یخ زده بود
در فاصله دور زوزه یک جانور از ورای خش خش برگ های درختان لرزان در مقابل باد شنیده شد.
زوزه سگ بود؟
یا زوزه گرگ
تریستان زیر لب از رزا پرسید: چرا من یه همچه احساس بدی نسبت به امشب دارم؟
آنها سر راه خود به خانه آقای مون به خانه بلا و ری رفتند و آنها را هم برداشتند.
بلا یک لباس بلند سیاه و چین دار و بلوز سفید آهار زده با یقه بلند پوشیده بود موهایش را با اسپری به رنگ سیاه در آورده و وسط آن را سفید کرده بود
وقتی آنها را دید گفت من امشب جادوگر بزرگ هستم بنابراین خیلی مواظب باشید چون امشب خیلی بدجنس شده ام
ری پرسید: ما چه طوری باید فرق امشب تو با بقیه شب ها رو بفهمیم؟
بلا گفت: ها ها مواظب باش ری! وگرنه خال کوبی های مصنوعیتو خراب می کنم. و سعی کرد بازوی لخت او را نشگون بگیرد.
ری خود را عقب کشید. دست هایش از خال کوبی های آبی و قرمز پوشیده شده بود . یک شلوار تنگ نقره ای رنگ و یک شنل قرمز روشن روی یک پیراهن بدون آستین نقره ای رنگ پوشیده بود چشمانش از پشت نقاب نقره ای رنگ برق می زد.
همراه با برخورد یک موج نیرومند باد که شنل او را عقب زد, کمی لرزید
رزا خندید و گفت: ری کبیر آهنین امشب توی اون تی شرت نازک حسابی سردش می شه
ری مشت های خال کوبی شده خود را بالا آورد و غرید تو با اون مشکلی داری ؟ تو با اون مشکلی داری؟
باد کلاه گاوچرانی تریستان را از سرش برداشت و چند قدم آن طرف تر روی علف ها انداخت. تریستان به دنبال ان دوید و در همان حال گفت: فکر می کنم قبلا یه بند به این کلاه بود که می شد اونو زیر جونه بست. و کلاه را دوباره با فشار روی سرش گذاشت
ری به گروهی از بچه های نه یا ده ساله که با لباسهای عجیب و غریب برای قاشق زنی به خا نه ای در آن طرف خیابان می رفتند اشاره کرد و گفت: خوش به حال اون بچه ها! خیلی بهشون خوش می گذره دارن کیف می کنن. خوش به حال اونا که مجبور نیستن به مهمونی خسته کننده معلمشون برن
تریستان گفت: ما مجبور نیستیم خیلی بمونیم می تونیم زود تمومش کنیم
صدای بلندی که به نظر می رسید صدای شکستن یک شاخه خشک باشد از پشت سر شنیده شد
تریستان به سرعت به عقب چرخید و هیکل تیره ای را دید که تقریبا پشت یک بوته بلند از نظر مخفی بود
یک خو آشام؟
با صورت سفید لبهایی سرخ پررنگ , موی سیاه و شنل بلند سیاهی که در باد به اهتراز در آمده بود.
موجود خون آشام با صدایی ملایم چنان ملایم که تریستان مطمئن نبود دقیقا کلماتش را شنیده باشد- گفت: مواظب باشید!
و سپس دوباره با همان کلمات آرام و شمرده تکرار کرد: مواظب باشید!
تریستان گفت: هی.....
آیا او مایکل مون بود؟
ری فریاد زد: تو مشکلت چیه؟
اما خون آشام شنلش را دور خود جمع کرد و پشت بوته از نظر ناپدید شد.
اما لحظاتی بعد قبل از این که پشت به آنها شروع به دویدن کند یک بار دیگر به آنها هشدار داد.
نرید! به مهمونی نرید! اگه برید برگشتی در کار نخواهد بود.!!!!!!!!!!!!
ادامه دارد.................
-
قسمت ششم:
تریستان فریاد زد هی صبر کن و خواست به دنبال موجود خون آشام مانند بدود ولی کلاهش دوباره از روی سرش به پرواز در آمد و چند قدم آن طرف تر روی زمین افتاد.
دولا شد تا آن را بردارد ولی وقتی سرش را بالا آورد او ناپدید شده بود
رزا گفت: اون کی بود ؟ ....مایکل مون بود؟
بلا که همچنان با دقت به بوته خیره شده بود گفت: چرا اون همیشه داره مارو تعقیب می کنه؟
ری جواب داد چون یه کمی خله چون عقلش یک کمی پاره سنگ بر می داره!
تریستان گفت : اخ که چه خوب گفتی ولی اون به یه دلیلی سعی داره در مورد یه چیزی به ما هشدار بده
بلا گفت : یا شاید هم می خواد ما رو بترسونه. شاید اینم یکی از شیرین کاری هاییه که برای هالویین در نظر گرفتن.
آنها به راه خود ادامه دادند ری یک قطعه سنگ از روی زمین برداشت و آن را طوری در خیابان پرتان کرد که سنگ پس از هر برخورد با سطح زمین کمی به هوا بلند می شد و دوباره چند متر آن طرف تر به زمین اصابت می کرد.
یک گروه دیگر از بچه هایی که برای قاشق زنی رفته بودند شاد و خندان و در حال شوخی و توی سر و کله هم زدن از خانه ای در پیچ خیابان بیرون آمدند.
بلا پرسید: چرا مایکل اومده بود اینجا؟ چرای توی مهمونی باباش نبود؟
رزا گفت: شاید دعوت نشده بود!
باش شنیدن این حرف همه خندیدند
بلا ایستاد و گفت: نه... فهمیدم چه کلکی تو کاره. اینم بخشی از مهمونیه . اقای مون اونو فرستاده بود تا ما رو بترسونه اون به مایکل گفته در مورد مهمونی به ما هشدار بده تا مهمونیشون واقعا ترسناک به نظر بیاد.
همه ش مسخره بازیه
ری گفت: آره درست می گی آقای مون سعی داره مهمونیشو جالب کنه
تریستان آهی کشید و گفت: ولی تا حالا که چندان موفق نبوده راه بیفتید زودتر بریم تا خر چه زودتر بتونیم تمومش کنیم.
چند دقیقه بعد جلوی خانه آقای مون ایستاده بودند و به آن نگاه می کردند
یک خانه قدیمی و درب و داعون بود خیلی قدیمی و تا حدودی هم و هم انگیز
خانه ای با پوشش سیاه شیروانی و سقف بلند و شیب دار که پرده های سیاه پنجره هایش را پوشانده بود یک کدوی سرخ شده که شمعی در آن روشن بود و از پشنت پنجره جلوی خانه به آنها چشمک می زد
تریستان از جلو و بقیه به دنبال او به طرف در خانه رفتند دیوار دو طرف در با تار عنکبوت مصنوعی پوشانده شده بود یک جمجمه بزرگ خاکستری رنگ روی یک پایه در کنار در قرار داشت
تریستان زیر رلب گفت: بهتره بریم تو
و دستش را بالا آورد تا زنگ در را ف شار دهد
ولی قبل از آنکه فرصت کند دکمه زنگ را فشار دهد در با صدای غژ غژ بلند باز شد
نوری نارنجی رنگ از داخل خانه به بیرون تابید و یک خون آشام صورت سفیدش را از در بیرون آورد. این یک خون آشام دیگر بود .بلند تر و پیرتر
آقای مون
او از میان دندان های به هم فشرده با صدای و هم انگیز گفت: خوش آمدید به خانه رنج خوش آمیدی! و یک قدم به عقب برداشت و با اشاره دست آنها را به داخل دعوت کرد
تریستان تار عنکبوت های بیش تری را دید که زا سقف آویزان بود نوارهای سیاه و نارنجی رنگ دیوارهای اتاق پذیرایی را پوشانده بود آقای مون با صدای وه انگیزی که خون آشام ها در فیلم ها استفاده می کننده گفت: انجلا قربانیانمان وارد شدند. و سپس شنل سیاه و براق خود را عقب زد و با تعظیمی کوچک به آنها اشاره کردتا در راهرو به پیش بروند.
او گفت: معرفی می گنم همسرم آنجلا
یک زن تنومند و چاق با چهره صورتی رنگ وارد اتاق شد. یک لباس بلند سفید ساتن پوشیده بود که هنگام راه رفتن در هوا موج می زد یک جفت بال براق به شانه هایش چسبانده بود و یک هاله طلایی رنگ بر فراز توده موهای سفید و بورش خودنمایی می کرد.
او گفت: خوش آمیدی هالویین مبارک
او هم صدای بم رسایی داشت وقتی داشت به آن طرف اتاق پذیرایی می رفت یکی از بالهایش به دیوار کشیده شد
آقای مون گفت: آنجلا امشب یک فرشته شده
تریستان نگاهی سریع به اطراف اتاق پذیرایی انداخت. آتشی در شومینه بزرگ روشن بود و نور اتاق را خیلی کم کرده بودند.
دور تا دور اتاق پر بود از جمجمه های خندان و کدوهای تو خالی شده ای که چاقوهای بلند از وسط آنها بیرو زده بود. مجسمه یک جادوگر که سرش را عقب برده و دهانش به خنده زشت باز بود در یک گوشه اتاق روی یک پایه بلند قرار داشت.
تریستان با خود فکر کرد چه تزیین جالبی واقعا ترسناک است
سپس صدای به هم خوردن شدید در جلوی خانه را از پشت سر شنید.
از جایی در ان طرف اتاق پذیرایی صدای خنده جادوگر گونه ای پشت سر هم تکرار می شد در همان حال تریستان به دنبال بقیه دوستانش وارد اتاق پذیرایی می شد کف پوشهای اتاق زیر پایشان جیرجیر می کردند.
تریستان نگاهی به اطراف انداخت هیچ کس دیگری در آنحا حضور نداشت.
هیچ کس غیر از آنها!
به طرف رزا نگاه کرد آقار ترس را در چهره او مشاهده کرد
تریستان آب دهانش را به سختی فرو داد و زیر لب گفت: پس بقیه کجان؟ پس بقیه بچه ها چی شدن؟
ادامه دارد......(ادامه ای واقعه جذاب)
-
قسمت هفتم:
هیزم توی بخاری جرف جرق کنان می سوخت و نوری و هم انگیز به اطراف می پاشید آقای مون در جوزه نور نارنجی رنگ شومینه ظاهر شد لبخندی به تریستان و دوستانش زد. چشمانش آرام آرام از روی یکی بر روی ذیگری دوخته شد
آنجلا در همان حالی که شمعی را روی میز عسلی صاف می کرد گفت: شب توفانی و سردیه فکر کردیم بد نباشه بخاری رو روشن کنیم
تریستان گفت: خونه شما واقعا...حیرت انگیزه
او دست هایش را در جیب های شلوارش چپانده بود نقاب روی چشمانش اکنون واقعا باعث خارش پوستش می شد.
رزا نگاهی به دور و بر اتاق انداخت و گفت: آراه ...عالیه باید خیلی روی نزییناتش کار کرده باشید
آنجلا لبخندی به شوهرش زد و گفت: بله ما می خواستیم که این بهترین مهمونی هالویینی باشه که تا حالا دیده اید.
آقای مون گفت: راستی آنجلا اجازه بده بچه ها رو معرفی کنم اون که همیشه در حال کشتی گرفتنه و یه لحظه آروم و قرار نداره اسمش هست ری. و او پری دریای رزاست این یکی هم اه....بلا ئ این یکی....
با ورود مایکل به اتاق اقای مون حرفش را قطع کرد.
مایکل شنل سیاهش را پشت سرش جمع کرد بود. صورتش با کرم سفید رنگی پوشانده شده بود ابروهای پر پشت و سیاهش را با رنگ دور تا دور جشم های گرد و ریزش کشیده بود کاملا شبیه یک کپی کوتاه تر و لاغر تر از پدرش بود
تریستان متوجه شد که اشتباه نکرده اند و کسی که دقایقی قبل بیرون از خانه دیذه بود خود مایکل بوده است
آقای مون گفت: تو هم آمدی تا حالا کجا بودی مایکل ما دنبالت می گشتیم
مایکل سرش را زیر انداخت و نگاهش را به کفش های سیاه و براقش دوخت و آهسته جواب داد: اه...در واقع هیچ جا داشتم لباسمو مرتب می کردم.
آقای مون از پسرش پرسید : تو که همه رو می شناسی؟ درسته؟
مایکل با تکان دادن سر به پدرش فهماند که با همه آشناست و سپس در حالی که همچنان نگاهش را به کفش هایش دوخته بود و از نگاه کردن به پدرش طفره می رفت گفت: پدر آیا ما مجبوریم این مهمونی رو بدیم؟ نمی شه همین حالا اونو تمومش کنی؟
رزا سرش را به طرف تریستان دولا کرد و آهسته گفت: اون واقعا عجیبه!
و تریستان بدون این که حرفی بزند لبخندی زد و فقط شانه اش را بالا انداخت
آقای مون با لحنی قاطع و صدای رسا گفت: ما چیزی رو تموم نمی کنیم ما برای مهمونی امشب سورپرایزهای فراوانی تهیه کرده ایم مایکل تو چاره ای نداری جز این که خودتو در حال و هوای مهمونی قرار بدی!
مایکل زیر لب به صورت غر غر چیزی گفت که تریستان نتوانست بشنود.
گلوی تریستان ناگهان خشک شد. نگاهی به اطراف اتاق پذیرایی انداخت ولی نشانی از هیچ چیز خوردنی و یا نوشیدنی در اتاق دیده نمی شد
آقای مون در حالی که دست هایش را به هم می مالید و چشم های ریزش از میان صورت سفید رنگ شده خون آشام مانند می درخشیدند, گفت: خوب با یه بازی کوچیک چه طورید؟
رزا گفت: لازم نیست منتظر بقیه باشیم تا برسن؟
آقای مون لبخندی زد و گفت: همه کسانی که باید باشن این جان! شما تنها افرادی هستید که ما دعوت کردیم
تریستان به شدت یکه خورد
بلا آهسته و با صدایی که کمی می لرزید از دوستانش پریسد: این چه جور مهمونی مسخره ایه؟
آنجلا به اتاق بغلی رفت . هنگام راه رفتن هاله دور سرش بالا و پایین می رفت. لحظاتی بعد همراه با یک کاسه نقره بزرگ به اتاق پذیرایی برگشت
آقای مون یک نوار نسبتا پهن سیاه رنگ را بالا گرفت و گفت: این می تونه روح مهمونی رو زنده کنه! این یه بازی حدسه. من یکی یکی چشم های شما ها رو می بندم و از شما می خوام به من بگید که توی این کاسه چیه
رزا گفت: اخ...حتما یه چیز بد و چندش آوره مگه نه؟
آقای مون خنده ای کرد و گفت: بستگی داره یکی از شماها ممکنه اونو خیلی هم بد ندونید
تریستان با خود فکر کرد : مقصودش از این حرف چیست؟
اولین کسی که آقای مون چشم هایش را بست تریستان بود. سپس مچ دست او را گرفت و به آن طرف اتاق نزد آنجلا برد.
در حالی که مچ دست تریستان را گرفته بود دست او را به داخل کاسه برد
انگشت های تریستان چیز سرد و لزج تا حدودی لاستیک مانند را لمس کرد
پرسید: جگر خامه؟
آقای مون گفت: بهش دست بزن اونو لمس کن با دست اونو لمس کن
انگشت های تریستان به حرکت درآمدند و آنچه را که در کاسه بود بهتر لمس کردند. گفت: یه چیزی مثل هادداگ سرد و نرم می مونه اخ...هر چی هست لزجه
اقای مون همان طور که مچ دست تریستان را گرفته بود او را به آن طرف اتاق و سر جایش برگرداند. سپس به سراغ بلا رفت و چشم های او را بست.
وقتی انگشت های بلا به چیزی که در ظرف بود برخورد کرد به شدت نفسش رابه داخل کشید و در حالی که آثار نفرت بر چهره اش نقش بسته بود گفت:اخ....چه وحشتناک! سرد و لزچه, مثل جگر می مونه...درست گفتم؟
آنجلا در همان حال کاسه را جلو او نگاه داشته بود خندید و گفت: دقیقا نه ولی نزدیک هستی
رزا و ری هم نوبتشان رسید وقتی رزا شی نرم و لزج درون کاسه را لمس کرد صورتش به همان سبزی لباس پری دریای که پوشیده بود شد.
اما ری یک کلمه هم حرف نزد. او دستش را در کاسه به این طرف و آن طرف حرکت داد و سپس فقط شانه بالا انداخت.
مایکل حاضر نشد چشم هایش را ببندند. او با قیاقه ای عبوس روی لبه کاناپه نشسته و دست هایش را محکم روی سینه اش صلیب کرده بود. وقتی آقای مون حواست چشم های او را ببندد او گفت: من لازم نیست چشمامو ببندم چون می دونم توش چیه؟
آقای مون گفت: همه حدستون همین بود؟ دیگه نمی خوایید حدس بزنید؟
سپس کاسه را از همسرش گرفت و آن را یک وری کرد تا همه آنها داخلش را بینند.
تریستان به توده قطعات لزج و زرد و قرمز درون کاسه خیره شد شبیه پلاستیک های بسته بندی گوشت خام بود
آقای مون گفت: اینها دل و روده حیوون هستن. امعا و احشای واقعی حیواناتی که در جنگل زندگی می کنند
بلا غرید: اخ حالم به هم خورد
ری خندید و گفت: چه جالب
جشمان آقای مون روی ری متوقف شد. چی تو فکر می کنی که جالبه؟ تو فکر نمی کنی نفرت انگیز و تهوع آوره؟
ری با لحنی تردید آمیز گفت: خوب.....
آقای مون با لحنی مشتاق از او پرسید: تو ازش خوشت آمد؟
ری که کاملا گیج شده بود جواب داد: اه...دقیقا نه
آقای مون کاسه را به انجحلا داد سپس به طرف تریستان و دوستش آمد و گفت: یکی از شما عاشق امعا و احشا حیوانات است... واقعا عاشق! چون یکی از ماها آدم گرگ است!
چی؟
خیلی ببخشید چی گفتید؟
من حرف اونو درست شنیدم؟
اتاق از سر و صدای ناشی از حیرت و اعتراض بچه ها پر شد
گلوی تریستان کاملا خشک بود متوجه شد که دست هایش ناگهان مثل یخ سرد شدند.
آقای مون عجیب ترین لبخندش را بر چهره داشت چشمهای ریزش در مقابل شعله نارنجی رنگ بخاری از هیجان می درخشید
او گفت: این به یک مهمونی هالویین بسیار هیجان انگیز تبدیل خواهد شد چون همان طور که می دانید امشب فقط هالویین نیست بلکه شب جهاردهم و قرص کامل ماه هم است
سپس از قدم های بلند و سنگین به بچه ها نزدیک تر شد. چشمانش از روی یکی به روی دیگری دوخته شد و لبخندش آرام آرام از صورتش رخت بربست.
با شنیدن صدای تلق تلق قفل شدن درها تریستان از جا پرید سرش را برگرداند و میله های فلزی کلفت و سیاه رنگ را دید که به سرعت فرود آمدند و جلوی پنجره اتاق پذیرایی را پوشاندند.
با دهانی باز از وحشت و حیرت به طرف رزا برگشت
چانه رزا می لرزید لب پاینش را می جوید. و با چشمان تنگ شده به آقای مون خیره شده بود.
معلم گفت: در این اتاق یک نفر آدم گرگ است و ما این خانه را ترک نمی کنیم مگر که بفهمیم آن یک نفر کیست.
تریستان بی اختیار گفت: شما شما شوخی می کنید؟ مگه نه؟
ری گفت: اره این یه شوخیه؟ شما سعی دارید ما رو بترسونید چون امشب شب هالویینه
چهره آقای مون هیچ احساسی را نشان نمی داد جواد داد چرا من باید در مورد یک همچه چیز جدی با شما شوخی کنم؟
آنجلا گفت: ما نمی تونیم اجازه بدیم یک آدم گرگ برا خودش ازاد بگرده! این وظیفه همه ماست که جلوشو بگیریم
تریستان نقابش را برداشت و آن را در میان دست هایش مچاله کرد. با ناراحتی گفت: ولی این واقعا دیوونگیه ما بچه های آدم هستیم نه آدم گرگ. اصلا چیزی به نام آدم گرگ وجود نداره
آقای مون برای لحظه ای او را بر انداز کرد و سپس با لحنی ملایم گفت: یکی از شما ها خطر ناکه یکی از شما ها در این شهر به چندین مورد تهاجم دست زده یکی از شما یه آدم گرگه !.....تو هستی؟
تریستان با صدای لرزان گفت: کی ؟ من؟ یه آدم گرگ؟ فکر نکنم
آقای مون رو به ری کرد و گفت: تو همیشه تظاهر به خشن بودن می کنی درسته؟ دائم دنبال دعوا می گردی مگه نه؟
ری با ناراحتی گفت: چی من فقط دوست دارم سر به سر بچه ها بذارم فقط همین
آقای مون با چشمان ریزش مدتی به ری خیره شد سپس گفت تو خودت گفتی که از لمس کردن قطعات واقعی امعا و احشای حیوانات لذت بردی
ری با لحنی التماس آمیز گفت: اون فقط یک شوخی بد!
سپس آقای مون نگاهش را متوجه دختر ها کرد. رزا و بلا هر دو یک قدم عقب رفتند . چشمان بلا ناگهان آکنده از ترس شد
آموزگار با لحنی آمرانه پرسید: کدام یک از شما هستید.یکی از شما دو نفر یا نه؟ بهتر نیست همین الان خودتو معرفی کنی تا وقتمون بیشتر از این تلف نشه؟
تریستان رو به سمتی که مایکل نشسته بود کرد و گفت: ببینم بابات داره شوخی می کنه؟
ولی مایکل غیبش زده بود
رزا به آقای مون گفت: ما باید زود بریم خونه
تریستان گفت: درسته میگه ما به پدر و مادرمون قول دادیم زود برگردیم
آقای مون برای لحظه ای متفکرانه صورت خود را خاراند کرم سفیدی که به صورتش مالیده بود به دستش مالیده شد. برای لحظه ای به کرم سفید رنگ روی انگشت هایش خیره شد سپس با ژستی خاص به پنجره اشاره کرد و به رزا گفت: ولی متاسفانه فکر نکنم شما بتونید زود برگردید خونه
تریستان از میان میله ها ی پنجره ماه را دید که در پهنه سیاه آسمان شب به طرف بالا می رفت
آقای مون گفت: ماه کامل به اوج جود نخواد رسید مگر زمانی که ساعت زنگ نیمه شب را بزند. در آن لحظه آدم گرگ خودش را به ما نشان خواهد داد. دست من نیست...چاره ای ندارم مجبورم شما را تا نیمه شب همین جا نگه دارم
تریستان گفت: ولی ما اجازه نداریم بمونیم ما قول دادیم که حداکثر تا ساعت یازده خونه باشیم
آموزگار همراه با لبخندی مرمز سرش را تکان داد و گفت: ولی شما نمی تونید برید
بلا زاری کنان گفت: اینا همهش شوخیه می دونم که دارید شوخی می کنید...ولی این شوخی اصلا خنده دار نیست
سپس رو به انجلا کرد و گفت : شما نمی تونید به ما کمک کنید؟
آنجله رویش را از او برگرداند
آقای مون گفت: بذارید یه چیزی رو نشونتون بدم
و سپس با حرکت دست از بچه ها خواست که به دنبال او بروند و پیشاپیش انها را در یک راهروی کوتاه به راه افتاد. در انتهای راهرو در کنار دیوار یک فقس سیمی قرار داشت از ان نوع قفس هایی که فروشگاه های جانوارن خانگی برای نگهداری سگ های بزرگ استفاده می کنند.
آقای مون به قفس اشاره کرد و گفت: من آدم گرگ را در این جا نگه می دارم...و با گفتن این حرف ضربه ای با کف دست خود به بالای قفس زد به طوری که صدای ارتعاش آن به گوش رسید سپس افزود آدم گرگ به عنوان زندانی من در این جا نگهداری خواهد شد.
تریستان تعجب کرد.کاملا پیدا بود که این مرد خیلی جدی حرف می زند. پیدا بود که او این موضوع را خیلی جدی گرفته است
با خود فکر کرد او قصد دارد هر چهار نفر ما را تا نیمه شب در این جا نگه دارد
ولی بعد از آن چه اتفاقی می افتد
آقای مون دست هایش را به هم مالید لبخند به صورتش بازگشته بود
گفت: خوب بچه ها این قدر قیافه های ناراحت به خودتون نگیرید این یه مهمونیه پس بهتره سعی کنیم بهمون حوش بگذره.
تریستان در دل گفت: خوش بگذرد؟
او ما را در این جا زندانی کرده و میله آهنی به پنجره ها گذاشته و ان وقت به ما می گوید که باید به ما خوش بپذرد!
آقای مون در همان جال که انها را به اتاق پذیرایی بر می گرداند گفت: بیایید یه کمی دیگه بازی کنیم
تریستان موج دیگری از سرمای ترس را در تیغه پشت خود احساس کرد. پرسید: بازی؟ چه نوع بازی
آموزگار چشمان خود را رو به تریستان تنگ کرد و با لحنی نجوا گونه گفت: بازی های آدم گرگی.
ادامه دارد...(ادامه ای جذاب و خواندنی)
-
قسمت هشتم:
آقای مون گفت من و همسرم همین آلان بر می گردیم باید مقدمات بازی بعدی رو آماده کنیم ولی....
تریستان حرف او را قطع کرد و گفت: آقای مون ما واقعا دیگه باید بریم نمی تونیم خیلی بمونیم پدر و مادرمون نگران می شن که چه اتفاقی برامون افتاده
آقای مون وانمود کرد که تریستان اصلا حرف نزده است و همچنان در ادامه حرفهایش گفت: ولی وقتی من و انجلا در بیرون از اتاق مشغول اماده کردن وسایل هستیم سعی نکنید از این جا خارج شوید.
آنجلا که لبخندش هرگز محو نمی شد و به نظر می رسید که روی صورت گرد و صورتی رنگش ماسیده باشد گفت: هیچ راهی برای خروج نیست. لذا وقت خودتونو با تلاش برای فرار کردن هدر ندید.
وقتی به دنبال شوهرش از اتاق بیرون رفت بال هایش به دو طرف چهارچوب گیر کردند.
به محض این که آنها از تاق خارج شدند تریستان رو به بقیه کرد و گفت: زود باشید...حتما یه راه خروج وجود داره
وی دست هایش را مشت کرد و با عصبانیت گفت: او اجازه نداره این کار و با ما بکنه اینا هردوشون دیونه هستن
بالا گفت: همه اینا باید یه شوخی احمقانه باشه واقعا احمقانه
رزا پرسید آیا اونا واقعا فکر می کنن که یکی از ما در نیمه شب به گرگ تبدیل می شیم؟ یعنی واقعا فکر می کنن که یه آدم گرگ رو می گیرن و توی اون قفس زندانی می کنند؟
تریستان گفت: البته که نه. اونا فقط سعی دارن ما رو بترسونن...
سپس آب دهانش را قورت داد و افزود ...و ظاهرا موفق هم شدن من که خیلی ترسیدم.
بلا گفت: من همین طور. یعنی مقصودم اینه که اگه اونا واقعا دیوونه باشن معلوم نیست که چه کارهای دیگه ای ممکنه ازشون سر بزنه!
ناگهان ری پرسید: راستی مایکل کجا رفت؟
تریستان گفت: یادتون هست؟ اون سعی داشت که به ما هشدار بده او مرتب به ما گفت که مواظب باشید و آخرین بار هم گفت که به این جا نیاییم!
رزا گفت: ما داریم وقتمونو تلف می کنیم زود باشید. .. بریم در جلو رو امتحان کنیم..
همگی به طرف در جلو دویدند.
تریستان اولین کسی بود که به آن رسید و دستگیره را چرخاند ولی باز نمی شد.
قفل را امتحان کرد سپس دوباره سعی کرد دستگیره را بچرخاند.
بالاخره گفت: قفله .زبونه قفل تکون نمی خوره و سپس با هر دو دست سعی کرد زبانه فلزی سنگین را به عقب براند....اصلا نمی شه!
ری به طرف پنجره جلو شتافت. پایش به یک کدوی تو خالی شده گرفت و کدو واژگون شد و شمع داخل آن با صدای هیس ملایمی خاموش شد.
ری با هر دو دست میله های فلزی جلوی پنجره را چسبید و شروع به زور زدن کرد. پس از لحظه ای گفت: خیلی محکمخ زورم نمی رسه از جا تکونش بدم.
رزا به طرف پنجره دیگری رفت و پرده را عقب زد وحشت زده گفت: جلوی اتین یکی هم میله کار گذاشتن.
انگشتانش را دور میله ها حلقه کرد و با قدت تمام آنها را کشید. سعی داشت آنها را از هم جدا کند.سپس سعی کرد میله ها را بالا بکشد.
ولی هیچ یک از کارهایش فایده ای نکرد و میله ها قرص و محکم سر جای خود باقی ماندند.
تریستان گفت: در پشتی!...شاید در پشتی رو قفل نکرده باشن
رزا چرخی به دور خود زد و گفت: ولی از کدوم طرف؟...سپس به راهروی پشت سرش اشاره کرد و گفت: از این طرف
ری گفت: این جا یه راهروی دیگه هست. و به راه افتاد دوان دوان از میان انبوه تار عنکبوت های مصنوعی و از زیر تزئینات سیاه و نارنجی به طرف انتهای راهروی دیگر دوید .تریستان و دختر ها هم به فاصله ای نزدیک به او وی را تعقیب می کردند . قلب تریستان به شدت می تپید. دهانش آنقدر خشک شده بود که نمی توانست آب دهانش را قورت دهد. در دل دعا کرد که دری پیدا کنند که باز باشد.
راهرویی که در آن بودند تنگ و تاریک بود کفش هایشان روی زمین سخت راهرو غژغژ می کرد. راهرو به یک در چوبی بسته منتهی شد.
بالا با صدای لرزان پرسید: این در به کجا باز می شه؟
ری گفتک تنها یه راه وجود داره که بفهمیم...اونم اینه که بازش کنیم.
و دستگیره را گرفت و چرخاند و در باز شد.
هورا به خودم
یک هیولای بزرگ با دندان های تیز و چشمان درشت خون گرفته از آن بیرون پرید.
همراه با صدایی تیز و بلند بر روی تریستان فرود آمد و همراه یکدیگر با زمین برخورد کردند
رزا جیغ کشید: آه نه...خدایا نه!!!!!!!!!!
ادامه دارد...( جذاب و خواندنی)
-
قسمت نهم:
تا تریستان به خود آمد دید که در دست هیولا اسیر است شروع به دست و پا زدن کرد و با تمام وجود سعی کرد خود را از چنگ او خلاص کند.
سپس ناگهان متوججه شد که هیولا خیلی سبک است سبک تر از آنکه یک موجود زنده باشد از جا بلند شد و نشست و با یک حرکت سریع به راحتی هیولا را از روی خود به عقب پرتاب کرد. از جا بلند شد و مدتی به آن موجود زشت خیره شد فقط یک لباس هالویین بود که بر تن یک حیوان غول پیکر پر شده از کاه پوشانده بودند چیزی نبود جز یک سگ بزرگ ساباب بازی که یک نقاب پلاستیکی ترسناک بر صورت داشت.
متوجه شد که صدای هیولا حتما باید روی یک نوار یا چیزی ضبط شده باشد.
به طرف دوستانش چرهید همگی به مجسمه هیولا خیره شده بودند همه به سختی نفس می کشیدند و آثار ترس در چهره هایشان هویدا بود.
تریستان متوجه شد که آنها هم گول خورده اند.
آقای مون همه آنها را ترسانده بود.
ری گفت: شرط می بندم در تمام گوشه و کنار و سوراخ سنبه های این خونه حقه های مثل این برامون تدارک دیده .
بلا گفت: به نظر می رسه که آون می خواد ما رو تا حد مرگ بترسونه ولی چرا؟...چرا این کارو با ما می کنه؟ اون که واقعا فکر نمی کنه که یکی از ما آدم گرگ باشیم....می کنه؟
رزا به داخل اتاق بعدی سرک کشید و با صدای لرزانی گفت: خبر بد! این جا در پشتی نداره.
تریستان به طرف او رفت و از روی شانه او به داخل اتاق نگاه کرد یک اتاق نشیمن کوچک بود یک کاناپه یک میز کوچک عسلی دو مبل راحتی و یک دستگاه تلویزیون در کنار دیوار مقابل , تنها اثاثیه اتاق را تشکیل می دادند.
از میان میله های پنجره اتاق نشیمن قرص کامل ماه دیده می شد اکنون کاملا بالا آمده بود.
با خود فکر کرد : نیمه شب دارد نزدیک می شود.
آقای مون از قسمت جلوی خانه صدا زد: بچه ها کجا هستید؟ به اتاق پذیرایی برگردید. وقت خودتون رو با تلاش برای فرار کردن هدر ندید.
بالا نجوا کنان گفت: اون اون داره دنبالمون میاد. و چشمان وحشت زده اش گوشه و کنار را کاویدند و دنبال مکانی برای فرار می گشتند.
و یا برای مخفی شدن.
آقای مون دوباره صدا زد بچه ها منو عصبانی نکنید فراموش نکنید که این قراره یه مهمونی باشه!
آنجلا از قسمت جلوی خانه صدا زد: خواهش می کنم اونو عصبانی نکنید بچه ها هر چی میگه انجام دهید شما نمی دونید وقتی عصبانیه چطوری می شه
رزا با حالتی عصبی و مضطرف نگاهی به بالا و پایین راهرو انداخت و آهسته گفت: حالا چه کار کنیم؟
تریستان یک تلفن سیاه رنگ را روی میز کنار کاناپه دید.
نفس زنان گفت: شاید ما نتونیم فرار کنیم ولی می تونیم کمک بخواییم
به سرعت وارد اتاق نشیمن شد و گوشی تلفن را برداشت دکمه ایفون را زد و صفحه آن روشن شد.
در همان حال که شماره اورژانس 911 را می گرفت دستش می لرزید.
در دل مرتب دعا می کرد زود باشید خدا کنه هر چه زودتر یه نفر جواب بده
صدای قدم های سنگین آقای مون را می شنید که هر لحظه نزدیک تر می شد صدای یک زن از پشت تلفن شنیده شد.
الو خواهش می کنم بفرمایید!
تریستان سرش را به تلفن نزدیک کرد و شتاب زده تقریبا فریاد کشید خواهش می کنم کمک کنید این یه وضعیت اضطراریه ما در این جا زندانی شدیم
صدای زن جواب داد زندانی؟ ممکنه لطفا ادرس اونجا را بدید؟
تریستان سعی کرد ادرس را به یاد آورد ولی متوجه شد که ذهنش کاملا خالی است بالاخره آدرس یادش آمد و در حالی که گوشی را محکم به گوشش چسبانده بود نشانی خانه مون را به آن زن داد
زن پرسید: و شما می گویید که در آن خانه زندانی شده اید؟
تریستان با عجله گفت: بله هر چهار نفرمان او به ما اجازه بیرون رفتن از این جا رو نمیده خواهش می کنم عجله کنید شما باید مارو نجات بدید
زن گفت: خیلی متاسفم خیلی دوست داشتم کمکتون کنم ولی نمی تونم یکی از شما یه آدم گرگه.
(ادامه دارد......)
-
قسمت دهم:
آنجلا از آن طرف اتاق گفت: عزيزم عصباني نشو مي دوني كه عصبانيت برات خوب نيست.
آقاي مون با لحني خشمگين گفتك من با كسي شوخي ندارم امشب هر طور شده يه آدم گرگ رو به دام ميندازم اگه شما بچه ها همكاري نكنيد همه تون همراه اون توي قفس خواهيد بود.
آنجلا به سمت آنها آمد و به طرف توده پوست ها رفت يك دستش را روي شانه شوهرش گذاشت و گفت: هنوز زوده حالا اونا رو توي قفس ننداز يه فرصت بهشون بده يادت نرفته كه اين قراره يك مهموني باشه؟
آنجلا با اشاره دست به تريستان فهماند كه يك پوست آدم گرگ را بردارد.
او پوستي را كه روي همه بود با هر دو دست چنگ زد. انگشتانش در موهاي زبر ان فرو رفت.
پوست سنگين تر از آن بود كه او تصور كرده بود. موهاي آن خشن و زبر بود مثل اين كه هزاران ميخ كوچك روي پوست كار گذاشته باشند. در بعضي قسمت ها پوست خاكستري از ميان موها ديده مي شد.
تريستان با استشمام بوي تندي كه از آن مي آمد ابرو در هم كشيد و غريد: اوف!...بوي گند ميده!
پوست بوي غذاي فاسد شده مي داد.
رزا در حالي كه يك پوست شبيه پوست موش صحرايي را جلوي خود بالا گرفته بود با صدايي شبيه ناله گفت: واقعا زجرآوره!
آقاي مون با لحني آمرانه دستور داد :بپوشيد شون…زود باشيد!
ري پوستي را كه در دست داشت روي شانه خود كشيد با استشمام بوي نفرت انگيز آن چهره اش در هم رفت و محكم بيني خود را گرفت و گفت: شما مطمئنيد كه اين پوست گرگه؟ بيش تر بوي راسوي صحرايي ميده.
بلا چشمانش را بسته بود پوستي را كه در دست داشت تا آنجا كه مي توانست از خودش دور نگه داشته بود با صدايي لرزان گفت: من داره حالم به هم مي خوره.دارم…دارم بالا ميارم.
و در حاليكه دندان هايش را به هم مي فشرد پوست را در دور خود پيچيد بدنش شروع به پيچ و تاب خوردن كرد و با ناراحتي گفت:آه. نه. پر از حشره و كرمه!
تريستان همچنان پوست را جلوي خود گرفته بود نفس عميقي كشيد و نفسش را حبس كرد سپس گردنش فرو مي رفت. تريستان حس كرد پشتش شروع به خارش كرده است.
ديگر نمي توانست بيش از اين نفسش را نگه دارد . با صداي بلندي نفس خود را بيرون داد. بوي گند پوست فاسد شده فضا را احاطه كرده بود آب دهانش را قورت داد. سعي كرد بالا نياورد.
پوست روي پشت او سنگيني مي كرد در حالي كه با دو دست گوشه هاي آن را چسبيده بود احساس كرد كه حشرات و كرم ها روي پشتش راه مي روند.
از آقاي مون پرسيد: ما تا كي بايد اينو به تن داشته باشيم؟
بلا ناليد واقعا داره حالم به هم مي خوره! و با دست محكم به پهلوي خود كوبيد و افزود حشرات دارن نيش ميزنن!
آموزگار همچون فرمانده نظامي دستور داد : پوست ها رو محكم تر دور خود تون بپيچيد!
آنجلا با همان لبخند هميشگي ماسيده به صورتش گفت: بله. بذاريد ببينم چه شكلي مي شيد.
تريستان همراه با آهي بلند پوست گرگ را به دور خود پيچيد در كنار او رزا به شدت نفس نفس مي زد سراپا مي لرزيد نجوا كنان گفت: فكر نمي كنم هيچ وقت اين بوي گند از من پاك بشه.
بلا با يك ضربه كف دست سعي كرد حشره اي را از گاز گرفتن باز دارد. اشك از چشمانش روي گونه هايش فرو مي ريخت.آقاي مون به طرف او رفت و پوست را روي پشت او صاف كرد و گفت: محكم تر به خودت بپيچ. تو مي توني بلا..اونو محكم تر بكش.
ري اعتراض كرد: واقعا ميخاره…نمي شه ديگه بس كنيم؟
آقاي مون در حالي كه چشمانش را تنگ كرده بود تك تك آنها را با دقت از نظر گذراند.
تريستان با لحني فرياد گونه گفت: مقصود از اين كارا چيه چرا ما بايد اين پوستاي كثيف و فاسد شده رو بپوشيم؟
معلم جواب داد: مي خوام ببينم كدوم يك از شما توي پوست گرگ احساس راحتي مي كنه…سپس صورتش را به تريستان نزديك كرد و افزود تو كه توي مال خودت خيلي راحت به نظر مي رسي! شايد قبلا هم پوست گرگ بر تن كرده باشي! مثلا در شب هايي كه قرص ماه كامله!
تريستان با عصبانيت گفت: تو ديوونه اي!
چشمان آقاي مون گرد شدند. صورتش سرخ شد و فرياد زد: ديگه نشنوم يه همچه حرفي بزني ! من خوب مي دونم دارم چه كار مي كنم.
سپس به توده پوست ها اشاره كرد و گفت: اينا پوست هاي آدم گرگ هايي هستن كه من تا حالا به دام انداختم. مي بينيشون؟
آنجلا در همان حال كه يك دوربين كوچك نقره اي رنگ را جلوي چشم خود مي گرفت گفت: عصباني نشو عزيزم…همگي بي حركت بمونيد چون مي خوام عكس بگيرم.
ابتدا دوربين را به طرف ري گرفت.
برق سفيد رنگ فلاش باعث شد پلك هاي تريستان به هم بخورد. بازو ها و پشتش به شدت مي خاريد. احساس مي كرد حشرات و كرم ها دارند توي موهايش مي دوند.
آنجلا گفت: اين پسر تو اين لباس خيلي راحت به نظر مي رسه.
تريستان نگاهش را بالا آورد و در همين لحظه برق فلاش ديگري درخشيد مدتي طول كشيد تا دريافت كه انجلا آن حرف را در مورد او زده است.
در همان حال كه هنوز پلك مي زد آقاي مون و همسرش را ديد كه هر دو به دقت او را برانداز مي كنند.
آقاي مون به طرف او آمد و پوست را روي شانه اش كمي بالاتر كشيد.
در حالي كه چانه سفيد خود را مي ماليد و با هر حركت مقداري از كرم از صورتش پاك مي شد، سرش را متفكرانه تكان داد و گفت: بعله!.....تريستان تو توي پوست خيلي راحت به نظر مي رسي.
سپس شانه هاي تريستان را با هر دو دست گرفت. پوست پوشيده از موي زبر را محكم چسبيده بود. سرش را پايين آورد و چشم در چشم تريستان دوخت.
با لحني آمرانه گفت: چيز ديگري هم هست كه بخواهي به ما بگويي؟ چيز هست كه بخواهي با بقيه گروه در ميون بذاري؟
تريستان سعي كرد از او دور شود ولي معلم او را محكم گرفته بود. بوي ترشيدگي پوست حيوان اطراف تريستان را آكنده بود ناگهان سرش گيج رفت و احساس كرد حالش دارد به هم مي خورد.
پوست بر شانه هاي او سنگيني مي كرد پاهايش به لرزه افتادند. سپس زانو هايش تا شد و مثل درختي كه از ريشه در آمده باشد روي زمين افتاد. آقاي مون اكنون به شدت نفس نفس مي زد.هيجان در صورتش موج مي زد عرق پيشانيش شيار هاي بزرگي روي كرم سفيد رنگ صورتش به وجود مي آورد. ابروهاي سياهش بالا و پايين مي پريدند، چنانچه گويي كنترل آنها را از دست داده است.
ذر حالي كه با كوبيدن دست هايش به هم او را تشويق مي كرد به تريستان گفت: يالا تريستان…بذار يه زوزه گرگ واقعي رو بشنويم.
انجلا عكس ديگري از تريستان گرفت.گفت: يالا زود باش…تو مي توني …فقط كافيه دهنتو باز كني و مثل يه گرگ زوزه بكشي.
آقاي مون كه چشمانش از فرط هيجان در زير ابروهاي پرپشت و پر جنب و جوشش بزق مي زدند گفت: خودتم مي دوني كه دلت مي خواد. مي دوني كه دلت مي خواد يه زوزه واقعي گرگ سر بدي. همون جوري كه در هر شب چهاردهم ماه سر ميدي!
بلا با عصبانيت فرياد زد: تريستان آدم گرگ نيست! شما هم نبايد اين قدر به ما تهمت بزنيد!
ري پوست گرگ را از روي شانه اش كشيد و ان را روي توده پوست ها پرت كرد و فرياد زد: دست از سر تريستان بردار!
آقاي مون روي پاشنه پا به سرعت چرخيد و رو در وري ري قرار گرفت. گفت: اه بله شايد درست مي گي. شايد تريستان آدم گرگ نيست. شايد تو آدم گرگ باشي!
آنجلا عكس ديگري از ري گرفت. هيجان زده گفت: ري تو امتحان كن.
آقاي مون دستور داد : آري ري ! برامون زوزه بكش يالا زوزه بكش. بذار بشنويم…همونطور كه اون روز توي مدرسه زوزه كشيدي.
دهان ري از حيرت باز ماند .. بي اراده گفت: چي؟
آقاي مون گفت: فكر كردي صداتو نشنيدم ؟ صداي زوزه كشيدنتو توي مدرسه رو شنيدم تو نمي توني اونو توي خودت نگه داري…مگه نه؟ تو نمي توني احساسات حيوان گونه خودتو مخفي كني.
ري مشت خود را بالا آورد و با عصبانيت گفت: شماها….شماها ديوونه ايد! و سپس رو به آقاي مون كه به شدت به او خيره شده بود فرياد زد: ما حلا مي خوايم بريم خونه هامون! ديگه حاضر نيستيم به اين بازي هاي احمقانه تو ادامه بديم.
آقاي مون دولا شد و صورت خود را به ري نزديك كرد و با كلماتي شمرده گفت: ما كه نمي خواييم آدم گرگ فرار كنه..مي خوايي؟ اگه من اونو به دام نندازم ممكنه امشب به آدم هاي بي گناه آسيب برسونه.
ري فرياد زد: ولي ما آدم گرگ نيستيم.
آقاي مون گفت: خيلي خوب پس ثابت كن . زود باش…ثابت كن. بذار صداي زوزه كشيدنت رو بشنويم.
ري آه بلندي به شانه انزجار از سينه بيرون داد. سپس دهانش را باز كرد و از اعماق سينه زوزه اي بلند سر داد.
آقاي مون متفكرانه سرش را به بالا و پايين تكان داد و رو به رزا گفت: خيلي خوب…حالا نوبت توست..
رزا ناباورانه سرش را تكان داد و گفت: واقعا كه مسخرس!
تريستان رو به معلمشان گفت: وقتي ما از اين خونه بيرون بريم تو توي بد دردسري مي افتي.
آقاي مون جواب داد من كه اين طور فكر نمي كنم. وقتي من آدم گرگرو به دام بندازم پليس از من تشكر خواهد كرد… و با دست به توده پوست هاي روي زمين اشاره كرد و افزود….اونا هميشه از من تشكر مي كنن.
آنجلا به آنها پيوست و گفت: يالا بچه ها بياييد به مهمونيمون ادامه بديم. سعي كنيد روح مهموني رو از بين نبريد.
رزا زير لب به تريستان گفت: هر دوي اونا ديوونه هستن.
آقاي مون دوباره دستور داد همگي زوزه بكشيد با شماره سه همه شروع كنيد.!
چاره اي ديگري نداشتند سرهايشان را عقب بردند و مثل گرگ زوزه كشيدند.
صداي زوزه در خانه پيچيد پنجره ها در اثر برخورد با ميله هاي فلزي تق تق صدا مي كردند تريستان گوش هايش را گرفت تا اين همه سر و صدا را نشنود
با خود فكر كرد شايد يكي از همسايه ها اين صدا را بشنود.
شايد همسايه ها صداي فرياد هاي ما را بشنوند و بخواهند بدانند در اين جا چه خبر است.
شايد هم موجب مزاحمتشان شود و به پليس تلفن كنند وبيايند ببيند چه خبر است.
آنجله چند عكس ديگر گرفت و گفت: خيلي خوبه!...عاليه!
سپس رو به همسرش كرد و گفت: تو چي فكر مي كني؟
و او در حالي كه چانه اش را مي ماليد گفت: فكر مي كنم فهميدم كدون يكي ادم گرگ باشد.
(ادامه دارد...)
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن