اینم از جوابیه

قصّه شنیدم که جوانی عَزَب
از مرض عشق شبی کرد تب

در دل خود کرد کمی جستجو
یافت در آن مهر یکی ماهرو ‏

دید که کار دلش از کف شده‏
بهرۀ او رنج مضاعف شده

باخته یکجا همه سرمایه را
فتنه شده دختر همسایه را

رفت و به گوش پدر آواز داد
شرح غم انگیزی از آن راز داد:

‏«کای پدر آشفته و شیدا شدم
عاشق یک دختر زیبا شدم

چون بدهم شرح ز حالات او
عاجزم از وصف کمالات او

از مه خود می دهمت آگهی
ترم نُه است آن مهِ دانشگهی‏

گرچه پی مدرک مامایی است‏
‏«در همه کاریش توانایی است»!

شاعر و خطاط و ترومپت نواز
کوزه گر و گچبر و گلگیر ساز!‏

صاحب شش قطعه مدال جودو‏
‏«خاله شکردونه» ی کانال دو!‏

بیشتر از این چه بگویم پدر؟
عاشق دلخسته ی اویم پدر!‏

وقت ز کف می رود و گشته دیر
لطف کن از بهر من او را بگیر!»

گفت پدر:« کای پسر خامدست
ای زده بر دامن اوهام، دست

ای که تبت رد شده حال از چهل

این تب و تاب از سر پوکت بهل!‏

عشق چه و کشک چه، ای نوجوان!‏

خربزه آب است، بکن فکر نان

مگذر از این بادیۀ پرخطر

الحذر از عشق بُتان الحذر!

نیست تو را خانه و ماشین و کار‏

دختر کس را چه شوی خواستگار؟

چون شوی از مشکل مسکن رها؟

این تو و این رهن و اجاره بها!‏

ای که شدی بر نگهی مبتلا

یک نظر انداز به نرخ طلا

قیمت اجناس ندیدی هنوز
طعم گرانی نچشیدی هنوز

بیش مگو یاوه، مزن حرفِ زن

در حد یارانۀ خود حرف زن!‏

سفره ی خالی چو ببینی عیان
عشق خودت را ننمایی بیان...»‏

بسکه از انواع بلا کرد یاد

رعشه بر اندام پسر اوفتاد

نعره زد و رو به خیابان نهاد

روز دگر سر به بیابان نهاد

ای پدر عشق بسوزد به کُل!‏

حال نشسته ست توی خاک و خُل