دوستان یادتون باشه که یه موضوع رو با ید از دید های مختلفی نگاه کرد
شما این خانم رو میشناسید؟؟؟
معلوم هست که نه ...
شرایطش رو میدونید؟؟؟
معلومه نه...
میدونید که قبل از اینکه به فکرش انجام این کار برسه ،چه کارهای دیگری انجام داده ؟؟؟
معلومه نه ..
دختر کبریت فروش یادتونه...؟؟؟
معلومه که نه ...
اگه تحصیل کرده باشه؟ و کار براش نبوده؟ اگه این کار بیشتر جنبه اعتراضی به شرایط رو داشته باشه؟
اگه این خانم رفته باشه سر این کار که بره خونه ی مردم رو تمیز کنه و بهش گفته باشن شما باید خانمی کنی این چه کاری که میخواید انجام بدید ؟ این آدرس منه،بگیریدش و اگه بیای اونجا دیگه لازم نیست بری کلفتی مردم رو کنی ... قدمت رو چشم خودم(عجب آدمای بیشرفی پیدا میشن)
شما این منشی های بعضی شرکتها رو دیدید ...؟؟؟
معلومه که دیدید...
البته منظورم فقط و فقط بعضی منشی هاست نه همه چون همه یه شکل نیستن
من تو کارم خیلی منشی دیدم ،هم جورش رو ،خانمی که قبول میکنه بخاطر برد شرکت از خودش بگذره و جوری بگرده که جذاب باشه و غیره ...
آیا کار اون منشی بهتره یا این خانم ؟؟؟
داستانی رو براتون تعریف میکنم که نسل به نسل گشته تا به گوش من برسه:(من ذاتا املا ضعیفی دارم پس پیشاپیش از غلطهای املا یی که احتمالا خواهید دید پوزش می طلبم)
مردی در هنگام مرگ به پسرش سه تو صیه کرد ، پسری که بسیار پرهیزکاری بود
پسرم: 1- وعده صبحانه را خودت بخور 2-نهار را با اولین کس یا موجودی که دیدی تقسیم کن 3- شامت را به اولین کس یا موجودی که دیدی ببخش
پدر این جملات را بگفت و دیده از جهان فرو بست و پسر مصمم یرای عمل به وصیت پدر گشت.
دو روز اول را به وصیت پدر جامه عمل پوشاند ،روز سوم که در مزرعه مشغول کار بود، ظهر شد ،
پسر خواست طعام بخورد که یاد وصیت پدر افتاد پس تصمیم گرفت که کسی را آن نزدیکی ها بیابد و نهار را با او شریک شود اما هر چه سر چرخاند کسی را ندید پس تصمیم گرفت که به کنار جاده نزدیک مزرعه برود و منتظر اولین کسی بماند که از آنجا رد خواهد شد تا طعام را با او قسمت کند ،در کنار جاده لحظات می گذشت اما خبر از کس نبود اما پسر با اینکه بسیار گرسنه بود ، تکلیف خود میدانست به وصیت پدر عمل کند ،دیگر داشت از زمان نهار میگذشت که دید فردی بسیار خوش لباس و خوش قد با ظاهری آراسته و لباسی سفید رنگ در جاده نمایان است پس به سوی او شتافت و او را به نهار دعوت کرد که آن فرد دعوت او را قبول کرد به شرط همراهی او در امری و پسر پذیرفت
بعد از نهار با هم قصد عزیمت به سوی کار آن مرد کردند ،رفتند و رفتند تا به بازاری رسیدند و مردی را دیدند مطرب مسلک که مطربی میکند و دیگران پولی به او میدهند ،منتظر ایستادند تا کار مطرب تمام شود و عاقبت چنین شد پس مطرب را تعقیب کردند تا به منزل خرابه یی رسیدن که مطرب به آن وارد شد ،پیش از ورود به منزل مطرب، مرد خوش سیما از پسر خواست که در داخل منزل تحت هر شرایطی کنار ایستاده و فقط نظاره گر باشد و هیچ نپرسد و هیچ نگوید ،پسر پذیرفت و باهم داخل شدن ، پسر دید که مطرب فردی تنهاست و آه در بساط ندارد، در حال مشاهده وضعیت زندگی او بود که متوجه مرد خوش سیما شد که او سیبی از جیب بیرون اورد و به نزدیکی مرد مطرب رفت و سیب را جلوی بینی مرد مطرب گرفت و مرد مطرب نفسی کشید و دردم جان سپرد، از مشاهده این صحنه بسیار آشفته شد و خواست تا حرفی بزند که یاد قرارشان پیش از هنگام ورود به خانه مرد مطرب افتاد پس آتش گلایه فرو خورد و شتابان از خانه بیرون شد و آشفته از آنچه گذشت راه منزل در پیش گرفت ...
هنگام شام شد ،خواست چیزی بخورد که یاد وصیت پدر افتاد که ظرف طعام به دست گرفت و از منزل بیرون شد تا اولین کس که بدید او را شام دهد دیروقت بود هیچ کس در کوچه و بازار نبود ،پس در جستجوی فردی گرسنه که او را شام دهد پیش میرفت که خود را بر سر جاده یافت پس تصمیم گرفت منتظر اولین رهگذر جاده بماند ،هوا تاریک بود و وهم انگیز اما پسر ترس از خود دور میساخت تا وصیت پدر اجابت کند ،فرصتی که گذشت صدایی توجهش جلب کرد که دید از دور موجودی درحال کندن زمین و بسیار بد هیبت به سویش می آید خواست بگریزد که جمله و وصیت پدر در جا میخکوبش کرد و ماند و نرفت
موجود آمد و به پسر رسید ،رو به سوی پسر کرد و گفت اینجا چه میخواهی؟ ،پسر منومن کنان از تعجب و ترس که آخر مگر میشود که موجود ی اینچنان لب به سخن بگشاید!!! منظور را رساند که قصد دارد به وصیت پدر عمل کند که موجود گفت که باید او را در امری همراهی کند تا شام پسر را بپذیرد ،پسر که کمی ترسش ریخته بود موجود را همراهی کرد تا به منزلی با شکوه رسیدن که پسر متوجه شد این منزل حاج فلانیست که بسیار مرد مورد اعتماد و بخشنده محلشان است در این هنگام موجود غضب آلود نگاهی به پسر کرد و گفت :با من وارد شو و نبینم که سخنی از تو شنیده شود و با هم داخل شدن و سپس به سمت اتاق حاجی رفتن و حاجی را در خواب ناز یافتن و موجود نعره یی زد و حاجی از ترس برخاست و خواست بگریزد که موجود او را به چنگ آورد و پوستش را به فجیع ترین وضع ممکن کند و پوستش را نمک زد و دوباره برتن حاجی کرد و حاجی ناله هایی وحشتناک سر میداد و به خود میپیچید تا جان کند ،پسر که از ترس داشت دیوانه میشد به سرعت از منزل حاجی خارج شد و با نهایت سرعت راه خانه در پیش گرفت ،به منزل که رسید از ترس بی هوش شد ،فردا که بهوش آمد هیچ یادش نبود جزء وصیت پدر،
به مزرعه رفت و به کار مشغول شد تا باز وقت نهار فرا رسید... باز پسر چشم به جاده دوخت ... شخصی از دور نمایان شد و نزدیک و نزدیک تر آمد انگار چهرهش آشناست اما پسر چیزی به یاد نیاورد .
به هر حال رهگذر را به نهار دعوت کرد و هم طعام شدن ،بعد از اتمام نهار شخص رهگذر لب به سخن گشود و از پسر پرسید من را نشناختی..؟ ،پسر جواب داد چهره تان آشنا به نظر میرسد اما نشناختم که کیستی ... رهگذر گفت من همان جوان خوشتیپ دیروز ظهر و همان موجود بد هیبت دیشبم ...پسر کمی جا خورد و همه چیز یادش آمد وگفت :
شما واقعا کیستید که او پاسخ داد: ازرائیل هستم
پسر که احساس خوبی داشت و بعضی از ابهامات برایش برطرف شده بود گفت : از شما پرسشهایی دارم، ازرائیل گفت :بپرس که پاسخ خواهم گفت
پسر گفت اول اینکه دیروز ظهر چرا آنقدر خوش لباس و آراسته بودید و جان آن بی دین (مرد مطرب مسلک) را آنگونه گرفتید؟ و دوم اینکه شب آن روز بسیار بد هیبت بودید و جان حاجی که انسان شایسته یی بود آنگونه گرفتید؟
ازرائیل گفت: آن مرد مطرب مسلک درست که بی نماز بود و مطربی میکرد ولی هر چه در میآورد به دو قسمت مساوی تقسیم میکرد و نیم آن را به زن بی شویی که دو فرزند صغیر داشت کمک میکرد آنهم بی غرض و با نیت خیر اما این حاجی از روی فخر فروشی به دیگران کمک میکرد و اهل ریا بود و چشمانش ناپاک...،
و اما تو... خداوند تو را که پرهیزگار بودی و مصمم به انجام وصیت پدر، خواست پندی دهد پس مرا به جانب تو فرستاد تا تو را بیاموزم که هرگز زود قضاوت نکنی...
دوستان امیدوارم که استفاده کرده باشید ،(نوشتن این داستان 2/30 ساعت به طول انجامید ولی هرگز خسته نشدم )
موفق باشید