سلام به هم باشگاهیان عزیز
خاطره ی که هیچوقت یادم نمیره اینکه وقتی از طریق کنکور سراسری تو دانشگاه پیام نور قبول شدم فهمیدم بهترین دوستم یعنی تنها دوستم که فقط سه سال تو دبیرستان همکلاسی بودیم ،با من تو یه دانشگاه و یه رشته قبول شده یعنی مدیریت صنعتی ،خیلی خوشحال بودم که بازم تو یه کلاس با هم میشینیم و با همیم،اما دانشگاه باعث شد دوستم رو از دست بدم ،از وقتی با یکی از هم کلاسی یامون ازدواج کرد منو فراموش کرد ،کسی که باهم حتی رفت و آمد خانوادگیم داشتیم ،یعنی خدا حافظ 8 سال رفاقت، سکوتم از رضایت نیست دلم اهل شکایت نیست...
سلام چه جالب
منم همین اتفاق واسم افتاده
من از دوستم 5هزار تا رتبم بهتر شده بود
دوست داشتیم که باهم انتخاب رشته کنیم و بجا قبول شیم
اما چون عطیه نمیخاست که شهرستان بزنه و(من زدم!!!چون مشاور گفته بود که روزانه شهرستان قبول میشم!)اصلا حتی پیام نورامونم شبیه هم نزنیم.
وقتی که جوابا اومد هر دو یجا قبول شدیم
من مدیریت بازرگانی عطیه مدیریت دولتی
فعلا که تا ترمه 4 تقریبا درسامون یکیه
وکلا با هم انتخاب واحد میکنیم
عطیه میاد جلو در و باهم میریم دانشگاه...مثل بچه مدرسه ای ها...
و خدا رو شکر میکنم
حالا یه خاطره از دانشگاه
ترمه اول کد درس اقتصاد خردم با دوستام یکی نبود و در نتیجه باید یه ساعت دیگه میومدم!
اما من ساعتای کلاسو خودم رو نمیرفتم و بجاش با بقیه دوستام که تو یه ساعته دیگه اما همون استاد رو میرفتم
چون ساعت کلاسیه خودم غروب بود و تا برمیگشتم شب میشد....
خلاصه حجم کلاسی ظهر فوالعاده زیاد بود و من همچنان و خیلی های دیگه ساعت ظهر میومدن
این کلاس دو هفته یبار برگزار میشد
خلاصه یروز استاد کلید کرد که هرکس باید سر ساعته خودش بیاد
و منم که بچه حرف گوش کن رفتم سره کلاسه غروب
اونروز تقریبا یرب دیر رسیدم
رفتم سره کلاس با تعجب دیدم دارن امتحان میدن
حالا استادم با اشاره میگه چرا دیر اومدیبیا بیا این برگرو بگیر امتحان بده
آقا منم کلا 3 جلسه رفتم سره کلاس هیچسم نخونده بودم...خبرم نداشتم که امتحاااانه
استادم انقد هول بود فقط میگفت بنویس الان وقتت تموم میشه
منم گفتم شاید استاده عقده ای هم بود یه امتحان کلاسه دیگه داره میگیره!!!
اسممو نوشتم با ش دانشجویی با افتخار رفتم برمو دادمولی بیچاره بچه ها تقلا میکردن که برسونن ولب تشریحی دیگه چقد تقلب کنم باز تستی بود یچیزه!!!
اومدم بیرون تازه 2 هزاریم افتاد که امتحان نیم ترم بودهچون اون ساعت هر هفته کلاس داشتن و در نتیجه کتابشون تموم شده بود!!!
حالا منم ترم اولی و حساس
هر چی به استاده میگم اقا من سره یه کلاس دیگه میومدم نمیدونستم...یبار دیگه بذار امتان بدم...خواهش...تمنا...
اقا مگه قبول میکرد
میگفت اسمت رد شده!
اخه پیام نورو این حرفااااااااااااا
خلاصه کلی گرخیدم گفت خالا سره امتحانه اون یکیام بیا شاااااااااااااااااااااااا ااااااااید نمرتو اونو رد کنم اونم شاااااااااااااااااید
این خاطررو هیچوقت یادم نمیره........
ترم 1 بودیم و سر کلاس ریاضی 1 نشسته بودیم که استادمون میخواست یه مساله ی ریاضی رو که فرمولی بود رو بهمون بگه ( استادمون خانوم بود ) که در حالی که داشت فرموله رو پای تخته مینوشت هر چند لحظه یک بار برمیگشت و با لحن متاسف و ناامیدانه میگفت : من اینارو مینویسم اما نمیدونم چرا هر ترم میگم اما بچه ها تو امتحان برعکسشو مینوسن! .... من درس میدما اما میدونم شماها برعکس مینویسید... ( و این جمله رو حدود 3 -4 بار تو همون چند لحظه تکرار کرد و داشت یواش یواش اون حس تحقیر تو همه زنده میشد) که من در حالی که کلاس سکوت بود و کسی انتظارشو نداشت یهو گفتم " خب استاد شما برعکس درس بدید تا ما درست بنویسیم "
که کلاس ترکید از خنده و خود استادمونم خندیدیعنی همه بچه ها کیف کردن و یکی از بچه هامون که چند صندلی عقب تر از من نشسته بود گفت : خوب گفتی......فکر کنم اون خیلی حرصش در اومده بوده
یه بار تو ازمایشگاه بودیم و من دستکش دستم بود که احساس کردم رو زبونم یه چیزی هست اصلا حواسم نبود دستکش دستمه واسه همین با نوک انگشت به زبونم دست زدم ببینم که چیه
..................... که یهو زبونم سوخت فکر کنم مواد رو دستکش با رطوبت زبونم واکنش داد.......... ولی بعدش سریع زیر آب گرفتم بهتر شد ...