تكه تراش خورده چوب كریكت كه تویش سوراخ هایی حفر شده بود تا سرعتش بیشتر شود. اعتراض كردم كه «بی خیال، این درست نیست. فقط یه پیرهنه دیگه!». گفت: «خم شو! نذار دوباره بگم»....



داستان كوتاه زیر را كه بخشی است از كتابِ «این هم از دردسر: قصه هایی از زندگی ام»، فیلمساز و منتقد مطرح امریكایی «مایكل مور» 12 ژوئن، همین چند روز پیش، در سایتش منتشر كرد. او در این داستان توضیح می‌دهد چطور پا به راهی گذاشت كه او را به یكی از مهم ترین مستندسازان و منتقدان سیاسی- اجتماعی امریكا تبدیل كرد.
******

«مور! پیرهنت بیرونه!»، صدای آقای «رایان» معاون دبیرستانم را می‌شنیدم كه دقیقا پشت سرم ایستاده بود.
«برگرد!»
كاری كه گفت را كردم.
«تو قوانینو می‌دونی. پیرهنا باید تو شلوار باشه». پیراهنم را كردم توی شلوارم. گفت: «خم شو!». پارویی دستش بود. تكه تراش خورده چوب كریكت كه تویش سوراخ هایی حفر شده بود تا سرعتش بیشتر شود. اعتراض كردم كه «بی خیال، این درست نیست. فقط یه پیرهنه دیگه!». گفت: «خم شو! نذار دوباره بگم». كاری كه گفت را انجام دادم و وقتی خم می‌شدم آن تاریخ را روی تقویم ذهنی ام علامت گذاشتم كه این آخرین بار است دستوری را اطاعت می‌كنم. بومم! دردش را اساسی حس كردم: چوب خشكی كه محكم به پشتم می‌خورد و دو ثانیه تاخیر برای احساس تمام و كمال آن درد. بومم! دوباره زد. حالاشدیدا می‌سوخت. می‌توانستم گرمای پوستم را از روی شلوارم حس كنم و می‌خوستم پارو را بگیرم بكوبم توی صورتش. بومم! وحشتناك ترین درد بدنی ام تبدیل شد به تحقیری كه با تشكر از توجه حضار و چشم های كسانی كه در كافه تریا ایستاده بودند به وجود آمده بود. سادیست گفت: «این كارسازه، دیگه نذار با پیرهن بیرون افتاده ببینمت» و با تمام كردن جمله اش دور شد. اصلا تصورش را هم نمی‌كرد چطور زندگی خودم و خودش را چنان عمیق تغییر داده باشد. او در همان تنبیه بدنی حكم دفن خودش را امضا كرد. آن مرد در دوران كاری اش چند بار بچه یی را تنبیه كرده بود؟ هزار بار؟ 10 هزار بار؟ هر قدر كه بود، این می‌شد آخرینش.

خنده دار است، مگر نه؟ یك لحظه دارید توی راهرو با پیراهن بیرون افتاده تان راه می‌روید و درباره هم كلاسی های ظریف یا فوتبال فكر می‌كنید و بعد... یك ساعت پس از آن تصمیمی‌ می‌گیرید كه قرار است تمام تصمیم هایتان را تا آخر عمر تحت تاثیر قرار بدهد. ناگهانی و بی برنامه. این قضیه نقشه كشیدن برای باقی زندگی را نقش برآب می‌كند و می‌فهمید چطور دارید با فكركردن به دانشگاه رفتن، چندتا بچه داشتن یا 10 سال دیگر كجای كار بودن وقت عزیز خودتان را تلف می‌كنید. یك روز درباره حقوق خواندن فكر می‌كنم و هفته بعدش تمام انرژی صرف از رو بردن یك بزرگسال قلدر می‌شود.
صاف ایستادم، صورت سرخم رو به آدم های كافه تریا بود. یك عالمه قهقهه و خنده می‌شنیدم اما بیشتر نگا ه هایی متعجب بود. همیشه مرا به عنوان «دانش آموز نمونه» می‌شناختند. از آن جور دانش آموز ها نبودم كه ببینی مدام به من می‌گویند «خم شو». برای جمعیتی كه آنجا دور هم جمع شده بودند همین قسمتش سرگرم كننده بود. قضیه این نیست كه ناظم «دنیس رایان» تا آن لحظه برایم خط و نشان نكشیده یا كار خلافی هم از من سر نزده باشد. تا اواسط سال آخرم تو دبیرستان مینی پروتست هایم را ضد هر قانونی كه رایان و آقای «اسكوفیلد» می‌گذاشتند برگزار می‌كردم. در آخرین شورش ها 9 تا از 18 دانش آموز كلاس آخر «شكسپیر» را همراه خودم به بیرون آمدن از كلاس درس ترغیب كردم: معلم مقاله بیست صفحه یی من درباره «هملت» را با یك «صفر» قرمز بهم تحویل داده بود. من هم ایستادم. مودبانه بهش گفتم: «نمی‌تونی اینطوری باهام رفتار كنی. به شكلی رسمی‌از این كلاس انصراف می‌دم.» بعد برگشتم سمت دانش آموز ها: «كسی می‌خواد بهم بپیونده؟» نصف شان آمدند. نمره صفر پایان سال، معدلم را 3/3 پایین می‌آورد، اما اصلابرایم مهم نبود. معلمی‌هم كه كلاس مشاوره دانش آموزی را می‌گرداند مرا رد كرد. یك روز از كلاسش را جا نینداخته بودم. پیشنهاد های بیشتری می‌دادم و احتمالا بیشتر از هر دانش آموزی توی بحث ها شركت می‌كردم و همین هم بود كه مشاور را اذیت می‌كرد. تو صورتش گفتم: «چطوری می‌تونی ردم كنی؟» با خنده درآمد: «به این خاطر ردت می‌كنم كه زیادی دردسری. من از یه كلاس مشاوره آروم خوشم میاد و تو هم امسالو برام سخت كردی». تمام این مسائل، روزی كه از ناظم كتك خوردم، در راه خانه توی سرم مرور می‌شد. چطور می‌توانم انتقامم را بگیرم؟ نیاز نبود سراغ جایی غیر از روزنامه عصر همان روز بروم.

نسخه یی از «فلینت جورنال» را در زباله هایی كه از كارگاه بیرون می‌ریختم دیدم. نگاه كردم و بین لكه ها متوجه شدم سن رای دادن در امریكا به 18 سالگی كاهش پیدا كرده. فكر كردم «خیلی خب، تا چند هفته دیگه 18 ساله می‌شم». برگشتم خانه و یك ساعت بعد، هفته نامه شهرمان «داویژن ایندكس» را برداشتم. همانجا رو صفحه اول بود. مرا صدا می‌زد، بهم جرات می‌داد. آینده ام داشت صدایم می‌زد «هی، مایكل. اینو بخون!» سرمقاله چنین بود: انتخابات هیات مدیره مدرسه، 12 ژوئن، دو صندلی خالی. «می‌تونم چند ماه دیگه تو انتخابات رای بدم. باحاله، وایسا ببینم! اگه می‌تونم رای بدم... یعنی می‌تونم نامزد هم بشم؟ می‌تونم نامزد یه صندلی تو هیات مدیره بشم؟». روز بعد به دفتر شهر زنگ زدم و پشت تلفن با لكنت گفتم «حالاكه یه 18 ساله می‌تونه رای بده، می‌تونه نامزد هم بشه؟» جواب دادند: «نه در همه انتخابات ها، می‌خواید برای چه اداره یی نامزد شید؟». گفتم: «هیات مدرسه». كمتر از یك دقیقه بعد برگشت و گفت: «بله، سن كاندیدا شدن برای هیات مدرسه 18 سالگیه». باورم نمی‌شد. اما بعد، ترس وجودم را گرفت. چطور می‌توانستم هزینه چنین چیزی را بدهم؟ حتما برای گذاشتن اسمم روی تخته حسابی ازم پول می‌گرفتند. از مرد پشت خط پرسیدم: «رفتن بین كاندیدا چقدر خرج داره؟». گفت: «خرج؟ هیچی، رایگانه». داشت همین طور بهتر و بهتر می‌شد. تا اینكه اضافه كرد: «البته باید روی فرم درخواست به تعداد كافی امضا بگیرید.»
می‌دانستم حتما مشكلی این بین هست. در ناحیه مدرسه داویژن 20 هزار مقیم وجود داشت كه شامل شهر داویژن و شهرستان ها و ریچ فیلد می‌شد. دوره كردن محوطه مدرسه و جمع كردن -خدا می‌داند- چندتا امضا تقریبا غیرممكن بود. با لحن تسلیم شده پرسیدم: «چندتا اسم باید همرام بیارم؟». گفت: «بیست تا». با حیرت پرسیدم «بیست؟» و جواب داد «بله. بیست امضا روی درخواست نامه نیاز دارید تا كاندیدای انتخابات هیات مدرسه بشید.»

باور نمی‌كردم فقط به بیست تا امضا نیاز داشتم و بعد یك دفعه می‌شدم یك كاندیدای رسمی! بیست تا اسم هیچی نبود! تشكر كردم و روز بعد به دفتر رییس رفتم تا درخواست نامه را بگیرم. منشی ازم پرسید آیا یكی از والدینم ازم خواستند درخواست نامه را برایشان بگیرم. جواب دادم «نه» و به جای اینكه بگویم: «دوست دارید زخمای روی تنم رو ببینید یا ترجیح می‌دهید به انجمن دفاع از كودكان زنگ بزنم» فقط گفتم «برای خودمه». منشی تلفن را برداشت و تماسی گرفت: «جوونی پیش رومه كه می‌گه می‌خواد برای هیات مدیره مدرسه نامزدشه. این روزا چه سنی لازمه؟ آها. فهمیدم. ممنون». تلفن را قطع كرد و لبش را گازی گرفت و پرسید «چند سالته؟» جواب دادم «17 سال». گفت «پس نمی‌تونی نامزد بشی، باید 18 سالت باشه». بلند تر گفتم «اما روز انتخابات 18 ساله م». دوباره تلفن را برداشت: «یه 17 ساله اگه روز انتخابات 18 ساله بشه می‌تونه كاندید شه؟ آها. مرسی». بهم گفت «ظاهرا می‌تونی كاندیدا شی». همین كه دستش را می‌برد به كابینت فایل ها و درخواست نامه را بیرون می‌كشید گفت «مطمئن شو كه تمام امضاها توسط رای دهنده هایی باشه كه تو محدوده مدرسه زندگی می‌كنن. اگه بیست اسم معتبر نداشته باشی، اسمت جزو كاندیداها نمی‌ره». ظرف یك ساعت اسم ها همراهم بود. وقتی ازم پرسیدند برای چی نامزد می‌شوم فقط می‌گفتم «كه مدیر و معاون رو اخراج كنم». روز اول این تمام نقشه ام بود و حداقل برای آن بیست شهروند كافی به نظر می‌رسید!
وقتی خبر را به مادرم دادم ازم پرسید «پس كالج چی می‌شه؟ چطوری می‌تونی به هیات مدرسه خدمت كنی و به دانشگاه دیترویت هم بری؟». گفتم «فكر كنم اگه ببرم می‌رم دانشگاه فلینت»، از این حرف خوشش آمد. اگه می‌بردم خانه را ترك نمی‌كردم. والدینم از آنها نبودند كه در 18 سالگی بیندازندم بیرون (البته آن وقت ها خواهرهایم همه رفته بودند). خوش شان نمی‌آمد ببینند از آنجا می‌روم. روز بعد به آموزش و پرورش برگشتم و درخواست نامه ام را دادم. خبر سریع در شهر پخش شد كه «یك هیپی» برای قرار گرفتن در انتخابات ژوئن تایید شده. هدفم این بود هر دری كه در محوطه مدرسه هست را بزنم. به رای دهنده ها یك برگه آگهی دادم كه تویش احساساتم را درباره تحصیلات، مخصوصا در مدارس داویژن نوشته بودم. به مردم گفتم مدیران دبیرستان باید اخراج شوند. فكر می‌كنم این از همه بیشتر پدر و مادرها را ترساند. اما خب كسانی هم بودند كه از ایده یك جوان در هیات مدرسه خوشحال می‌شدند. گرچه قبول: همه زیر 25 سال بودند. هفته یی كه شروع به تبلیغ كردم، فرماندار نژادپرست آلاباما، «جورج سی والاس» اولین مرحله انتخابات ریاست جمهوری دموكراتیك ایالت میشیگان را برد. نشانه خوبی برای من نبود (همچنین این، اولین مرتبه رای دادنم بود. اولین رای ام را به عنوان شهروند به خانم «شیرلی چیشولم» دادم).

تجارها در شهر از این فكر كه من، یك بچه، پیروز بشوم می‌ترسیدند. درست مثل بیشتر پیروهای پروتستانی، دهاتی های محلی و افراد جنگ دیده. مشكل این بود كه مخالفان من توی شهر استراتژی زشتی برای متوقف كردنم داشتند. شش تایشان به اداره آموزش و پرورش رفتند و درخواست نامه های خودشان را برای رقابت ضد من تحویل دادند. شش نفر در برابر یكی: مشخص بود در جوانی چند روز از كلاس «اجتماعی» را جا انداخته اند. با بیشتر كاندید داشتن پیروز نمی‌شوید، فقط رای های را تقسیم می‌كنید و رقیب تان با اختلاف پیروز می‌شود. از شانس خوبم بود كه آنها واژه « با اختلاف» را نمی‌دانستند و من می‌دانستم. من هم آنها و جمهوریخواهان بیشتری را برای گرفتن درخواست نامه ترغیب كردم تا ببینم می‌توانند شكستم بدهند یا نه.
اینجا بود كه طعم زهر خودم را هم چشیدم. به اضافه شش بزرگسالی كه ضد من بودند، یك جوان 18 ساله هم تصمیم گرفت ضد من در انتخابات شركت كند و این طوری رای اندك لیبرال هایی را هم كه می‌خواستم بگیرم باید تقسیم می‌كردم. آن كاندیدای 18 ساله كسی نبود جز معاون كلاس مشاوره دانش آموزی. «شارون جانسن» دختری كه در دبیرستان عاشقش بودم.

روز انتخابات از خواب پا شدم، كرن فلكس كاكائویم را خوردم و رفتم مدرسه. هنوز پنج روز از فارغ التحصیل شدن باقی مانده بود و امتحان های نهایی را هم داشتم. كتاب سال بیرون آمد و نتیجه یك انتخابات دیگر را هم به دست آوردند: كلاس آخری ها به من برای «كمدین كلاس» رای داده بودند.
وقتی مدرسه در 1:30 ظهر تمام شد، رفتم به خودم رای دادم. در تمام مبارزه انتخاباتی ا م تلاش كرده بودم هر 18 تا 25 ساله یی را به رای دادن علاقه مند كنم. فقط در كلاس آخری های هم دوره ام 200 نفر واجد شرایط رای دادن بودند. در ستاد تبلیغاتی ام كمتر از صد دلار خرج كرده بودم. در زیرزمین خانه پدر و مادرم با استنسیل علامت های بیرون خانه ها را اسپری كردیم. خبری از تابلو نبود، فقط یك آگهی یك صفحه یی داشتیم كه خانه به خانه دست مردم رساندم.

وقتی ساعت 8 شب رای گیری تمام شد، شمارش آرا را شروع كردند. كمتر از دو ساعت بعدش، نتایج اعلام شد. دستیار رییس اعلام كرد «آقایان و خانم ها، نتایج را در دست داریم. در مكان اول... مایكل مور». شگفت زده شده بودم، گروه دانش آموزهای هیپی كه جمع شده بودند تا شمارش آرا را ببینند از خوشحالی دیوانه شدند. یك خبرنگار از ایستگاهی محلی پرسید از شكست دادن هفت «بزرگسال» چه حسی دارم و گفتم «خب، من هم حالا بزرگسالم و احساس فوق العاده یی است». گزارشگر گفت «شما جوان ترین آدمی‌ هستید كه تا حالادر ایالت میشیگان برای یك اداره عمومی‌ برگزیده می‌شه.»
آن سوی سالن ژیمیناستیك، جایی كه رای گیری انجام می‌شد، می‌توانستم حالت مایوس صورت دلال ها، فروشند گان بیمه، و همسران آدم های معروف را ببینم. همان روز، خبرنگاری از دیترویت تماس گرفت كه بگوید من جوان ترین كاندیدای پیروز رسمی‌در تمام كشورم (هیچ كس زیر سن 18 سالگی نبود كه در اداره یی پیروز شده باشد). در گردباد اتفاقی كه در زندگی ام افتاده بود غوطه ور بودم. حالایكی از هفت نفری می‌شدم كه مسوول محوطه مدرسه و رییس مدیر مدرسه و مهم تر از آن معاون رایان بود. در موقعیتی بودم كه آن چوب لعنتی را از دستش بگیرم.

صبح بعد، مثل 12 سال قبلش به مدرسه رفتم. توی راهرو سمت كلاس خلاقیت نویسندگی آقای «هاردی» بودم. معاون دنیس رایان را دیدم كه طرفم می‌آمد. خنده دار بود كه چیزی در دست نداشت. گفت «صبح بخیر، آقای مور.»
«آقای مور؟» اولین بار بود. اما خب! بالاخره چطور می‌توانید رییس تازه تان را صدا بزنید؟ تازه هنوز زیردستش دانش آموز بودم. عجیب بود. به راه رفتن ادامه داد و من راهم را رفتم. خیلی از دانش آموزان ذوق زده بودند ببینند انتقام چه چیزی را می‌گیرم. پیشنهاد های مختلفی دادند: كاری بكن ورزشكارها كلاس های واقعی بگیرند، در كافه تریا دستگاه سیگارفروشی بگذار، «روز چهار ساعته» راه بینداز، شیر سفید را حذف كن و به جایش فقط شكلات بگذار، بفهم در غذای «سورپرایز پنجشنبه» چیست و كسی كه آن را درست می‌كند بكش!

پنج شب بعد در 17 ژوئن 1972 (همان موقع، پنج دزد صدها مایل دورتر به جایی به اسم «واترگیت» زدند) تو دبیرستان داویسون كنار نزدیك به چهارصد فارغ التحصیل دیگر تو صف ایستاده بودم. همگی در كلاه و لباس طلایی/بلوطی رنگ مان بودیم. قوانین لباس پوشیدن هنوز همان بود. آقای رایان پنج دقیقه قبل از مراسم برای بررسی دانش آموز ها جلوی صف راه رفت. بیشتر می‌خواست مطمئن شود هیچ وسیله پرتاب شونده یی در دست كسی نباشد و تمام پسران كراوات زده باشند. این موقع بود كه سراغ «بیلی اسپیتز» رفت. بیلی بچه یی از یك خانواده ساده جنوبی بود. تصوری كه از كراوات داشت چیزی بود به اسم «كراوات پولو»: دو بند بلند كه از یك گره می‌آمدند. در نظر خیلی از كسانی كه برای كار در كارخانه های فلینت از جنوب آمده بودند پوشیدن آن نوع كراوات در اصل لباس رسمی‌پوشیدن بود. چیزی بود كه برای مراسم رقص یا كلیسا می‌پوشیدی. اما نه برای رایان.
سر بیلی نعره زد كه «از خط بیا بیرون!». همین طور كه كراوات را از گردن بیلی می‌كشید ادامه داد «این چیه؟». بیلی با ترس گفت «كراواتمه قربان». رایان برای اینكه همه بشنویم فریاد كشید «این كراوات نیست! از اینجا می‌ری بیرون. بدو! تو فارغ التحصیل نمی‌شی». او را كشان كشان برد و در را بهش نشان داد. تو صف فارغ التحصیلی ها موجی از شوك راه افتاد. حتی در آخرین دقایق دبیرستان هم مجبور بودیم شاهد حركات خشونت آمیز باشیم. هیچ كدام از ما چیزی نگفتیم. نه حتی پسر گردن كلفت پشت بیلی، نه دختر مسیحی جلوی او و نه من. حتی با اینكه به شكل رسمی‌یكی از هفت نفر مسوول مدرسه بودم ساكت ماندم. شاید برای حرف زدن زیادی شوكه بودم. شاید نمی‌خواستم قبل از رفتن به زمین فوتبال و سخنرانی مشكلی ایجاد كنم. شاید هنوز از آقای رایان می‌ترسیدم و بیشتر از یك انتخابات نیاز بود تا جلویش بایستم. شاید چون خوشحال بودم كه من جای بیلی نیستم. مثل چهارصد نفر دیگر سرم تو كار خودم بود.

وقتی نوبت صحبتم سر سن فارغ التحصیلی شد فقط سه پاراگراف از نوشته ام را گفتم. هفت صفحه ورق زرد دور نوشته ام پیچیده بودم كه به نظر برسد یك سخنرانی معمولی فارغ التحصیلی است. در حقیقت چیز دیگری در ذهن داشتم. فهمیده بودم كه یكی از همكلاسی هایم «جین فورد» مدال طلای انجمن افتخارات ملی را نگرفته چون به خاطر یك حادثه جدی مجبور شده اكثرا در خانه درس بخواند. با اینكه نمره هایش بالابود كسی قانونی برای به حساب آوردن نمره های خانگی درست نكرده بود. كمتر از یك دقیقه از سخنرانی ام گذشته بود كه مكثی ناگهانی كردم و به جماعت گفتم دانش آموزی كه در صف اول روی ویلچر نشسته به این دلیل نشان افتخار نگرفت كه مثل بقیه ما «نرمال» نبود. ادامه دادم كه اگر خود ما جزو آن غیرنرمال ها باشیم چه می‌شود؟ بعد یكسری چرت و پرت درباره فضای غمبار مدرسه و نداشتن حق حرف زدم و گفتم دوست دارم افتخارم را به جین تقدیم كنم. بنابراین از سن پایین آمدم و همین كار را هم كردم. اعضای هیات مدرسه كه آنجا حاضر بودند چه كار كردند؟ خب آنها هم یك تریلر مردم جذب كن از فیلمی‌كه قرار بود در چهار سال آینده كنار من بازی كنند، تماشا كردند.
همان روز تلفن زنگ خورد و مادرم گفت مادر بیلی اسپیتز پشت خط است. تلفن را برداشتم، پشت خط سعی می‌كرد جلوی گریه اش را بگیرد: «من و شوهرم و مادربزرگ بیلی توی جمعیت نشسته بودیم منتظر اومدن بیلی روی صحنه. منتظر بودیم اسمشو صدا بزنن. تمام كلاسو صدا زدن و اصلا اسم بیلی رو نبردن. نتونستیم بین شماها پیداش كنیم. متوجه نشدیم، گیج شده بودیم و بعد هم نگران شدیم. كجاس؟ دنبالش رفتیم، تو پاركینگ، سمت ماشینمون و همونجا هم پیداش كردیم» و بنای گریه گذاشت «بیلی اونجا رو صندلی عقب بود. مثل یه توپ به خودش پیچیده بود و گریه می‌كرد. بهمون گفت آقای رایان چه كار كرده. باور نمی‌كردیم این اتفاق افتاده. بیلی كراوات زده بود! چرا این اتفاق افتاد؟». آرام گفتم «نمی‌دونم خانم اسپیتز». ازم پرسید «تو هم اونجا بودی؟». گفتم «بله» و او گفت «به چشم خودت دیدی آقای رایان این كارو كرد و كاری نكردی؟». جواب دادم «من هنوز یه دانش آموزم» و البته یك ترسو. گفت «همین طور عضو هیات مدرسه بودی. هیچ كاری نمی‌تونی بكنی؟» البته كه كاری از دستم برنمی‌آمد. هیچ وقت مراسم فارغ التحصیلی را متوقف نمی‌كردند تا این بی عدالتی را حل كنند. شاید شب قبلش شانسی داشتم اما نكردم. هیچ وقت آن لحظه سكوت خودم و طرف دیگر نگاه كردنم را فراموش نمی‌كنم. به مادر بیل قول دادم نمی‌گذارم این قضیه همین طوری تمام شود و درست مثل وقتی كه می‌خواستم كاندیدا بشوم قصد داشتم آقای رایان را اخراج كنم.

ماه عسلم در سال اول هیات مدرسه بیشتر از چیزی كه انتظارش را داشتم، نبود. اغلب پیشنهاداتی كه برای بهبود مدارس دادم رد شده بود. تمام گروه به حرف هایم درباره اینكه دبیرستان چطور كنترل می‌شد و معاون باید به جای این كار می‌رفت در شیلی به پلیس می‌پیوست گوش دادند. گفتم مدیر دبیرستان به فكر آینده نیست: فضایی ساخته كه دانش آموزان به داشتن ایده های جدید تشویق نمی‌شوند. در سال اولم در آموزش و پرورش شده بودم مجری دانش آموزان و معلم ها و والدین تا حرف شان شنیده شود. یك دوشنبه، حدود هشت ماه كه از دوره ام می‌گذشت، مسوول گروه، «نامه استعفا»ی مدیر مدرسه و معاونش، دنیس رایان را نشانم داد. باورم نمی‌شد، درست 10 ما بعد از اینكه تنم با چوب كتك زدن آشنا شد، ماموریتم در هیات مدرسه به پایان رسید. شگفت زده ام كرد. اصلافكرش را نمی‌كردم درباره این مشكل كاری بكنند. درست است كه جلوی روی همه اخراج شان نكردند و كاری كردند برای حفظ ظاهر استعفا بدهند. علاقه یی به حفظ ظاهر نداشتم. به اندازه كافی بزرگ نبودم كه برای شان احساس تاسف بكنم و بخواهم با احترام از كارشان كنار بروند. برای اینكه چاقو را بیشتر فرو ببرم در یك جلسه عمومی‌از رییس هیات پرسیدم مدیر و معاون دبیرستان این تصمیم را خودشان گرفتند یا او ازشان خواسته این كار را بكنند؟ او آرام سرش را به علامت تایید حركت داد و فقط گفت «دومی.»
روز بعد، دانش آموزان دبیرستان باور نمی‌كردند یكی از خودشان واقعا توانست به مدیر و معاون بگوید «تو اخراجی!» به فكر افتادیم... دیگر چه كارهایی می‌توانیم بكنیم؟
این، فكر خطرناكی بود.