از مدتها قبل دردی را در معده اش احساس می کرد. اما همیشه خودبخود یا با کمی غذا خوردن بهبود پیدا می کرد. اما امروز این درد امانش را بریده بود. اصلا قابل تحمل نبود. هر جور قرص و شربتی که دم دستش بود مصرف کرد اما افاقه نکرد.
قاضی پناهی با وجود مشغله فراوان آن روز صبح مجبور شد مسیرش را عوض کند و به بیمارستان برود.
پزشک پس از معاینه اولیه با توجه به شدت درد توصیه به انجام ازمایش و سونوگرافی کرد. بنابراین ایشان را در بخش اورژانس بستری کردند و پس از دقایقی با ویلچر به بخش رادیولوژی بردند.
قیافه اش کاملا عوض شده بود. قاضی با ابهتی که تا دیروز بر مسند نشسته بود حالا از شدت درد به خود می پیچید و ناله می کرد.
خدایا این چه مصیبتی بود که امروز دامنگیر من شده است. هیچ وقت چنین دردی نداشتم.
ناله های قاضی پناهی به تدریج در بگو مگو های دختر و پسری که کمی آنطرفتر در نوبت سونوگرافی بودند گم شده بود. سعی می کردند کسی از حرفهایشان سر در نیاورد ولی گاها مشاجره بالا می گرفت.
پسر تلاش داشت همه چیز را آرام جلوه دهد. به آرامی می گفت:
هیچکی متوجه نشد. جایی انداختمش که عقل جن هم بهش نمیرسه.
اما دختر که هم درد داشت و هم نگران بود گفت:
حالا کجا بردی ؟
ــ روستای.... پشت مدرسه ابتدایی کنار رودخونه. تا حالا حتما حیوونای وحشی بردنش و هیچ اثری ازش نیست.
حالا به خونواده ام چی بگم؟ بگم از دیروز تا حالا کجا بودم؟ تازه اگه بچه رو پیدا کنن چه خاکی به سرمون کنیم؟
نگران نباش به خواهرم میگم که باهات بیاد خونه شما و بگه که با تو بوده و یهو حالت بد شده و بردتت به بیمارستان.نگران بچه هم نباش از دیروز تا حالا حتما مرده و حیوونا خوردنش. آخه هوای بیرون خیلی سرده.
همین حرفا کافی بود تا قاضی پناهی به تدریج درد خودشو فراموش کنه. اصلا انگار دردی نداشت. شاید حس فضولی بر درد غلبه کرده بود. یا داروها اثر کرده بودن. یا شاید هم ماموریت دردش تا همینجا بود.(خدا می دونه) .
این بود که موبایلشو در آورد. از دختر و پسری که چند متر اونطرفتر بودند عکسی گرفت. بعد از اینکه سونوگرافی انجام شد تصمیم گرفت بره سر کارش. آخه دیگه دلیلی برای موندنش نمی دید. اما توصیه پزشک این بود که مدتی زیر نظر باشه. قاضی پناهی انگار نگران چیزی بود.
با اداره آگاهی تماس می گیره و دستور میده چند نفر سریعا به آدرسی که میگه مراجعه کنند و دنبال جسد نوزاد یا بقایای اون بگردن تا این جنایت پایمال نشه. مامورهای آگاهی به دنبال بچه میگردن .هوا سرد و بارانی هست .تازه ۲۴ ساعت هم گذشته امکان زنده بودن نوزاد نیست. پس به دنبال جسد باید بگردن و عجله ای هم در کار نیست.
مدت زیادی طول نمیکشه که جسد نوزاد رو پوشیده در یک پارچه پیدا می کنند.
نوزادی که تازه زودتر از موعد به دنیا اومده بود. پارچه کاملا خیس بود. مقداری ترشحات خونی که از بند نافش بیرون اومده بود پارچه رو قرمز کرده بود. خوشبختانه جسد سالم بود و حیوانات وحشی اونو از بین نبرده بودن.
استوار کمالی دستکش به دست می کنه و جسدو با پارچه بر می داره که ببره داخل خودرو. ناگهان لب نوزادیه تکان می خوره، اونو به خودش میاره . باورکردنی نیست. یعنی ممکنه زنده باشه. استوار کمالی به سرعت کاپشنشو در میاره و دور نوزاد می پیچه و با کمک همکاراش با سرعت برق نوزاد رو به بیمارستان می رسونن.
حکم دستگیری پسر و دختر جوان هم صادر میشه و قبل از خروج از بیمارستان بازداشت میشن.
زنده موندن یه نوزاد نارس یه شبانه روز بدون شیر تو اون هوای سرد و بارونی کمتر از معجزه نبود. حالا باران اسم اون دختر زیبا و شیرین زبون سه ساله هست.