اون بچه ای که داره از گرسنگی میمره و لاشخور بالا سرش منتظر تقصیر خودش باید با دید مثبت به زندگی نگاه کنه و تکرار کنه زندگی زیباست نمی دونم چه دردی میکشه چون تو اون شرایط نبودم ولی دیدن درد کشیدنش زبان قاصر در تفسیرش
یاد زنده یاد فروغ فرخ زاد
افتادم که بادستش زخم های صورت اون کودک جذامی رو نوازش میکرد بدون ترس از جذام
به ایوان می روم / دستم را به پوست شب می کشم / چراغهای رابطه تاریکند ...
ان کودک (ابراهیم گلستان) که درسالمندی بسیار تنها است باردیگر از تنهایی های بیکرانش در تمامی طول زندگیش حرفه می زند و از جرقه فروغ که شاعر بود و شاعر ...
ای تو چشمانت چمنزاران من / داغ چشمت خورده بر چشمان من
وپسرک از دستهای گرم و مادرانه فروغ فرخزاد حرف می زند واز زنی بسیار تنها که غربت انسان این قرن است ...
پسرک به تهران می اید وفروغ فرخزاد مادر خوانده اش می شود