وقتی زندگی تان را وقف کلمات میکنید خیلی مهم است فصیح و شیوا سخن بگویید حتی هنگام مرگ...
جین ایر
در جواب به خواهرش، کاساندرا که از او پرسید آیا چیزی می خواهد؟ او گفت هیچ چیز جز مرگ نمیخواهم.
جی. ام. باری
نویسنده «پیتر پن» زمان مرگ گفت: نمی توانم بخوابم!
ال فرانک بام
نویسنده جادوگر شهر اوز اشاره کرد به شن های رونده که بیابان اوز را احاطه کرده بود. او گفت: حالا من میتوانم از شن های رونده رد بشوم.
ادگار الن پو
او گفت: خدا به روح بیچاره من کمک کند!
توماس هوبس
من می خواهم آخرین سفر دریاییام را بروم یک جهش بزرگ به سوی تاریکی.
آلفرد جری
من دارم می میرم. لطفا... برایم یک خلال دندان بیاور!
هانتر اس. تامپسون
آخرین جمله ای که روی برگه خودکشی اش نوشته بود این بود: آرام باش- این صدمه نمیزند!
هنریک ایبسن
در جواب به پرستاری که گفت او کمی حالش بهتر شده گفت: «برعکس!»
آنتون چخوف
«من مدت زیادی بود که شامپانی نخورده بودم!»
او که در اثر بیماری سل در بالین مرگ بود بنا به تجویز پزشک شامپانی نوشید تا از درد و رنج بیماری بکاهد.
مارک تواین
او هنگام صحبت با دخترش کلارا گفت: «بدرود! کاش همدیگر را ملاقات کنیم.»
لوئیزا می آلکوت
این مننژیت نیست؟
آلکوت بیماری مننژیت نداشت، اگرچه خودش فکر میکرد مننژیت دارد. او در اثر سم جیوه مرد.
واشنگتن ایروینگ
او وقتی با خواهرزاده اش صحبت میکند: من مجبورم بالشهایم را یک شب دیگر مرتب کنم؟ وقتی همه چیز تمام شده است.
لئو تولستوی
اما روستاییها.. روستاییها چگونه میمیرند؟
هانس کریستین آندرسن
از من نپرس حالم چطور است! من هیچ چیز دیگه ای نمی فهمم.
چارلز دیکنز
«روی زمین!»
او از تکانی که از بیرون خانه میآمد عذاب می کشید و خواست که او را روی زمین بخوابانند.
اچ. جی ولز
«برو گمشو! من حالم خوب است»
او اصلا فکر نمی کرد که دارد می میرد.
دبلیو. سی. فیلدز
«خدا همه جهان و هرکسی در آن هست را لعنت کند به جز تو کارلوتا!»
کارلوتا اسم کوچک کارلوتا مونتی بازیگر و معشوقه اش بود.
ولتر
مرد خوب! حالا وقت دشمن پیدا کردن نیست!
او در جواب کشیشی که از او خواست شیطان را انکار کند این حرف را زد.
دیلان توماس
من 18 لیوان پر ویسکی خوردم... فکر کنم رکورد شکستم.
ارنست همینگوی
ارنست همینگوی قبل از اینکه خودش را بکشد به همسرش گفت: «خدانگهدار گربه کوچولوی من!»
جورج برنارد شاو
«مردن آسان است. طنز مشکل است.»
جیمز جویس
«کسی هست که بفهمد؟»
ژان کوکتو
از روز اول تولدم مرگ شروع به قدم زدن کرد. مرگ بدون عجله به سمتم قدم برمیداشت.
یوهان ولفگانگ گوته
«نور بیشتر»